جوانه های فردا

  • 207
  • 362 مرتبه
افطاری (داستان)

افطاری (داستان)

1399/02/04 04:48:56 ب.ظ

آورده اند که...



روزی مردی بیابان نشین وارد مسجد کوفه شد. نزدیک افطار بود و مرد بیابان نشین احساس گرسنگی می کرد.

در گوشه ای از مسجد پیرمردی را در حال افطار کردن دید، جلو آمد تا با او هم سفر شود، ولی دید که در سفره پیرمرد، فقط شیشه ای آرد جو هست. پیرمرد تعارف کرد. ولی مرد بیابان نشین هرچه کرد، نتوانست از آن بخورد. بلند شد و از مسجد بیرون آمد. در کوچه ها می گشت و منتظر بود تا دری باز شود و او را بر سر سفره ای بخوانند. قدم می زد و گرسنگی بر او فشار آورده بود.

با خود گفت: کاش تکه ای نان با خود آورده بودم تا این گونه چشم به در خانه ها نمی دوختم. همچنان در میان کوچه ها راه می رفت تا به در خانه علی علیه السلام رسید. در را کوبید و از آنها غذایی درخواست کرد.

حسنین علیه السلام او را به داخل خانه بردند، تکریم کردند و بر این گرسنه درمانده، غذایی خوب دادند و او را سیر کردند. مرد بیابان نشین بسیار سپاس گفت و وقتی گرسنگی اش برطرف شد، به یاد پیرمرد افتاد که در مسجد دیده بود. با خود گفت: بهتر است ماجرا را برای آنها نیز تعریف کنم تا شاید اندکی غذا برای او نیز ببرم.

پس ماجرا را تعریف کرد و گفت: آن پیرمردی بی نوا در مسجد نشسته است. اگر صلاح می دانید، کمی غذا برای او نیز ببریم. حسنین علیه السلام با شنیدن این سخن، به گریه افتادند فرمودند: «آن پیرمرد که تو دیدی، صاحب این خانه و این غذا و پدرمان علی است».1
 


1. ینابیع الموده، ص 174.