قربان، خنجر بر حنجر نفس
قربان صحرائی چاله سرائی
خلیل
همهچیز از یک رؤیا آغاز شد، رؤیایی الهی، خوابی صادق. نه یک خواب معمولی و خواب گر ساده و نامشهور، بلکه خوابی شگرف که خلیل دیده بود. خلیل، صفتی بود برای شخصی که در دوستی با خدا، در خدا عجین شده بود. آنقدر تمام تاروپود وجودش در خدا تنیده بود که هر چیز را از خدا میدانست و همهچیز را برای خدا میخواست. در تمام زندگیاش فقط خدا بود و خدا. از نگاه این خلیل، هیچچیز وجود خارجی نداشت؛ هر چه بود، نشان و ردی از خدا بود. خدا هم سنگ تمام گذاشته بود تا او را راستی آزمایی کند. به همین دلیل، او را به دشوارترین و حیرتانگیزترین امتحانها آزمود. صدالبته خلیل (علیهالسلام) از همه سربلند بیرون آمد و نمرهاش بیستِ بیستِ بیست شده بود.
گفت وگو با خدا
گرچه عالم محضر خداست و «و لایمْکنُ الْفِرارُ مِنْ حُکومَتِک»، اما گاهی آدمی هوس میکند خود را در محضر خدا و در همنشینی با او تصور کند تا بتواند با وی سخن بگوید. کما اینکه شُبان عهد موسای کلیم (علیهالسلام) برای خدای خویش چارق میدوخت و موهایش را شانه میکرد و خانهاش را آبوجارو میزد و به وقتش رختخوابش را برایش پهن و جمع میکرد. گاهی برای خدا ناز مینمود و دستوپایش را میبوسید و بزهایش را فدای وی میکرد. بگذار در قالب چوپان موسای کلیم (علیهالسلام) با خدای خود سخن بگویم و از وی داستان حضرت ابراهیم خلیلالرحمن (علیهالسلام) را بپرسم. چون میدانم خدا هم لطفش را چون همیشه بر این بنده کمترین خویش که به گَردِ چوپان حضرت موسی (علیهالسلام) هم نمیرسد، دریغ ندارد و با مهربانی تمام آن قصه اسرارآمیز را در گوش دلش نجوا میکند؛ زیرا خداوند رئوف و مهربان درون را بنگرد و حال را، نی زبان و قال را. این کمترین بندگان خدا امیدوار است شاید به خود آید و نفْسِ هوس به راهش قربانی کند و خون خود را در صراطش پالایش دهد و تصفیه نماید.
گویی اگر آن چوپان از خدا میپرسید که این خلیل، برای تو چگونه دوستی بود؟ به گمان عقل ناقص و قاصر و بشری این قلم شاید خدای سبحان چنین پاسخ میداد:
ابراهیم، دوست ما بود، دوستی صادق و خلیلی راستگو. او چه در گفتار و چه در رفتار و چه در کردار، در عصر خویش نظیر نداشت و در برخی از موارد در تمام اعصار بینظیر و منحصربهفرد است. زبان از عبادت و تسبیح ما باز نمیداشت و گفتارش چنان بود که نام ما هیچگاه از آن قطع نمیشد. عالم در محضرش آیینهای بود که فقط ما را در آن میدید. این صفاتش سبب شد گاهی وی را در رفتار بیازماییم تا برای بشر آیینهای تمامنما و الگویی بینظیر در صداقت در دوستی و خلیلی باشد و آیندگان هرگاه بخواهند امری را به درگاه ما استغاثه کنند و به امتحانی آزموده شوند، از آن بالاتر و برتر را در ابراهیم خلیل دیده باشند.
آزمون نعمت
بیشهزار و صحرایی وسیع را در اختیارش قرار داده بودیم تا در آن، معاش زندگی خویش به سامان رساند. وی را گوسفندانی بسیار در اختیار بود. هرروز رمه را به آن پهندشت میبرد تا علف تازه بخورند و از آبخنک چشمهساران بنوشند. شباهنگام آن گله را به سرای خویش میآورد. هاجر و گاهی ساره از شیر تازه گوسفند، سفرهای میگستراند تا خلیل ما غذایی تناول کند. آن مرد در صحرایی وسیع که در اختیارش قرار داده بودیم، همیشه به تسبیح ما مشغول میشد. تمام ورد زبانش ذکر تسبیح مَلِک این مُلْک بود و سخنی دیگر جز بهقدر ضرورت بر زبان جاری نمیکرد. بهقدری در ثنای خالق و معبود ساعی بود و پافشاری میکرد که گاهی از شدت ذکر و ثنا و مدح ما بیتاب میگشت و گویی در آتش اشتیاق ما میسوزد. چنان خود را غرق در عبادت درگاه ما میکرد که فرشتگان عرش بر حال وی غبطه میخوردند.
بهار بود و سرتاسر دشت را مخملی از سبز و شقایقهای سرخ پوشانده بود. از هر کران عطر خوش گل و سبزه و ریحان و بهارنارنج به مشام میرسید. ریسه پیچکان و نیلوفران صحرایی از بناگوش و پیشانی آبشارها افشان شده بود و قطرهای خوشگوار آب از آن همچون دانههای تسبیح فرو میغلتید و با کرشمه و ناز بر دیدگان هر ناظری چشمک میانداخت. نسیم خنک بهاری سیمای هر جنبندهای را نوازش میداد و گیسوان طبیعت را شانه میکرد. نوای دلانگیز بلبلان و نغمه گوشنواز قمریها با صدای شرُشُر آبشارها درهمآمیخته و موسیقی طبیعت از سرپنجه تار باریتعالی بر فضای بیکران جاری بود. خلیل مست و مسحور اینهمه نعمت و رحمتی بود که وی را در آن متنعم کرده بودیم.
روزی چوبدستیاش را تکیهگاه قرار داده بود و درحالیکه نسیم دلآویز طبیعت، محاسن مجعدش را شانه میکشید و زلف بلندش را نوازش میکرد و با دیدگان خدابینش به آن دوردستها خیره شده بود، به تفکری ژرف که سرتاسر وجودش را سِحر کرده بود، فرورفته بود. گویی رمه بیشمارش نیز همنوا با این خلیل غرق در شادی و نشاطاند که اینگونه رقصان و با ناز، طوافش میکنند.
در چنین هنگامهای که خلیل غرق در معبود بود، ناگاه آوایی شنید. آوایی متفاوت، نوایی دلانگیز و گوشنواز، آوایی دلْ بَر و مسحورکننده. این آوای دل ربا، دلش را برد، هوش از سرش ربود و از خود بیخودش کرد. ناگهان از جایش جست و به جستوجوی این آوای خوش گام نهاد. دید و شنید که کسی با نوایی بسیار دلاویز میگوید: «سُبّوحٌ قُدّوسٌ، سُبّوحٌ قُدّوسٌ».
آنقدر آوای خوش این تسبیح بر دلش نشست که عقل از هوشش ربود. گفت: ای صاحب آوا! اگر مرتبهای دیگر نام معشوقم را به این زیبایی ببری و مَدحَش نمایی، نیمی از این گله بیشمار را به تو خواهم بخشید. آوای شیوا و دل ربا مجدداً تکرار شد: سُبّوحٌ قدّوسٌ... هوش از سرش رفت و در تسبیح معبودش مدهوش شد. تقاضا کرد که: ای خوشصدا و خوش آوا! آن نیم دیگر هم از آنِ تو باشد؛ به شرطی که مرتبهای دیگر نام زیبای معبود و معشوقم را برای این عاشق دلباخته، مدیحهسرایی کنی؛ زیرا از حظ وافر این تسبیح دلگشا کم مانده است روح از پیکرم پرواز کند و جان تقدیم دوست نمایم. طنین خوش «سُبوحٌ قدوسٌ» سرتاسر دشت را درنوردید و تمام هستی با وی این تسبیح را تکرار کرد. دیگر چیزی نداشت که مرتبهای دوباره آن ثنا را بخرد. ناگزیر با آن دارایی موجود به عهدش وفا نمود و تمام گلهاش را وانهاد و کولِه و چوبدستی چوپانیاش را هم تقدیم کرد و اینگونه معامله را به انجام رساند و راهی دیار خویش شد. معاملهای گران بر سر مدح معشوق و معبود.
صاحب آوا با همان شیوایی «سُبّوحٌ قُدّوسٌ» ندا سر داد کهای ابراهیم! برگرد، برگرد که مرا نیازی به این گله و متعلقاتش نیست. من مأموری از سوی همان معبودی هستم که تو را اینگونه مدهوش خود کرده است. مأموریتم امتحان تو بود که چقدر در راه معبود و معشوق خویش صادقی. بیا که به زیبایی از این امتحان نمره گرفتی، نمرهای بس ارزنده و اینچنین خلیل ما یکی دیگر از آزمایشهای ما را با سربلندی و سرفرازی پشت سر نهاد.
آزمون محنت
ای چوپان! میدانی، ما دوستان خویش را به شکلهای گوناگون میآزماییم و در ابتلاها و امتحانهای مختلفی گرفتار میسازیم. امتحانهای ما هم از نعمتهاست و هم از محنتها. ابراهیم از برترین دوستان من است که او را به سختترین و مشکلترین امتحانها متناسب با روزگارش آزمودیم و وی با صلابت و استواری تمام، همه را با موفقیت پیمود و به مقام خلیلی ما رسید.
روزی او را با تبرش به عبادتگاه قوم فرستادیم و وی در عصری که کسی جرئت نمیکرد به نازلترین بت با چشم حقارت نگاه کند، همه بتها را با شجاعت درهم شکست و تبر بر دوش بت بزرگ گذاشت و اینگونه به خدایان جهل و خرافات تاخت.
روز دیگر در آتش نمرود افکنده شد، ولی چون دست صداقت دوستی بهسوی ما دراز کرد و از درگاه ما خارج نشد و حلقه اعتماد و اطمینان و اتصالش را بر آن درگاه محکم نمود، آتش را بر وی گلستان کردیم؛ به شکلی که نمرود مُلحِد زبان به تحسین گشود و ناخودآگاه و بیاختیار گفت: مردم اگر میخواهید در بین معبودها، معبودی را برای عبادت برگزینید، بروید سراغ خدایی که در بزنگاهها آتش را گلستان میکند.
یک روز ابراهیم را از سرزمین خوشمنظر و با اقلیم پرآب و با طراوت بابِل، بهسوی بیابانی خشک و بیآبوعلف کوچ دادیم. این در حالی بود که وی در این مهاجرت، همسر محبوب خود را با پسرک خردسالش به همراه داشت و ما مأمورش کردیم آنان را در صحرای سوزان حجاز تنها بگذارد و خود به دیار بابل برگردد. ابراهیم به دستور ما، بیچونوچرا لبیک گفت و زن و فرزند را در سرزمین خَشِن و بیآب حجاز تنها گذاشت و فقط به ما دل سپرد و اعتمادش را بر ما افزون ساخت و پنجه امیدش را به دامن ما حلقه زد؛ ولا غیر.
ای شبان! هر کاری که به ابراهیم سپردیم، به خاطر ما به بهترین شکل ممکن انجام داد و خم به ابرو نیاورد. او برای هیچ آزمایشی بر ما منت ننهاد، بلکه نگران بود نکند آنگونه که مرضی ماست، حاصل نشود. خلیل ما از هیچیک از ابتلاها و آزمایشهای ما نهراسید و هرگز چونوچرا و اماواگر بر زبان نیاورد. بلکه با آغوش باز و با آرامش خاطر و اعتماد و اطمینان بی حدّ به استقبال امتحانات ما شتافت و با صلابت و شجاعت کامل همه را پذیرفت و گفت «إِنِّی ذَاهِبٌ إِلَی رَبِّی سَیهْدِینِی». (صافات: 99)
ای چوپان! آنهمه محبت و علاقهای که از ما در دل ابراهیم بود و خلیل میکوشید هر آن، زنجیرهاش را استوارتر کند و صدالبته در این راه بسیار موفق بود، سبب شد تصمیم بگیریم وی را به مهمترین و پررمز و رازترین امتحان بیازماییم؛ اما این امتحان، امتحانی بس دشوار و بسیار عجیب بود. آزمونی که قرار بود پیش روی ابراهیم قرار دهیم جانکاه و طاقتفرسا مینمود و با عقل و منطق بشری مطابقت نداشت و در ذهن هیچ اندیشهای از فرزندان آدم ابوالبشر نمیگنجید.
اما ای چوپان! ما دوستان خویش را که حلقه دوستیشان بر دامن ما آویختهتر و محکمتر باشد و بر صداقت آن استواری و استقامت بیشتری خرج کنند، بیشتر و سختتر میآزماییم تا این ابتلا و امتحان «إِنَّ هَذَا لَهُوَ الْبَلَاءُ الْمُبِینُ». (صافات: 106) باشد برای اهل ایمان.
رؤیای ابراهیم
ساعاتی از نیمهشب گذشته بود و ابراهیم پس از راز و نیاز مفصل شبانهاش به درگاه ما، سرانجام برای ساعتی استراحت به بستر آسایش آرمید و درحالیکه ذکر «سبوحٌ قدوسٌ» و وِرد «یا ذِی الْجَلالِ وَ الْإکرام» و «وَ لا حَوْلَ وَلا قُوَةً الّا بِاللهِ العَلِی الْعِظِیمِ» بر لبانش جاری بود، آرامآرام پلک دیدگان الهی بینش سنگین شد و دریچه چشم دنیاییاش را بست و به خوابی خوش و شیرین فرورفت تا فردایی را اگر از عمرش باقی باشد، باز با یاد و نام ما آغاز کند و دوباره در تسبیح و حمد و ثنای ما غرق شود.
هنوز دقایقی از خوابش نگذشته بود که مأمور رؤیا را به سراغش فرستادیم: ای ابراهیم! خدا از تو قربانی میخواهد؛ قربانیای متفاوت. خدا ذبیحی از تو میخواهد که با آن، میزان دوستی و درجه صداقتت در دوستی را در ترازوی خدا بسنجی و بدینصورت کمال صداقتت در خلیلالرحمن بودن را به درگاهش به اثبات برسانی. ای ابراهیم! این آزمون بس سنگین و شگفت است، اما بههرحال تو مأمور و مختاری به انجام آن. ای ابراهیم! تو مأموریت داری پسرت، اسماعیل را به قربانگاه «مِنا» ببری و در راه خدا قربانی کنی تا هر چه منیت و خودبزرگبینی در توست، فروریزد.
ای ابراهیم!
گر مرد رهی میان خون باید رفت
از پای فتاده سرنگون باید رفت
پیغام بسیار کوتاه و سراسر گویا بود، امّا نوعش بسیار عجیب و فوقالعاده طاقتفرسا! حتی تصورش هم مُحال به نظر میرسید؛ تا چه رسد به انجامش. لیکن اگر کار در راه خدا و برای خدا باشد در قاموس ابراهیم واژ ه مُحال وجود ندارد. اصلاً ابراهیم اصطلاح «ناممکن» را برای جلب رضایت خدا به صفحه ذهنش راه نداده تا حالا پاکش کند. او برای اثبات درجه ایمانش در آتش گسترده نمرود فرو غلتیده است، مگر میشود برای کسب رضایت معبود چونوچرا کند.
صبحگاهان، هنگامیکه خروس سحری جُنبندگان هستی را به تسبیح مَلِک فراخواند تا پیکر از بستر آسایش بَرکنَند، ابراهیم خلیل نیز از خواب برخاست و با آبخنک زمزم ـ چشمه ساری که یادگار قدوم اسماعیل بود ـ سیمای وجود را در وضویی الهی طهارت نمود و رو بهسوی کعبه مقصود به چهارزانوی عبادت نشست. امّا عرق خنکی جبینش را هموارهتر نگه داشته بود. با خود میاندیشید چگونه این راز را با پسر نونهالش در میان گذارد. اینک پسر به کمال رسیده بود و سیمای نوجوانیاش آدمی را شیفته خویش میکرد. سیاهی کمرنگی بر لب بالاییاش سبزه میزد و باریکهای از آن سبزه دل ربا، از بناگوش تا زنخدانش را هم رنگین کرده بود. اینان نشان از حلاوت به ثمر رسیدن نهالی نورس داشت که ما به ابراهیم خلیل در سنین کهولت عطا کرده بودیم.
اما اسماعیل پسر ابراهیم بود و ابراهیم پسرش را خوب میشناخت. پسر و پدر به سعی رفتند. سعی بین صفا و مروه. امروز بر ابراهیم حالتی دیگر حاکم بود و در دلش غوغایی متفاوت و سنگین شور میزد و شوری دیگر در سینه ستبرش غَلَیان میکرد؛ لیکن نه از جنس شک و تردید و ترس و پشیمانی، بلکه غوغایی از آن نظر متفاوت که چگونه در این رهگذار رضایت معشوق را در حدّ اعلای امکان تحصیل نماید؛ اما اسماعیل با آرامشی شگرفتر از همیشه سعی بین صفا و مروه را با صفایی زائدالوصف، در گامی عقبتر از پدر، هروله میکرد. ادب است دیگر از اسماعیل، پسر ابراهیم انتظاری جز این نیست.
ای شُبان و ای دوست من! آنان به سعی مشغول بودند و اسماعیل از اینکه در قفای شیخ الانبیاء و شخصیتی عظیم در سعی، هروله میکرد، لذت میبرد. ضمیرش به وی نوید میداد این شخصیت، خلیلی است که آیندگان به وجودش برای همیشه افتخار خواهند کرد. از سوی دیگر، دل ابراهیم در آن غوغای عجیب شور میزد. ابراهیم کمی از سرعت سعی کاست تا با اسماعیل در یک ردیف حرکتی قرار گیرد. اندکی سر به سمت اسماعیل چرخاند و پیکر رشید و سیمای رخشانش را با چشمان زلالش سیر کرد. تو گویی لایهای از آب زمزم، مردمک دیدگانش را آیینه کرده است. آخر بسیار سخت است، ابراهیم یک پدر است. احساس و حب پدر و پسری در این میانه در حد اعلا حاکم است. هر چه باشد، جگرگوشه را باید به قربانگاه ببرد، آن هم پاره تنی به نام اسماعیل را! اما یکچیز به ابراهیم آرامش میدهد و آن جلب رضایت دوست و اعتماد و اطمینان به معنای واقعی کلمه به خداست. اگر ابراهیم میخواهد خلیل بشود، باید از اسماعیلش بگذرد. برای ابراهیم در راه خدا هر کاری امکان دارد و برای کسب رضایتِ حضرت دوست در قاموسش هیچ ناممکن و مُحالی وجود ندارد. او به خدا تا آنسوی بینهایت اطمینان و اعتماد بینقص و کامل دارد. او دلی دارد به وسعت هستی و قلبی در سینهاش میتپد به ژرفای اقیانوس. به همین دلیل در این اقیانوس فقط دُرّ ناب اطمینان با آرامش شنا میکند، نه حتی ذرهای خس و خاشاک بیمایه تردید.
اسماعیل به قربانگاه میرود
اسماعیل جان! «إِنِّی أَرَی فِی الْمَنَامِ أَنِّی أَذْبَحُک» (صافات: 102) پسر نازنینم! در خواب به من امر شده تو را در راه خدا قربانی کنم «فَانظُرْ مَاذَا تَرَی» (صافات: 102) نظر تو چیست؟! چقدر زیبا جواب داد این شیرین پسر: «یا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِی إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنْ الصَّابِرِینَ» (صافات: 102) ای پدر! هرآنچه بدان مأموری انجام بده، انشاءالله مرا از بندگان صبور و شکیبا خواهی یافت. خیال ابراهیم بیشتر آرام گرفت و وی بر داشتن چنین پسری خدای را سپاس و بر خود مباهات کرد. آنگاه پسر را با ملاطفت و مهربانی بسیار در آغوش فشرد و بوسهای بر فرقش زد و دست محبت و نوازش بر سر و گیسوانش کشید.
ای چوپان! باید به این پدر و پسر مرحبا و برای همیشه آفرین گفت. به همین خاطر «سَلَامٌ عَلَی إِبْرَاهِیمَ» (صافات: 109) و «وَتَرَکنَا عَلَیهِ فِی الْآخِرِینَ» (صافات: 108) و ثنای او را بر آیندگان واگذاشتیم.
ابراهیم به همراه اسماعیل، سعی را تمام کرد و سپس طواف نمود و در مقام خودش (مقام ابراهیم) دوگانهای بهجای آورد. آنگاه بَند و بُرنده تیز و پارچه پاکیزه برداشت و با اسماعیل به قربانگاه شتافت. او در این راه گامها را بلند و با شتاب برمیداشت؛ زیرا معتقد بود در کار خدا باید تعجیل کرد. در بین راه، ابلیس چند مرتبه به سراغش آمد تا وسوسهاش کند، بلکه بتواند پس از اینهمه امتحانها و ابتلاها و سرسپردگی و بندگی ابراهیم، وی را از صراط حق بازدارد و به باطل کشاند؛ اما مگر میتوان ابراهیم را از راه حق منحرف نمود. ابراهیم با صلابت فوق بشری و با ابهتی راستین، بر نفس سرکش لگام عدم زد و شیطان را با سنگ راند و رمی جمره کرد؛ گویی گرگی درنده را با کلوخی چند از خود دور میکند.
به منا رسیدند. بیدرنگ دستان اسماعیلش را از پشت بست و بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ را بر زبان جاری کرد و درحالیکه برای آخرین بار با محبت پدرانه سیمای نازنین اسماعیل را به تماشا نشسته بود، لبانش را با آبخنک زمزم تر نمود و آنگاه چشمانش را با پارچهای لطیف و ظریف پوشانید و اسماعیل را به سمت حضرت دوست بر زمین خوابانید؛ اما پیش از آن، زمین محل خوابیدن اسماعیل را با کف دستان پدرانهاش جارو نمود و خار و خاشاک و سنگریزهها را رُفت تا نکند خراشی بر پیکر نازنین اسماعیل وارد شود. لحظه اجرای دستور فرارسیده بود. چاقوی تیز که در زیر نور خورشید، برقی چون آفتاب از آن میجهید، آماده بود تا گلوی اسماعیل را بشکافد و خون سرخش را در آن صحرا جاری سازد. ابراهیم برای آخرین بار پیش از ذبح اسماعیل سر به آسمان بلند کرد و دیدگان به عرش دوخت و گویی زیر لب زمزمه میکرد: «اللّهم تَقَبّل مِنّا هذا القُربان». چشم بر سپیدی گلوی اسماعیل دوخت و خنجر بُرّان را بر حنجرش آشنا ساخت؛ اما هر چه کشید، کارد تیز نبرید. ابراهیم بر قدرت دست افزود و با توانی دوچندان بر دسته چاقوی تیز فشار وارد کرد و آن را با شدت کشید؛ اما گویی از این چاقو، در عالم چاقویی کندتر وجود ندارد!
ناگاه ابراهیم از شدت عصبانیت کارد را بر سنگی در آن نزدیکی فرود آورد و آن سنگ به دو نیم شد. ابراهیم با تعجب و عصبانیت به کارد خطاب کرد که: ای چاقو! گلوی اسماعیلم را برای خدا نمیبری، اما سنگ را خُرد میکنی؟! گویا چاقو به آواز درآمد که: ای ابراهیم! تو میگویی و میخواهی ببُرمش، اما خدا میگوید نَبُر. مگر نه آنکه تو به فرمان خدا پیکر نازنین اسماعیل را در این قربانگاه خوابانیدهای تا خون پاکش را برای جلب رضایتش بر این صحرای سوزان جاری سازی؟ همان خدایی که تو را به این کار دستور فرموده، به من نیز امر میکند که نَبُر، گلوی اسماعیل ذبیح را نبر. از تو میپرسم ای ابراهیم! به فرمان تو گردن نهم یا به دستور خدای تو که همه عالم، ازجمله اسماعیل را برای او میخواهی؟
ای چوپان! پس آنگاهکه «فَلَمَّا أَسْلَمَا وَتَلَّهُ لِلْجَبِینِ» (صافات: 103) هر دو تسلیم گشتند و ابراهیم برای ذبح اسماعیل، وی را بر زمین خوابانید، پس «وَنَادَینَاهُ أَنْ یا إِبْرَاهِیمُ» (صافات: 104) ندایش کردیم کهای ابراهیم! تو مأموریتی را که در عالم رؤیا به تو سپردیم را به نیکی انجام دادی. پس کارد از گلوی اسماعیل بردار و «وَفَدَینَاهُ بِذِبْحٍ عَظِیمٍ» (صافات: 107) آن گوسفندی را که فرستادیم را قربانی کن.
خنجر بر حنجر نفس
ای چوپان! در حقیقت ابراهیم در راه ما خنجر بر حنجر نفْس خویش نهاد و بر نفس سرکش لگام آرامش زد و آن را در راه ما ذبح کرد و بدین گونه بود که با قربانی کردن اسماعیل، تحسین ابدی روزگار برانگیخته شد.
ای شبان! ابراهیم را فراوان آزمودیم و درنهایت در این آزمون بسیار دشوار قرارش دادیم و بدینصورت، قربانی را در پایان اعمال حج، تکمیلکننده آن اعمال عبادی، اجتماعی و سیاسی مقرر کردیم و این یادگار را از ابراهیم خلیلالله برای بشر بهعنوان یک نماد و نشانه قرار دادیم. اینگونه بود که ابراهیم را «خلیل» خویش معرفی کردیم و از نسلش پاکانی به عالم هدیه نمودیم که روزگار در هر عصری به وجود آنها مباهات میکند و برای دستیابی به رضایت من، دست توسل به دامن آنان درمیافکند.
ای چوپان! پایان اعمال حج و روزی را که اسماعیل ذبیح به قربانگاه رفت و ابراهیم خلیل برای قربانی در راه معبود اقدام نمود تا اعمالش موردقبول ما قرار گیرد «عید قربان» مقرر کردیم؛ زیرا در حقیقت، عید هنگامی است که انسان با انجام مسئولیت مهمی که بر عهده دارد، به خویشتن خویش بازمیگردد و بازگشت به خویش، یعنی همان بازگشت به مبدأ، نزد ما عید است.
ای دوست من! در حقیقت یکی از اسرار نکوداشت و برگزاری عید قربان، زنده نگهداشتن یاد و خاطره فداکاری بزرگمردی است به نام ابراهیم؛ زیرا وی قهرمان توحید و یکتاپرستی بود، در روزگاری که کفر و الحاد و جهالت همهجا را همچون چتری سیاه پوشانده بود. ذبح گوسفند یا شتری در روز عید قربان، یادآور خاطره اخلاص و قدرت ایمان ابرمردی است که باید بشر در مقابل کردار و رفتار و فداکاری و ایثار او سر تعظیم فرود آورد و از آن درس زندگی فراگیرد؛ زیرا برای بنیآدم، این شخصیت، الگویی به تمام معناست.
ای چوپان! مرد خدا کسی است که در راه دوست از همهچیزش بگذرد؛ چنانکه ابراهیم خلیلالرحمن اینگونه بود. در عید قربان راز و رمزی بسیار نهفته است و اینها گوشهای از اسرار آن فریضه دینی دین مبین اسلام است که در روز عید قربان مسلمانان عالم در سرتاسر گیتی و ازجمله در پایان حج در منا انجام میدهند.
سفر به خدا
ای چوپان! با ابتلا و امتحانی که بهعنوان قربانی در کارنامه ابراهیم خلیل ثبت کردیم، در حقیقت خط سیر زندگیاش را از روز تولد تا پایان عمرش، چراغی قرار دادیم برای تمام بشر در همه دورهها؛ زیرا انسان مسافری است که روزی بهسوی من بازمیگردد و مرا ملاقات و دیدار خواهد کرد: «یا أَیهَا الْإِنسَانُ إِنَّک کادِحٌ إِلَی رَبِّک کدْحًا فَمُلَاقِیهِ» (انشقاق: 6) اما این دنیا را که عالم فانی است، برایش محلی قرار دادیم تا استعدادهای خود را در سایه نشانهها و الگوهایی که برایش مشخص کردهایم، شکوفا کند و بدان وسیله برای عالم باقی توشه و بار سفر ذخیره کند.
ای چوپان! ابراهیم خلیل را با آن آزمایشهای سنگین و عظیم، آیینهای برای بشر مقرر کردیم تا انسانها بدانند آدمی تا چه اندازه میتواند بزرگ باشد و میتواند ترقی کند و به اوج برسد و هستی را درنوردد و به معراج صعود نماید تا جایی که:
رسد آدمی بهجایی که بهجز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت
«سعدی»
ابراهیم خلیل نشان داد انسان میتوان تا بدان جا اوج گیرد و بالا رود تا اینکه به خدا متصل شود و این ممکن نیست، مگر آنکه آدمی خود را نبیند و در خود نماند و در خویش توقف نکند؛ بلکه فقط خدا را ببیند و به وی بپیوندد و خلیل چنین کرد.
ای چوپان! امتحانها به صورتهای نعمت و رحمت و محنت و سختی و تعب است. همه اینها از نگاه ما شکر و سپاسی را در پی دارد و برای هرکدام حکمتها و رازهایی است که ذهن نوع بشر از درک آن ناتوان است. لبیک گفتن به این ابتلاها و امتحانها، پلههای ترقی بشر را هموار میسازد و تا بدان جا والا میگرداند که فقط من میتوانم به آن امتیاز دهم و بس. برای اتصال به من لازم است این ابتلاها و امتحانها را بشر با شکیبایی بپیماید و در راز و رمز آن اماواگر وارد نکند. اینگونه است که اخلاص در ایمانِ انسان به اثبات میرسد و ابراهیم خلیل چنین کرد و به همین علت، او را مقام «امام» بخشیدیم و در حقیقت، مقام پدری جامعه را به وی عطا کردیم و تمام شریعتها و ادیان خود را به وی منتهی نمودیم.
ای چوپان! برای بشر امتحان در نعمتها بسی دشوارتر از امتحان در محنت و مصیبت است؛ زیرا مصیبت و محنت گاهی ناخواسته به سراغ آدمی میرود. ابراهیم خلیل با پای خویش سراغ آتش نمرود نرفت، ولی با اختیار و با دست خویش اسماعیل ذبیح را به قربانگاه برد. ابراهیم خلیل از هردو این امتحانها در حد درجه اعلا سربلند و موفق بیرون آمد؛ اما آیا درجه و نمرهای که برای نتیجه این دو امتحان مقرر میکنیم یکی است؟ هرگز چنین نیست.
ای چوپان! هنگامیکه به ابراهیم امر کردیم اسماعیل را به قربانگاه ببر و در راه ما قربانی کن، نپرسید چرا، بلکه بیدرنگ گفت چشم. در این حرکت رمزی است و آن اینکه انسان باید توجه داشته باشد لازم نیست در کاری که برای خدا انجام دهد، موشکافی کند تا فلسفه و چراییاش را بیابد. همینکه لبیک گفت و چونوچرا نکرد، اسباب ارتقای درجه تقوای وی را فراهم میکند. گرچه انسانها را مختار قرار دادیم تا در فلسفه اعمال و دستورهای من تفکر و تأمل کنند، اما در این نکته رازی است و آن اینکه هر جا با عقل قاصر خویش نتوانست به چرایی امری دست یابد، نباید از انجام آن سرپیچی کند. ابراهیم نپرسید و انجام داد، اوج گرفت و صعود کرد و مقام یافت؛ مقامی بس والا که عقل بشر از درک آن ناتوان است.
ای چوپان! در عید قربان راز و رمز فراوانی نهفته است. ذبح گوسفند بهعنوان قربانی، حکمی است که از طرف من به بشر امر شده، اما در این حکم، حکمتی است که با انجام قربانی، قربانی کننده به من تقرب میجوید و بدینوسیله، تقوایش افزون مییابد. پس هرگاه تقوای کسی ارتقا یافت، به من میرسد و بلکه به من متصل میشود. ابراهیم با قربانی اسماعیل، از محبوب که پسر نازنینش بود برای محبوبی بهمراتب والاتر که من باشم، گذشت و بدین گونه، دل از غیر من خالی نمود و تمام قلبش را با من پر کرد؛ زیرا «قلب المؤمن عرش الرحمن». هرگاه قلب مؤمنی عرش خدا شد، دیگر آن مؤمن بخشی از وجود خداست. آیا ابراهیم خلیل غیرازاین بود و هست؟
ای شُبان! به بشر گفتهایم: بنده من! تو مرا اطاعت کن، آنگاه همانطور که من هر چه بخواهم همان میشود، تو هم هر چه بخواهی، همان خواهد شد. ابراهیم به امر من لبیک گفت و به آنجا رسید که هر چه میخواست میشد و خواست او، غیر خواست من نبود. این شیوه ابراهیم خلیل در همه دورانها وجود دارد و آنان که راه ابراهیم میپیمایند و قدم در جای پای وی مینهند، به مقامی میرسند و برای ایشان جایگاههایی قرار میدهم که بشر با عقل ناقصش نمیتواند آن را درک کند.
ای چوپان! در عید قربان فقط بندگی به درگاه من و تنها تسلیم محض من بودن را تجسم دادهام و این را آنانی درک میکنند که صادقانه و بهدوراز هوای نفس، ابراهیم پیامبر را اسوه و نمونه و چراغ راه خویش قرار دهند و از رفتار و شیوه او الگو بگیرند؛ زیرا ما عید قربان را عید ابراهیم قرار دادیم و پیروزی او را بر شیطان در این روز، با قربانی اسماعیل برای بشر تابلو و آیینه کردیم و بدینوسیله بندگی و سرسپردگی آن ابرمرد تاریخ را در برابر خالقش مقابل دیدگان حقیقتبین و ذهن حقجوی بشر متبلور و متجسم ساختیم؛ پس «سَلامٌ عَلَی ابراهِیم».
منبع: مجله اشارات