شیخ احمد کافی، منبرهایش، لطیفههایش و...
جوانان در هر دورانی که باشند، برای آشنایی با ارزشهای مذهبی و برای خو گرفتن به دین و زندگی دینی، نیاز به راهنما و هدایتگر دارند؛ فرقی ندارد در چه دورانی باشند، از همان عهد شاهوزوزک معروف گرفته تا امروز که عصر ارتباطات و اینترنت و دنیای مدرن است، جوان نیاز دارد تا با شیوههای نو و شیرین، با دین و ارزشهای دینی آشنا شود. اینجاست که نقش منبر، منبریها و مبلغان مذهبی نمایان میشود؛ نقشی که فرقی ندارد در دورانی باشی که تنها ارتباط چهره به چهره رواج دارد و خبری از تکنولوژی نیست یا در دورانی باشی که عصر نوار کاستها لقب گرفته است. نقشی که فرقی ندارد رادیو و تلویزیونی باشد یا اینکه از راه اینترنت و دنیای مجازی با همه جهان ارتباط بگیری.
روحانیون و منبرها همیشه در تاریخ ایران نقش مهمی داشته و دارند و برای همین مهم است چه کسی بر فراز منبر مینشیند و چگونه قرار است مردم را که در هر عصری با انحرافات گوناگون رودررو هستند جذب دین کند. مرحوم شیخ احمد کافی یکی از خطیبان و منبریهای از یاد نرفتنی تاریخ ایران است. او را جوانهای زمان انقلاب با سخنرانیهای پرشور، نکتهسنجیهای دلنشین و لطیفههای آموزندهاش میشناسند و جوانهای امروز، با مهدیه بزرگی که در تهران ساخته است. او در دوران حضور در مهدیه تهران با کارهای فرهنگیاش شناخته میشد، از کارهای ارزنده او خرید مشروبفروشیها و تبدیل آنها به کتابفروشی بود.
شیخ احمد کافی آنچنان خطیب توانمندی بود که فاضل کدکنی که خود از خطیبان برجستهٔ خراسان بود، درباره وی میگوید: زمانهایی که ایشان منبر داشتند، سینمای شهرها تعطیل میشد، دیگر منبرها خلوت میشد و همه میرفتند پای منبر ایشان...، به گفته شاهدان عینی، کافی در آن روزها، شاید روزی هشت منبر هم میرفت و خطبههای پرشورش طرفداران خاص خود را داشت؛ طرفدارانی که در مهدیه تهران و بعدها در حسینیه ارشاد تهران گوش تا گوش مینشستند و همه توجهشان معطوف سخنان پرشور شیخ پرسوز بود. آنها نیز که فرصت حضور در مجلس را ازدستداده بودند، به سراغ نوارهای ایشان میرفتند. آن روزها سخنرانیهای ایشان از پرفروشترین کاستها بود. مخاطبان ایشان همه و همه از جوانانی بودند که در روزهای پر از فساد رژیم پهلوی، در پی دانستن حقیقت اسلام میگشتند.
شیخ کافی اما تبحر خاصی نیز برای پیوند زدن خطبهها و لطیفههایش با مسائل روز دنیا و ایران داشت و از میان سخنان پرهیاهویش، نقبی هم به مسائل روز میزد، روایات دینی را با توصیفات زمینی میآمیخت و قصه ظالم و مظلوم را به اسرائیل و فلسطین میکشاند، جشنهای ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی را به نقد میکشید و مفاسد اجتماعی را تقبیح میکرد.
او که در تاریخ ۳۰ تیر ۱۳۵۷ رحلت کرد، با لسان گویا و مؤثری که داشت در یادها زنده ماند و در حقیقت، رمز ماندگاری او چیزی نبود، جز اخلاص بیمرز، تعهد والا و تلفیق قابللمس مسائل دینی با وقایع زمینی و البته زبان شیرین طنز او که جوانان را به خود جذب میکرد؛ حکایات و لطیفههایی که خواندن چند نمونه از آنها برای نسل امروز خالی از لطف نخواهد بود.
چرا کافی شدید؟
یکی از دوستان مرحوم کافی میگوید «روزی به آقای کافی گفتم که ما باهم شروع به تحصیل علوم دینی کردیم، باهم بحث میکردیم و باهم منبری شدیم، چه شد که شما آقای کافی شدید؟!»
ایشان با زبان طنز به من گفتند «هرچه از منبر و سخنرانی به من دادند، من به مهدیه بردم و تو هر چه از منبر درآوردی، خرج زن و بچهات کرد.»
کتاب سلیقه
مرحوم کافی همواره بر این امر پافشاری میکرد و میگفت «روضه، نمک منبر است و حتماً باید در آخر منبر خوانده شود.»
یکی از فضلای قمی از ایشان پرسیده بود «شما از چه کتابی استفاده میکنید که منبرهای شما اینقدر جذاب است؟ ایشان در پاسخ گفته بود: از کتاب سلیقه.»
نرخ دستتون نیست!
مرحوم کافی میگوید: در تهران منبر میرفتم. یکشب حس کردم مخاطبین به تعبیر ما خوب دل به مجلس و سخنرانی نمیدهند؛ بنابراین تصمیم گرفتم برایشان جوک تعریف کنم! به همین دلیل با حال بهظاهر عصبانی گفتم: ای جوانی که در این هوای گرم تابستان کار میکنی و پول درمیآوری! چرا هر شب ۳۵ ریال پولی را که با سختی به دست آوردهای خرج خرید آبجو میکنی؟! چرا...
ناگهان یک جوان رندی وسط حرفم پرید و گفت: حاجآقای کافی! با شما گران حساب میکنند، یک شیشه آبجو ۱۸ ریال بیشتر نیست!
من هم در پاسخش گفتم: نه! من میخواستم قیمتش را بدانم!

نزول جبرئیل
مرحوم کافی میگوید: یکوقتی گفتند سه نفر باهم شریک شده بودند و یک مسجد ساختند. این سه نفر یکی اسمشان ملاموسی بود، یکی ملاابراهیم بود و یکی ملامحمد. رفتند یک آقایی را آوردند برای نماز جماعت بنده خدا آمد مشغول نماز شد و اتفاقاً این آقا عادت داشت صبحها بعد از حمد در نماز، سوره «اعلی» را میخواند. این سوره آخرش «صحف ابراهیم و موسی» است. نه اینکه اینها هم سه نفر بودند، یکی ملامحمد یکی ملاابراهیم و یکی ملاموسی، این ملامحمد اوقاتش تلخ شد. گفت: چه طور آقا اسم ما را توی نماز نمیبرد و اسم آن دو تا را میبرد؟
یک جعبه انار داد در خانه آقا رویش نوشت: تقدیمی ملامحمد یکی از بانیهای مسجد.
فردا آمد مسجد دید باز آقا میخواند صحف ابراهیم و موسی. یکشب آقا را دعوت کرد گفت: آقا اگر بدانید چه خونجگری ما کشیدیم، سرما و گرما تا این مسجد را ساختیم. ما میمیریم؛ اما شما زندهاید، برای اینکه یکوقتی طلب مغفرتی از ما بکنی ما سه نفر بودیم یکی ملاموسی است، ملاابراهیم که خدمتتان هستند، چاکرتان هم ملامحمد، خدا به شما توفیق بدهد.
باز فردا صبح آمد مسجد، دید آقا میخواند «صحف ابراهیم و موسی.» دید این نشد، یک پانصد تومان کرد توی پاکت و رویش نوشت: تقدیمی ملامحمد یکی از خادمین مسجد.
باز فردا آمد مسجد، دید آقا میخواند «صحف ابراهیم و موسی» دید این به این خوشی نمیشود. یکشب آقا را به اسم دعوت آورد توی خانه و بست به درخت و چماق هم کشید. آقا بنده خدا هاج و واج نمیداند قضیه چیه. هی میگوید آقا چیه؟ چرا؟ چطور؟
گفت: هر کاریت میکنیم میگوییم یک ملامحمدی هم داریم، هی میگویی ملاابراهیم و موسی. گفت: ها! قصه دستم آمد، چشم فردا صبح.
بازش کرد، فردا صبح آمد مسجد، دید آقا میخواند صحف ملامحمد ملاابراهیم و ملاموسی. نماز تمام شد. گفتند: آقا ما در قرآن ملامحمد نداریم.
گفت: نداریم چیه؟ دیشب جبرئیل به ضرب چماق نازل کرد!
.
.
.
منبع: ماهنامه خانه خوبان