جوانه های فردا

  • 7510
  • 136 مرتبه
گهواره خالی

گهواره خالی

1401/05/15 01:21:15 ب.ظ

خوش‌آمدی! باید برویم

مردی به مهر، مرا بر دست‌هایش بلند کرده بود: «این جنگ، جنگِ ماست؛ آیا کودک خُردسال مرا آبی نمی‌دهید؟» می‌دیدم صحرا، شلوغِ وحشت‌آور تیر و شمشیر و خاکی که از خون، گل شده بود. من از درونِ خیمه می‌دیدم سایهٔ سوارانی را که مشعل به سمت خیمه‌ها پرتاب می‌کردند. من ترس و عطش را می‌گریستم.

و زنی که هر دَم مرا در آغوش می‌کشید و نوازش می‌کرد. سیلِ التهابی غریب از خیمه بیرون می‌ریخت و من می‌شنیدم هرلحظه صداهایی که اذنِ جنگ و شهادت می‌خواستند و من، معنیِ این کلمات را خوب نمی‌دانستم صدای مردی که بسیار دوستش می‌داشتم و بسیار دیده بودمش را می‌شنیدم که در پاسخ، دعایشان می‌کرد و به جهاد می‌فرستادشان و وعده می‌داد که ما نیز ساعتی پس از شما، به شما خواهیم پیوست.

نمی‌دانم قرار بود به کجا بروند، من نمی‌فهمیدم؛ امّا عطش را خوب می‌فهمیدم؛ آخر، تمامِ وجودم را می‌سوزاند. چرا کسی به من آب نمی‌دهد؟

و من می‌گریستم و حس می‌کردم که گریهٔ من، هرلحظه چروکی بر چهره‌اش می‌اندازد؛ بر چهرهٔ همان زنی که عمّهٔ من بود و ناله‌های عطشناکِ من، گویی دشنه‌ای بود که به قلبش می‌نشست.

پدر، شرمگینِ تشنگی من بود؛ این را حس می‌کردم.

ناگهان، پردهٔ خیمه کنار می‌رود. نور، چشمانم را نیمه بسته می‌کند. حضورِ پدر را حس می‌کنم که مرا در آغوش می‌فشارد. نگاهش، مهر و لبخند است؛ امّا آمیختهٔ اندوه و شرم؛ گویی با من وداع می‌کند. مرا از خیمه می‌برد، من در آغوش او هستم و صدای ضربان قلبش را می‌شنوم که هرلحظه تندتر می‌تپد. التهابی وجودش را فراگرفته است. مرا بر دست بلند می‌کند: «این جنگ، جنگِ ماست، آیا کودک خردسال مرا آبی نمی‌دهید؟»

نگاه می‌کنم؛ هیچ‌کس برای آوردنِ آب نمی‌آید. زیرِ گرمای آفتاب، عطش گلویم را بیشتر چنگ می‌زند؛ امّا دیگر نخواهیم گریست.

حسی سراسر وجودم را سرشار کرده است. می‌بینم که کمانی کشیده می‌شود، دستِ پدر می‌لرزد. تیری از کمان رها می‌شود؛ ناگهان احساس می‌کنم که حنجره‌ام داغ شده است و چیزی بر سطح سینه‌ام، جاری می‌شود. درد و سوزش، عطش را از یاد برده است. چشمانم را می‌بندم؛ حس می‌کنم که از آغوشِ پدر جدا می‌شوم. چشمانم را می‌گشایم؛ آسمان چقدر نزدیک شده است! سرم را برمی‌گردانم؛ به‌پایین که نگاه می‌کنم، پدرم را می‌بینم؛ با دستانِ خونی که مرا بر سینه می‌فشارد و می‌گرید. حالا دور و دورتر می‌شوم و آدم‌ها هرلحظه کوچک‌تر به نظر می‌رسند. حالا نه عطشی هست نه دردی نه سوزشی. فقط فرشته‌ای را می‌بینم که مهربان، مرا در آسمان، در آغوش می‌گیرد و می‌گوید: «خوش‌آمدی! باید برویم؛ پدرت نیز تا لحظه‌ای بعد، نزدِ تو خواهد بود.»


«لالایی»

سرود آسمانی «لالایی»،

به اشک ایستاده در نگاهم

و فریاد تاول‌زدهٔ درد

در گلویم

دشت را گوشه به گوشه خواندم

و نام کوچکت را

به اسم اعظم عشق سرودم

تا هیچ پای‌افزاری و هیچ آوازی

که مبادا خواب شیرینت را بیاشوبم

آسمان را گوشه به گوشه کاویدم

و اسم بزرگت را به نام کوچک عشق خواندم

تا بیایم نشان خون گلوی تو را

تا بیایم تیر را و پرواز را

و آنگاه، گهوارهٔ خونین تو را

به دست تنهاترین واژهٔ درد بسپارم

به دست تنها تفسیر نام کوچک تو

به دست «عشق»

بسپارم


سلام بر هر چه سرخ است

در صحنه‌ای سخت و در روزی آتشبار که لب‌های زمین از گرما ترک خورده بود، ناوک حادثه‌ای تلخ، شورا به بر کام‌ها می‌ریخت. تیزابهٔ غم، هرلحظه فزونی می‌یافت، شدت عشق بالا می‌گرفت و اندوهی متورم، چهارگوشهٔ میدان را در جنگ می‌فشرد.

... و مردی، ایستاده بر درگاه زمان، سبز، افراشته قامت و بلند اندیش که نگاهش به آبی آسمان پیوند داشت و دامنش به ریشه‌های استقامت و ایمان، گامی فرا پیش نهاد. تنها نبود؛ نو گلی را به دامن داشت ... و ناگهان، آن سرو ایستاده، کف خویش را گشود و مشتی پر از خون را که از گلوی کودکی شش‌ماهه می‌تراوید، به میهمانی آسمان فرستاد. باران سرخ ـ هدیهٔ آن کودک شهید ـ به آسمان فرا رفت و برکت را بر زمین بارید.

ازآن‌پس هر قطره‌ای که برای آبیاری این نهالستان بر زمین چکید، آسمانی بود و هر گلی که در زمین پرپر شد، به آسمان عروج کرد.

سرخابه‌های جاری ایمان، برکتی است، هماره جوشنده از زمین و پیوسته بارنده از آسمان.

سلام بر نازکای آن گلوگاه کوچک! سلام بر آن گلبرگ پاره‌پاره! و سلام بر هر چه سرخ است.


پرواز خون

لالا، لالا، لالایی

دردی که درمان ندارد؛ اندوه پنهان ندارد

یادت علی جان، علی جان داغ است و پایان ندارد ...

تبسّم کن! همه منتظر سپیده‌اند؛ سپیده‌ای که تصویر اولین شفق را در کنار گل‌های نسترن خواهد آویخت.

تبسّم کن، علی جان! مبادا شام غریبان از راه برسد و تا ابد، گلِ تبسّم بر لبانت بخشکد.

... و آن‌همیشه نامرد، دست به کمان می‌برد؛ نبض آسمان از تپش بازمی‌ماند، تمام نگاه‌ها می‌خشکند و انگشت‌های خونین، گرمای عاطفه را حس می‌کنند.

اینک گاه پرواز است؛ «پرواز خون»، در سینهٔ لاجوردی آسمان، تبخیر خونین شبنم در معراجی پر از عشق. آه! چقدر سنگین است اندوهان داغ تو، علی جان!

مثل شاخه گلی که در توفان پژمرده می‌شود، سر در آغوش پدر ـ امّا همچنان متبسم و خندان ـ با پدر وداع می‌کند و شهادت، بوسه بر حنجرهٔ گلگونش می‌زند.

هستی، اختیار از دست می‌دهد. خروشی عظیم در عرش به راه می‌افتد و حضرت جبرییل (علیه‌السلام)، قنداقهٔ خونین را در آغوش فشرده، می‌نالد:
این گلِ حسّاس، علی‌اصغر است            غنچهٔ احساس، علی‌اصغر است
آن‌که برایش به شهادت رسید                حضرت عباس، علی‌اصغر است

تربتی کوچک امّا به‌اندازهٔ تمام غربت‌ها و داغ‌ها، در دل صحرا پدید می‌آید و نام شهیدی دیگر از آل الله، به شاخهٔ طوبی آویخته می‌شود.

اَلسلام علیک یا علی‌بن‌الحسین الاصغر (علیه‌السلام)، بابی انت و اُمّی و نفسی ...

درود بر تو و بلند آزادگی‌ات!

درود بر تو و عظمت بی‌پایانت!

درود بر تو و گهوارهٔ خالی‌ات!

درود بر تو و قنداقهٔ خونینت!

درود بر تو و حنجرهٔ گلگونت!

درود بر تو و تربت آسمانی‌ات!

مولاجان، ای باب‌الحوایج کربلا! از ما دستگیری کن که درماندگانیم ...

 

آب و آیینه گریه خواهد کرد،                   صبح آدینه گریه خواهد کرد
دل به هر سینه گریه خواهد کرد             تا قیامت به یاد تو مولا!


آخرین ستارهٔ کویر

وقتی‌که بغض، میان حنجره‌ات تیر می‌کشد و حرارت، بدنت را سوزانده است، هرچقدر شمع‌های دلت را آب کنی، حجم سوزش آن را نتوانی کم کرد. وقتی لرزش دست‌هایت، به‌اندازه‌ای زیاد باشد که حتی برای لحظه‌ای، قلم در دستت نماند؛ چگونه می‌توانی این غصّهٔ دیرینه را که سالیان سال، در گلویِ زخم‌خوردهٔ تاریخ مانده است، قصّه کنی؟ امّا نه! باید نوشت، باید تمام دست‌ها را قلم کرد و هزاران بار بیشتر نوشت.

آن روز که کمر زمین خم شد و شانه‌هایش، زیر تاخت‌وتاز اسب‌ها شکست، این غروب نبود که قطره‌قطره، سرخی‌اش را بر دامن خورشید، خون می‌چکید؛ آن روز، تیره‌تر از آن بود که خورشید را به خاطر بیاوری. نگو که خورشید در آسمان می‌درخشید؛ لب‌های ترک‌خوردهٔ کویر را گواه نگیر که آن روز، آسمان به زمین آمده بود.

زمین، آسمان و آسمان، زمین شده بود، ستاره، پشت ستاره می‌درخشید؛ اگرچه تاریکی بود و ابلیس، صدای روشن «هل من ناصر» را در خباثت چکاچک شمشیرها گم کرده بود؛ امّا انگار، هنوز ستارهٔ کوچکی در گهوارهٔ هستی نفس می‌کشید.

ستارهٔ شش‌ماهه‌ای که بامِ روشناییِ شب‌های تارِ مادر بود و با تمام معصومیتش، به جرم تشنگی، در دامن خورشید، جان سپرد؛ او، بیش از سهم کوچک خویش، لبیک گوی «هل من ناصر» پدر شد.


گهواره ـ اصغر
(علیه‌السلام)

نه! از جدایی حرف نزن! تو با این حرف‌ها، آتش به جانم می‌زنی. نرو! ...

مرا در بی‌کسی‌هایم تنها مگذار! مرا طاقت وداع نیست که شانه‌هایم زیر آوار این اندوهِ بزرگ، خواهد شکست. بمان! گرچه می‌دانم تشنه‌ای و عطش، بر تاروپود جسم نحیفت پیچیده است. چه کنم که تهیدستم و مرا جرعهٔ آبی نیست تا گوارای وجودت کنم.

آرامش قلبم! نرو؛ که آن بیرون، جز تیر و خون، چیز دیگری انتظارت را نمی‌کشد. تو، هنوز برای جنگیدن کوچکی! خیلی کوچک.

دوست ندارم لحظهٔ پرواز سرخت را به تماشا نشینم.

آرام بگیر، عزیزم! نمی‌دانم چرا دیگر تکان‌هایم آرامت نمی‌کند؟!

گریه نکن، غنچهٔ شش‌ماههٔ من! مبادا صدای گریه‌ات را بشنوند و تو را از من جدا کنند! نمی‌دانم این‌همه شتاب برای چیست؟ چه می‌بینی که این‌طور عاشقانه سر از پا نمی‌شناسی و به شوق وصال بی‌تاب شده‌ای؟

آیا از من خسته شده‌ای؟ من گهوارهٔ خوبی برایت نبوده‌ام؟

با من بگو! پس از تو، دیگر حضور چه کسی آغوشم را معطّر خواهد ساخت. راستی! دیشب، کابوس بدی دیدم، خوابِ یک قنداقهٔ خونین را، خوابِ یک تیر را دیدم که از آن، خون می‌چکید؛ خونِ گلوی نازک تو!

خواب فرشته‌هایی را دیدم که برای گرفتن یک قطره از خون حلقت، از هم سبقت می‌گرفتند؛ خواب سرگردانیِ خودم را دیدم که به غارت می‌بردنم.

حالا به من حق می‌دهی که دلواپس و مضطرب باشم؟ حق می‌دهی علی جان؟!

تو، تنها دلیل بودنِ منی! آخر بی تو من به چه‌کار آیم؟ گهواره بی کودک، می‌شود؟! ...

برگرد، آرام جانم! این‌قدر از «رفتن» حرف نزن! به خدا که من تحمّل این جدایی را ندارم!

برگرد!

کاش می‌دانستم، این‌همه بی‌تابی‌ات را چگونه پاسخ دهم! من نیز در رؤیایی شیرین، دیده‌ام

خوابِ خونین شهادت را.

گهوارهٔ من! این‌قدر برایم لالایی «ماندن» مخوان! دیگر جنبیدن تو مایهٔ آرامش قلبم نیست؛ که مرا عشق بزرگی، بی‌تاب کرده است.

مگر بابا را نمی‌بینی؟

گل‌های محمدی (صلّی‌الله‌علیه‌وآله)، یکی‌یکی پژمردند؛ دیگر در بوستان اهل‌بیت، جز من، گلی نمانده!

توفان در راه است، باید خود را به «کشتی نجات» برسانم! من آخرین بازمانده از قافلهٔ عاشورا هستم!

رفیق لحظه‌های خوب من! بارها در گرمای آغوشی آرمیدم و بارها به نغمهٔ دلنواز لالایی‌ات دل سپردم

امّا ... این لحظه، نه آغوش تو و نه آغوش مادر، هیچ‌کدام آرامم نمی‌کند.

که من صدای لالایی خدا را می‌شنوم! که من آغوش باز خدا را می‌بینم!

وقت تنگ است؛ باید بروم؛ این‌قدر بر «ماندم» اصرار مکن! در خیمه ماندن و از عطش مردن؟ ... نه! ... نه! تا درهای شهادت را نبسته‌اند باید بروم! من تشنهٔ پروازم. می‌خواهم از بابا دفاع کنم. معراج سرخ من، روی دست‌های بابا دیدنی است!

گهوارهٔ من! به خدا که آرزوی بهشت، لحظه‌ای رهایم نمی‌کند. من آخرین سرباز حسینم!

و مظلوم‌ترین شهید کربلا؛ باید بروم، دنیا منتظر پرواز من است ... .


به دل‌شکستگی مادرانه‌ات، سوگند!

هنوز کربلا به یاد دارد هرولهٔ تو را که میان خیمه‌های عطش، مُلتمس جرعه‌ای آب برای لب‌های ترک‌خوردهٔ گل شش‌ماهه‌ات بودی!

چقدر پشت به خیمه‌ای که عمودش شکسته بود، می‌نشستی و چشم به راه علقمه می‌دوختی تا شاید عموی دلاور خیمه‌ها، برای کودکت آبی بیاورد؛ اما جز سایهٔ خمیدهٔ حسین (علیه‌السلام) که کمر شکسته از کنار فرات بازمی‌گشت چیزی ندیدی و آنگاه، دریافتی که دیگر بازگشتی برای دست‌های بریدهٔ ساقی و مشک تیرخورده‌اش نیست. این قصهٔ تشنگی کودکت، پایانی نخواهد داشت.

چقدر با دستان خسته‌ات، گهوارهٔ گلت را تکان می‌دادی و برایش لالایی غربت را می‌خواندی تا شاید لحظه‌ای، چشمانش را خواب بِرُباید و سوز عطش از یادش برود.

چقدر صورتش را به سمت فُرات می‌گرفتی تا شاید با خنکای نسیمی که از روی امواج فرات می‌وزد، سوز تب رخساره‌اش کم شود و شعلهٔ تشنگی که سینه‌اش را می‌سوزاند، خاموش گردد.

چقدر او را به سینه‌ات چسباندی و لب‌های خشکیده‌ات را بر لب‌های نیم‌سوخته‌اش نهادی تا شاید کمی آرام شود و صدای گریه‌اش، داغ دل اهل حرم را تازه‌تر نکند.

همهٔ آنچه که در توانت بود، بکار بستی تا کار به آنجا نرسد که کودکت بر بالای دستان حسین (علیه‌السلام)، با خون گلو سیراب شود! اما ماجرای کربلا را طور دیگری رقم زده بودند و تو می‌دانستی که باید صبور باشی! وقتی حسین (علیه‌السلام)، لب‌های تب‌دارش را بر گلوی نازک غنچهٔ پژمرده‌ات نهاد تا بوسهٔ وداع برگیرد، چشم‌هایت را بستی؛ به امید این‌که پسرت در آغوش پدر، آرام بگیرد؛ اما ناگهان، تیری سه شعبه میان شما سه تن حائل شد!

نفرین خدا بر حرمله که رشتهٔ امیدت را گسست و بند دلت را پاره نمود!

چشم گشودی و دیدی که دست حسین (علیه‌السلام) پر از خون شده است؛ خونی که بر آسمان‌ها پاشیده شد؛ بی آن‌که قطره‌ای از آن به زمین بازگردد. حسین (علیه‌السلام) سر رو به آسمان بلند کرد و با بغض نجوا نمود: «هَوَّنَ علی ما نَزَلِ بی اَنَّهُ بِعَیْنِ ...»

می‌دانستی که نه ارج‌وقرب تو از هاجر (سلام‌الله‌علیها) کمتر بود و نه شأن و منزلت کودکت از اسماعیل (علیه‌السلام) کم‌بهاتر! فقط کافی بود تا پای بر زمین کربلا بکوبی تا همهٔ صحرای بلا، چشمهٔ زمزمی شود، از اشک چشم فرشتگان، به‌پای علی‌اصغرت (علیه‌السلام)! اما تو پای بر دلت گذاشته بودی تا پسرت، چون اسماعیل (علیه‌السلام)، قربانی عشق خدا گردد! می‌دانستی که بهشت زیر پای مادران است؛ اما تو حاضر بودی همهٔ بهشت خویش را به بهای یک قطره آب بدهی تا آب شدن شمع جان علی (علیه‌السلام) را نبینی؛ اما چه سود که مقرر شده بود بهشت دوست‌داشتنی‌ات بر روی دست‌های خستهٔ حسین (علیه‌السلام)، پرپر شود.

وقتی‌که حسین (علیه‌السلام) «در پشت خیمه‌ها، با دست‌های زخمی و دل شرحه شرحه‌اش، قبر کوچکی را می‌کند تا گُلت را در آن بنهد»، احساس کردی که چقدر مادر بودن سخت است، آن‌هم مادری چون رُباب (سلام‌الله‌علیها)!


غروب کرد

خورشید می‌چکید که دریا غروب کرد

یک مرد پشت پلک تماشا غروب کرد

چشمی که پای آینه و آفتاب و آب

می‌ریخت گریه‌های خودش را غروب کرد

از دست‌های روشن رو سوی آسمان

وقت طلوع خویش چه زیبا غروب کرد

خندید و در زلالی یک‌لحظهٔ غریب

چون غنچه خواست بشکفد امّا غروب کرد

وقتی شکست حیرت بغض ستاره‌ها

آیینه دار غربت مولا غروب کرد

تا سوخت چون ستارهٔ دنباله‌دار اشک

افتاد روی شانهٔ دریا غروب کرد.

سفید است

آغوش بهشت روی گل‌ها وا بود     از اشک، زمین کربلا دریا بود
وقتی‌که در باغ شهادت وا شد      انگار میان لاله‌ها دعوا بود


منبع: مجله اشارات