کاربر گرامی  خوش آمدید ... ( ورود  \ ثبت‌ نام  )
امروز: پنج شنبه 06 اردیبهشت ماه 1403 ساعت: 
گلهای نوشکفته
  • 8694
  • 108 مرتبه
سه نکتهٔ مامان‌ها

سه نکتهٔ مامان‌ها

03/04/1402

پاپاپا نزدیک لانه‌اش با دوستان جدیدش قایم زنبورک بازی می‌کرد یک‌دفعه مامان هزارپا از توی لانه صدا کرد: «پاپاپا جان، بدو بیا! عصرانه‌ات آماده است!»

بچه زنبورها از پشت برگی بیرون پریدند و یک‌صدا فریاد زدند: «وای پاپاپا! مامانت راستی راستی برای تو عصرانه آماده می‌کند؟»

پاپاپا با تعجب سر تکان داد. عَسَلَک آه کشید و گفت: «مامان ما هم خیلی مهربان است، ولی اصلاً وقتش را ندارد.»

عَسَلی گفت: «آخه مامان ما ملکهٔ کندو است!»

عسلو اضافه کرد: «باید مواظب یک عالمه زنبور باشد. کارش خیلی مهم است!»

پاپاپا چشم‌هایش گرد شد. عَسَلی پرسید: «مامانت کارهای دیگر هم برایت می‌کند؟»

پاپاپا گفت: «خب، آره... همیشه مراقبم است. هر وقت بخواهم کمکم می‌کند؛ برایم قصه می‌گوید؛ وقتی ناراحتم، بغلم می‌کند؛ وقتی مریض می‌شوم، از من پرستاری می‌کند... .»

بچه زنبورها توی حرفش پریدند: «این‌همه؟ راستی راستی؟ وای پاپاپا خوش به حالت!»

مامان هزارپا دوباره صدا کرد: «پاپاپا جان نمی‌آیی؟»

بچه زنبورها با کنجکاوی پرسیدند: «آن‌وقت تو برای مامانت چه‌کار می‌کنی؟ چطوری خوش‌حالش می‌کنی؟ چه جوری جواب این‌همه مهربانی را می‌دهی؟»

پاپاپا گفت: «خُب... خب... تا حالا به این فکر نکردم. مثلاً ... مثلاً... بوسش می‌کنم.»

بعد هرچه فکر کرد، جواب دیگری پیدا نکرد. بچه زنبورها گفتند: «وا! فقط همین؟»

پاپاپا گفت: «پس چه‌کار کنم؟ برایش گل بچینم؟ شعر بگویم؟ چیزهای خوش‌مزه پیدا کنم؟»

بچه زنبورها گفتند: «وا! فقط همین؟ تو باید راهی پیدا کنی که همیشه خوش‌حالش کنی، نه‌فقط بعضی وقت‌ها.»

مامان هزارپا سه‌باره صدا کرد: «پاپاپا! صدایم را نمی‌شنوی؟»

بچه زنبورها گفتند: «تو زود برو. ما هم می‌رویم از چند مامان بپرسیم چه چیزی خوش‌حالشان می‌کند. باشه؟»

بچه زنبورها پر کشیدند و پاپاپا به‌طرف لانه‌اش دوید.

وقتی پاپاپا برگشت، بچه زنبورها منتظرش بودند.
عسلک گفت: «از مامان کفشدوزک و مامان جیرجیرک و مامان سنجاقک سؤال کردیم.»

عسلو گفت: «جواب همه‌شان مثل هم بود. خلاصه‌اش را نوشتیم. هم برای تو، هم برای خودمان.» و یک‌تکه کاغذ به پاپاپا داد.

پاپاپا نوشته را خواند و با اخم گفت: «اوووه! این‌ها که خیلی سخت‌اند!»

عسلو گفت: «تمرین کنی، آسان می‌شود.»

عسلی گفت: «تازه ما هم می‌خواهیم تمرین کنیم تا مامانمان را خوش‌حال کنیم.»

عسلک گفت: «چون خیلی دوستش داریم.» و سه‌تایی پر کشیدند.

مامان هزارپا از توی لانه صدا کرد: «پاپاپا جان! کجا رفتی؟»

بچه زنبورها کمی دورتر روی برگی نشستند.

پاپاپا جواب داد: «ها؟ چیه؟»

آن‌وقت به کاغذ نگاهی کرد و گفت: «بله مامانی جانم؟! من اینجام! با من کاری داری؟»

مامان هزارپا با تعجب از لانه بیرون دوید و پرسید: «پاپاپا، خوبی؟ یکهو چه شد عوض شدی؟» و دست روی پیشانی پاپاپا گذاشت که مطمئن شود تب ندارد.

بعد خندید و گفت: «بله. کارت دارم عزیزم لطفاً بیا جوراب‌هایت را کمی جمع کن. توی لانه جایی برای راه رفتن نمانده.»

پاپاپا گفت: «چشم مامانی جانم. زود زود می‌آیم.»

و مامان هزارپا شاد و خوشحال برگشت توی لانه.

همان وقت بابا هزارپا صدا کرد: «پاپاپا جان، بیا ببین! کفش‌های پاره‌ات را دوختم.»

بچه زنبورها شنیدند. پیش پاپاپا برگشتند و گفتند: «وای پاپاپا! چه بابای مهربانی داری! حالا برای خوشحال کردنش باید چه‌کار کنی؟ برویم از چند بابای دیگر سؤال کنیم؟»
 
پاپاپا به کاغذ توی دستش نگاه کرد و دوباره خواند.
 
بعد لبخند زد و گفت: «لازم نیست بچه‌ها همین‌ها هم بابای من را خیلی خوشحال می‌کند.»

منبع: سه نکتهٔ مامان‌ها، کلر ژوبرت

ثبت سفارش
تعداد
عنوان