جوانه های فردا

  • 202
  • 465 مرتبه
یک واحد امام حسن شناسی

یک واحد امام حسن شناسی

1399/02/18 12:55:37 ق.ظ

عزت

روزی امام حسن(علیه السّلام) از کوچه ای می گذشت، مردی تحت تأثیر شخصیت روحانی امام قرار گرفت و بی اختیار، در تمجید امام گفت: یابن رسول الله! عظمت خاصی در تو می بینم. امام فرمود: «عظمت، ویژه پروردگار متعال است. به جای آن کلمه عزت را به کار ببر که خداوند در قرآن کریم می فرماید: «عزت و بزرگی برای خدا و رسول و مؤمنان است.» (منافقون: 8) چون آفریدگار، عزت را به ما عطا کرده است، می توانیم این صفت را در تمجید دوستان به کار ببریم».1

1. حسن بن علی امام مصلح، ص 44.


تسلیت

روزی مردی نیازمند خدمت امام حسن(علیه السّلام) رسید و از او کمک خواست. آن روزها دست امام خالی بود، ولی از اینکه آن فقیر با دست خالی از در خانه اش برود، احساس شرم و ناراحتی می کرد. ازاین رو، به او گفت: آیا می خواهی تو را به کاری راهنمایی کنم که به مقصودت برسی؟ مرد پرسید: چه کنم؟ امام فرمود: «امروز دختر والی از دنیا رفته و وی عزادار است و هنوز کسی به طور رسمی برای تسلیت به حضور او نرفته است. نزد او برو و بگو خدا را شکر که اگر دخترت پیش از تو از دنیا رفت و در زیر خاک پنهان شد، زیر سایه پدر بود و اگر والی پیش از او از دنیا می رفت، دخترت پس از مرگ تو در به در می شد و ممکن بود بر سر قبر تو از او هتک حرمت بشود.» این جمله های آرام بخش و عاطفی، در روح والی اثری عمیق بر جای گذاشت و حزن و اندوهش را کم کرد و دستور داد جایزه ای به مرد بدهند. سپس از او پرسید: بگو ببینم این حرف ها را خودت زدی؟ مرد گفت: نه حسن بن علی مرا راهنمایی کرد. والی گفت: راست می گویی، او گنجینه بلاغت و کانون سخنان دل نشین و شیواست.1

1. همان، ص 78.


دشمن

مردی خدمت امام حسن(علیه السّلام) آمد و گفت: ای پسر امیرالمؤمنین! تو را به حق خداوندی که نعمت بسیار به شما کرامت فرموده است، سوگند می دهم به فریاد من برسی و مرا از دست دشمن نجات دهی! این دشمن ستمکار، حرمت پیران را نگه نمی دارد و به خردسالان رحم نمی کند. امام حسن با تعجب فرمود: «بگو دشمن تو کیست تا از او داد تو را بستانم!» مرد گفت: دشمن من فقر و پریشانی است. امام حسن(علیه السّلام) لحظه ای سر به زیر افکند، سپس سر برداشت و خادم خود را صدا زد و به او فرمود: «هرچه مال نزد توست، بیاور!» خادم پنج هزار درهم آورد. امام از او خواست پول را به مرد فقیر بدهد. سپس به مرد فقیر گفت: هر وقت این دشمن به سراغ تو آمد، شکایت او را نزد من بیاور!1

1. محمدعلی نورائی یگانه قمی، زندگانی کریم اهل بیت حضرت امام حسن مجتبی(ع)، ص 92.


سخاوت

سالی امام حسن(علیه السّلام) همراه برادرش، امام حسین(علیه السّلام) و عبدالله بن جعفر به زیارت خانه خدا می رفتند که در راه آب و نانشان تمام شد و گرسنه و تشنه شدند. پس از اینکه مدتی پیش رفتند، خیمه ای دیدند که پیرزنی در اطرافش به این سو و آن سو می رفت و کارهای روزانه اش را انجام می داد. نزدیک رفتند و از او آب خواستند. پیرزن گفت: گوسفندی دارم، او را بگیرید، شیرش را بدوشید و میل کنید! مسافرها پس از اینکه تشنگی شان فرو نشست، به پیرزن گفتند: آیا غذایی در خیمه داری؟ پیرزن گفت: غیر از این گوسفند چیزی ندارم. یکی از شما برخیزد و آن را سر ببرد تا غذایی برایتان فراهم کنم. یکی از آن سه نفر، حیوان را ذبح کرد. آنگاه پیرزن مقداری از گوشت آن را برایشان بریان کرد. خوردند و همان جا استراحت کردند. هنگام رفتن به زن گفتند: ما از قبیله قریش هستیم و برای زیارت خانه خدا می رویم. وقتی بازگشتیم، نزد ما بیا تا جبران کنیم.

وقتی شوهر زن آمد و از ماجرا خبردار شد، او را به شدت کتک زد. چند روز بعد حال پیرزن بد شد و نتوانست فقر را تحمل کند. چون ناتوان و درمانده شد، تصمیم گرفت به مدینه برود. در کوچه های شهر راه می رفت که امام حسن(علیه السّلام) او را دید و پرسید: «مرا می شناسی؟» زن گفت: نه. امام فرمود: «من همانم که چندی پیش مهمان تو بودم. اکنون از تو می خواهم همراه من بیایی تا پاداش عطای آن روزت را بدهم.» پیرزن به خانه امام رفت و امام حسن(علیه السّلام) هزار گوسفند و هزار دینار به او داد و او را به خانه امام حسین(علیه السّلام) فرستاد. امام حسین(علیه السّلام) از پیرزن پرسید: «برادرم چه قدر به تو پاداش داد؟» پیرزن مقدار هدیه ای را که گرفته بود، گفت. امام حسین(علیه السّلام) نیز هزار گوسفند و هزار دینار به او داد و او را به سمت خانه عبدالله بن جعفر روانه کرد. عبدالله بن جعفر نیز همان مقدار به پیرزن عطا کرد. آنگاه پیرزن با دلی آرام و ثروتی فراوان، به محل زندگی خود بازگشت.1

1. سبط اکبر، روایتی تعلیلی از زندگانی الهی سیاسی امام حسن مجتبی(ع)، ص 163.

 

خرما دادن نخل خشک با دعای امام حسن(علیه السّلام)


امام حسن مجتبی(علیه السّلام) در یکی از سفرها، با مردی از قبیله زبیر هم سفر شد. در میان راه به منزلگاهی رسیدند و برای برداشتن آب و استراحت، توقف کردند. آنان زیر نخل خشکیده ای، فرشی برای امام پهن کردند و امام بر آن نشست. آن مرد نیز پارچه ای کنار امام پهن کرد و بر آن نشست. وقتی چشم مرد به آن نخل خشکیده افتاد، گفت: کاش این نخل خشک، خرما می داد و کمی خرما می خوردیم! امام مجتبی(علیه السّلام) از مرد پرسید: خرما می خواهی؟ مرد گفت: آری. امام دست به سوی آسمان بلند و دعایی کرد. در این هنگام، درخت خرما در برابر دیده های ناباور حاضران سبز شد، برگ در آورد و خرمای مرغوبی داد. یکی از کاروانیان با دیدن این صحنه، شگفت زده گفت: این چیزی جز جادو نیست. امام مجتبی(علیه السّلام) فرمود: «نه، این جادو نیست، بلکه نتیجه دعای مستجاب فرزندان پیامبران است.» سپس فردی از نخل بالا رفت و برای همگان از خرمای آن چید و همگی خوردند.2

 

اسلام آوردن یهودی، با گذشت امام حسن(علیه السّلام)

در همسایگی امام حسن(علیه السّلام)، خانواده ای یهودی می زیستند. دیوار خانه یهودی شکاف برداشته بود و نجاست از خانه او به خانه امام نفوذ کرده بود. همسایه یهودی نیز از این اتفاق آگاهی نداشت تا اینکه روزی زن یهودی برای درخواست نیازی به خانه امام آمد و دید شکاف دیوار سبب نجس شدن دیوار خانه امام شده است. بی درنگ، نزد شوهرش رفت و او را آگاه کرد. مرد یهودی نزد امام آمد و از سهل انگاری خود پوزش خواست و از اینکه در این مدت، امام سکوت کرده و چیزی نگفته بود، شرمنده شد. امام برای اینکه او بیشتر شرمنده نشود، فرمود: «از جدم رسول خدا(ص) شنیدم که به همسایه مهربانی کنید!» یهودی با دیدن گذشت و چشم پوشی و برخورد پسندیده امام حسن مجتبی(علیه السّلام)، به خانه اش رفت، دست زن و بچه اش را گرفت و نزد امام آمد و از ایشان خواست آنان را به دین اسلام در آورد.3

 

پاسخ گویی امام حسن(علیه السّلام) به پرسش های فرستاده معاویه برای پادشاه روم

امام علی(علیه السّلام) در رُحبَه، از محله های کوفه، بود که مردی نزد او آمد و بسیار به آن حضرت ابراز ارادت کرد و گفت: من از ارادتمندان شمایم. حضرت علی(علیه السّلام) فرمود: «تو از ما نیستی. برای پادشاه کشور روم پرسش هایی پیش آمده بود که آن را با پیکی به شام فرستاد و پاسخ آن را از معاویه خواست و اینک نیز آنجاست. چون معاویه از پاسخ آن ناتوان مانده است، تو را برای حل آنها نزد ما فرستاده است.» مرد با شگفتی، سخنان امام علی(علیه السّلام) را تصدیق کرد و گفت: ولی من پنهانی به اینجا آمده ام و هیچ کس از آمدن من خبر نداشته است. امام علی(علیه السّلام) فرمود: «پرسش هایت را با یکی از دو فرزندم در میان بگذار!» مرد گفت: از فرزندت، حسن می پرسم. پیش از آنکه پرسش خود را مطرح کند، امام مجتبی(علیه السّلام) فرمود: «آمده ای این پرسش را بپرسی: فرق حق و باطل چه قدر است؟ میان آسمان و زمین چه اندازه فاصله است؟ مسافت میان مشرق و مغرب چه قدر است؟ قوس و قزح چیست؟ ارواح مشرکان در کجا جمع است؟ ارواح مؤمنان کجا جمع هستند؟ خنثی چیست؟ کدام ده چیز است که هرکدام قوی تر از دیگری است؟» مرد شامی دوباره با شگفتی گفت: بله، ای پسر رسول خدا! پرسش هایم همین ها بود که فرمودید. آنگاه امام حسن(علیه السّلام) این گونه به پرسش هایش پاسخ داد: «میان حق و باطل، چهار انگشت فاصله است. آنچه را به چشم دیدی، حق و آنچه را با گوش شنیدی، باطل است. فاصله میان آسمان و زمین، به اندازه درخواست یک فرد ستم دیده و لحظه ای چشم بر هم زدن است و هرکس غیر این را بگوید، دروغ گفته است. فاصله میان مشرق و مغرب، به اندازه حرکت یک روز خورشید است که صبحگاه از مشرق، طلوع و در مغرب، غروب می کند».

امام حسن(علیه السّلام) درباره قوس و قزح نیز فرمود:

«وای بر تو! قوس را به قزح نسبت نده؛ زیرا قزح، شیطان است، ولی رنگین کمان، نشانه قدرت خداست که پس از بارش باران رحمتش، نمودار می شود و نشانه حاصل خیزی و برکت است. ارواح مشرکان نیز در جایی به نام «برهوت» و ارواح مؤمنان در جایگاه گسترده ای به نام «سلمی» هستند. خنثی کسی است که جنسیت او مشخص نیست و باید صبر کند تا بزرگ شود».

امام حسن(علیه السّلام) درباره این پرسش که کدام ده چیز است که بر یکدیگر غلبه دارد، فرمود: «سنگ را خدا محکم آفرید، ولی آهن از آن محکم تر است و آن را قطعه قطعه می کند. مقاوم تر از آهن، آتش است که آهن را ذوب می کند. قوی تر از آتش، آب است که آن را خاموش می سازد و چیره تر از آب، ابر است که آب را به صورت باران جابه جا می کند. قوی تر از ابر، باد است که آن را انتقال می دهد و پیروزتر از باد، فرشتگان هستند که به آن دستور جابه جایی می دهند. نیرومندتر از فرشتگان، عزرائیل است که آنها را می میراند و نیرومندتر از عزرائیل، مرگ است که او را نیز می میراند و از همه اینها قوی تر و بالاتر، فرمان خداوند بزرگ است که مرگ را نیز می میراند و خود همواره می ماند».

مرد شامی که پاسخ تمامی پرسش های خود را گرفته بود، گفت: «شهادت می دهم که تو فرزند رسول خدایی و به حق، علی بن ابی طالب، برخلافت و رهبری از معاویه سزاوارتر است». مرد شامی نزد معاویه بازگشت. معاویه پاسخ ها را از قول خود برای پادشاه روم فرستاد، ولی پادشاه فهمید که پاسخ ها را معاویه نداده است و به او نوشت: «سوگند به عیسی که این پاسخ ها برخاسته از [دانش] پیامبران و خاندان آنهاست و به تو ربطی ندارد».4


 

دعای مستجاب امام حسن(علیه السّلام) برای مرد روغن فروش

ابی اسامه، از حضرت ابی عبدالله(علیه السّلام) نقل کرده است: حسن بن علی(علیه السّلام) پیاده ره سپار مکه شد و بر اثر پیاده روی، پاهای مبارکش ورم کرد. برخی از موالیان آن حضرت گفتند: اگر بر مرکبت سوارشوی، این ورم و آماس بهبود می یابد.

امام فرمود: سوار نمی شوم. آنگاه به غلامش فرمود: هنگامی که به منزل بعدی رسیدیم، مرد سیاهی خواهد آمد که با خود روغنی دارد. آن روغن را از او خریداری کن. غلام به امام حسن(علیه السّلام) عرض کرد: فدایت شوم! در این مسیر منزلی نبوده و نیست تا کسی این دارو را بفروشد.

امام حسن(علیه السّلام) فرمود: چرا، هست! پس از آنکه چند فرسخ راه پیمودیم، ناگهان مرد سیاه چهره ای را دیدیم. امام حسن(علیه السّلام) به غلامش فرمود: این همان مرد است، روغن را از او بگیر و بهایش را بپرداز!

مرد سیاه به غلام امام گفت: این روغن را برای چه کسی می خواهی؟

غلام گفت: برای حسن بن علی(علیه السّلام). مرد سیاه چرده گفت: مرا با خود نزد او ببر! غلام می گوید: او را نزد امام آوردم، آن مرد سیاه به امام عرض کرد: من نمی دانستم شما به این روغن نیاز دارید. من غلام شما هستم و پول آن را نمی گیرم. دعا کنید خداوند فرزند سالمی به من عطا کند که محب شما اهل بیت باشد. همسر من اکنون درد زایمان دارد. حضرت فرمود: «به منزلت بازگرد که خداوند، فرزند پسری به تو عطا کرده که از شیعیان ماست».5


 

مستجاب شدن دعای امام حسن(علیه السّلام) درباره پایان ستم زیاد بن ابیه

مردم که از ستم زیاد بن ابیه به تنگ آمده بودند، نزد امام مجتبی(علیه السّلام) از او شکایت کردند. امام دست به دعا برداشت و او را نفرین کرد و فرمود: «خدایا! انتقام ما و شیعیانمان را از دست زیاد بن ابیه بستان و عذاب خود را به او بنما! به راستی که تو بر هر چیز توانا هستی.» در آن هنگام، خراشی در انگشت شست دست زیاد بن ابیه پدیدار شد و زخم، تمام دستش را تا گردن فرا گرفت. سپس ورم کرد و سبب مرگش شد.6

 



1. تصمیم گیری درباره مسائلی مانند گره افکنی، گره گشایی و... در این داستان ها بر عهده تهیه کننده برنامه گذاشته شده است تا با پرهیز از دخالت در حوزه تخصصی، برنامه سازان محترم بتوانند با فراغ بال و خاطری آسوده مسائل تخصصی تولید این سوژه های داستانی را پیگیری کنند.

2. محمد بن علی بن شهر آشوب مازندرانی، مناقب آل ابی طالب(ع)، ج 4، ص 9.

3. محمود شریعت زاده خراسانی، در سایه اولیای خدا، ج 1، ص 273.

4. ابوالفضل هادی منش، آفتاب حسن(رویکردی تحلیلی به زندگانی امام حسن مجتبی(ع))، صص 65 و 66.

5. علی نظری منفرد، قصه صلح خونین، صص 365 و 366.

6. مناقب آل ابی طالب(ع)، ج 4، ص 90.

 

 

منبع: مجله اشارات

اخبار مرتبط