جوانه های فردا

  • 7266
  • 127 مرتبه
لبخند ستاره‌ها

لبخند ستاره‌ها

1400/07/03 10:32:35 ق.ظ

دایه پرده را نکش می‌خواهم ستاره‌ها را تماشا کنم. دایه کنار تخت دخترک نشست دست میان موهای مخملینش کشید و گفت شاهزاده خانم دیروقت است چشمانتان را ببندید و بخوابید. چند بار تکرار کرد نه نه قصه پدربزرگ هنوز تمام نشده. دایه بلند شد روی صندلی نشست و گفت پدربزرگت شمعون صفا، عموزاده مریم مقدس بود و از دوران کودکی حضرت مسیح در کنار او بود و وصی او شد. به جاهای مختلفی سفر می‌کرد. پدربزرگت به خاطر قدرتی که مسیح پیامبر به اذن خدا به او داده بود بیماران را شفا می‌داد او حتی می‌توانست مرده‌ها را زنده کند. نگاهی به دخترک انداخت. دخترک چشم دوخته بود به ستاره‌ها و به دنبال جدش شمعون می‌گشت که در کنار مریم مقدس و فرزندش عیسی ایستاده بود.

در کاخ ولوله‌ای برپا بود. تخت پوشیده از بهترین جواهرات و الماس‌ها در بلندترین نقطه تالار به چشم می‌خورد. تمام شهر را چراغانی کرده بودند. اطراف کاخ پر بود از مشعل‌های کوچک و بزرگ.

شاهزاده خانم روبه روی آینه نشسته بود و ندیمه‌ها مشغول آراستنش بودند. دایه با مهر و محبت و تحسین نگاهش می‌کرد. دخترک کوچک دیروزی امروز عروس می‌شد و دیگر با داستان‌های او به خواب نمی‌رفت.

سیصد نفر از نسل حواریان و راهبان، هفت‌صد نفر از چهره‌های برجسته روم شرقی، چهارصد نفر از سران ارتش چشم دوخته بودند به تالار تا عروس و داماد روی تخت بنشینند.


سرش را روی زانوی دایه گذاشته بود و دنباله لباس ابریشمی عروسی‌اش روی زمین کشیده می‌شد. چشمان دایه هم خیس اشک بود. این چه سرنوشت شومی است درست وقتی‌که اسقف اعظم می‌خواست شاهزاده خانم و پسرعمویش را زن و شوهر اعلام کند تخت شکست. صلیب‌ها واژگون شد. دستی به سر دختر کشید و گفت شاهزاده خانم به مریم مقدس پناه ببر. مسیح همیشه با توست. تو هم مثل جدت شمعون قوی باش.

چشم دوخته بود به ستاره‌ها و از مریم مقدس کمک می‌خواست. چشم‌هایش سنگین شد. دیوارهای قصر لرزید تخت جواهرنشان با چهل‌ستون درهم شکست درمانده از ترس بی‌حال گوشه‌ای افتاد. ناگهان دروازه بزرگ قصر باز شد دریایی از نور به داخل ریخت. مردانی سرتاپا نور درحالی‌که مسیح مقدس پیشاپیش آن‌ها حرکت می‌کرد وارد شدند.

پدربزرگ به‌سوی او آمد. دستش را گرفت و رو به تخت نشاند. مسیح و حواریونش کنار تخت ایستادند. ناگهان مردانی سبزپوش از دروازه گذشتند و به کاخ قدم گذاشتند و حواریون به استقبال آن‌ها رفتند. مسیح در برابر حواریون ایستاد و مردان نورانی را معرفی کرد «محمد مصطفی (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) خاتم پیامبران که سلام و درود خدا بر او باد و وصی او علی مرتضی (علیه‌السلام)»

صدای پرجذبه و ملکوتی محمد (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) را شنید که رو به مسیح فرمود «یا روح‌الله آمده‌ایم ملیکه دختر شمعون وصی تو را خواستگاری کنیم» و به جوانی زیبا و نورانی اشاره کرد که در کنار جمع روبه‌روی تخت ملیکه ایستاده بود فرمود «پسرم حسن که یازدهمین پیشوای شیعیان است.» عیسی جلو آمد دست پدربزرگ را گرفت و گفت «ای شمعون! شرف دو جهان به تو روی کرده است نسل خود را با نسل محمد و آل محمد پیوند بزن.»

پدربزرگ به‌طرف او چرخید دستانش را گرفت و او را از تخت پایین آورد. دستانش را در دستان پیامبر خاتم گذاشت پیامبر دست ملیکه را در یک دست و دست حسن را در دست دیگر گرفت. چشمانش را باز کرد و از جایش بلند شد. گرمای عجیبی سرتاسر وجودش را فراگرفت و به آسمان نگاه کرد. ستاره‌ها چه قدر نزدیک بودن. اطرافش حلقه زدند. دستش را دراز کرد مریم مقدس از میان ستاره‌ها به او لبخند می‌زد.

منبع: ماهنامه خانه خوبان