جوانه های فردا

  • 7385
  • 118 مرتبه
هم‌نشینی داود پیامبر با هیزم‌فروش

هم‌نشینی داود پیامبر با هیزم‌فروش

1400/11/21 09:57:56 ق.ظ

چهارستون باریک و چند تیرچه چوبی، تمام استخوان‌بندی خانه‌اش بود. داود دور کلبه را دور زد و از بیرون صدا زد: یا الله! کسی در این کلبه نیست؟ پیرزن که متوجه وجود چند غریبه در بیرون خانه شده بود جواب داد: با چه کسی کار دارید؟ داود گفت: با متی کار دارم. آیا خانه او همین‌جاست؟ پیرزن گفت: بله خانه‌اش اینجاست، اما رفته بازار میان هیزم‌فروشان. به آنجا بروید. داود بار دیگر کلبه را ورانداز کرد. سلیمان تکه چوبی که در دست داشت بر زمین انداخت و به دنبال پدر به راه افتاد. داود با خود اندیشید: عجبا! چه هم‌نشینی خواهد بود متی؟

به بازار رسید. سراغ هیزم‌فروشان را گرفت. گوشه‌ای از یک میدان نسبتاً بزرگ، در وسط بازار چند سکویی بود که جایگاه هیزم‌فروشان بود. از مردی که ایستاده بود سراغ متی را گرفتند. او گفت: به بیابان رفته است. کمی صبر کنید می‌آید. داود بر سکویی نشست. به مردم نگاهی انداخت. هر یک مشغول کاری بودند. داود به فکر فرورفت. از میان همه این‌ها و همه مردان گذشته و آینده تاریخ، خداوند متی را برای هم‌نشینی داود برگزیده بود. پیرمردی از انتهای بازار نمایان شد. زیر بار هیزم خم شده بود. چهره‌اش مشخص نبود. موهای سفید و بلندش خبر از پیری او می‌داد. داود برخاست و شتابان به‌طرف پیرمرد حرکت کرد و سلیمان نیز که از دعای پدر در مورد هم‌نشینش در بهشت و فرموده خدا آگاه بود، به دنبال پدر حرکت کرد. داود به متی رسید. سلامی کرد و بار هیزم را از دوش پیرمرد بر دوش خود گذاشت. پیرمرد کمر راست کرد. نگاهی انداخت و گفت: تا اینجا خودم آورده‌ام، اجازه بدهید خودم هم تمامش کنم.

داود گفت: پدر! ما را هم در ثواب خود شریک کن. متی خندید. به سکوها رسیدند. داود بار هیزم را بر زمین گذاشت. متی گفت: الحمدالله که روزی امروزمان را هم خداوند بر ما مرحمت کرد و فریاد زد: چه کسی هیزم پاکیزه و حلال را به درهمی چند از مالی حلال و پاکیزه می‌خرد؟ چند نفر قیمت‌هایی متفاوت و کم‌وزیاد گفتند.

نهایتاً هیزم به 12 درهم به همان مردی که داود از او در مورد متی سؤال کرده بود فروخته شد. داود خود را معرفی کرد. پیرمرد شانه‌های داود و پیشانی سلیمان را بوسید. او به داود و زبورش ایمان داشت. هرچند تا آن روز داود را ندیده بود، اما دورادور توسط پیامبر شهرشان از داود چیزهایی شنیده بود و از زبورش آیاتی را حفظ بود. داود و سلیمان را به منزلش دعوت کرد. میان راه با 12 درهم مقداری گندم خرید. به خانه رسیدند. زیر درخت بیرون خانه، متی زیلویی انداخت و داود و سلیمان را دعوت به نشستن کرد و خود مشغول آسیاب گندم‌ها و نان پختن شد و هم‌زمان مشغول صحبت شدند.

متی از یونس پسرش تعریف کرد که به خاطر ابلاغ رسالتش مدتی آنان را تنها گذاشته و به شهری دیگر رفته است؛ و داود از زبورش برای متی خواند. نان‌ها که آماده شد، سه قرص از نان‌ها را بر سر سفره گذاشت و خود نشست. لقمه‌ای برداشت. گفت: بسم‌الله. بر آن نمک پاشید و در دهان گذاشت و چون لقمه را فروبرد گفت: الحمدالله و این کار را تکرار کرد. سپس آب برداشت و گفت: بسم‌الله و نوشید و گفت: الحمدالله. سپس گفت: پروردگارا چه کسی را همچون من نعمت بخشیده‌ای و لطف نموده‌ای. چشم و گوش و بدنم را سالم فرمودی و مرا قدرت دادی که به‌سوی درختی که خود نکاشته‌ام و بر نگهداری‌اش اهتمام نداشته بروم و رزق و روزی‌ام از آن چشاندنی و مشتری را به سویم کشاندی. پس با بهای آن، غذایی خریدم که خود آن را کشت نکرده بودم و آتش را رام من ساختی تا غذایم را پختم و اشتهایم را برانگیختی تا آن را بخورم و بر طاعتت قوت گیرم. پس حمد و ستایش تراست. قطره اشکی بر گوشه چشم متی نشست. داود گفت: پسرم برخیز تا بازگردیم. حقیقتاً من تاکنون بنده‌ای شکرگزارتر از متی ندیده بودم.

منبع: مجله دیدار آشنا