صدای زوزه باد در لابهلای درختان نخل پیچیده بود. یوشع هر بار سبد خرما را از زمین برمیداشت و به چشمهای اسحاق خیره میشد که با نوک پا بلند میشد، دستش را به نخل میگرفت و سعی میکرد چند قدم راه برود.
گونههای زن از شدت شوق گلانداخته بود. درحالیکه میخندید و لرزشی خفیف گونههایش را تکان میداد، به یوشع اشاره میکرد تا دومرتبه راه رفتن اسحاق را تماشا کند. یوشع همینکه آخرین سبد خرما را در کیسه خالی کرد، بهطرف اسب رفت تا هرچه زودتر راهی مدینه شود. هنوز به یثرب نرسیده بود که پیاده شد تا اسب را سیراب کند. درحالیکه دانههای درشت عرق از صورتش میجوشید و روی پیشانی آفتابسوختهاش سر میخورد، تپههای اطراف را تماشا کرد. هرچه نگاه کرد، خیالات و اوهام بیشتر سراغ او میآمدند. ترس مثل طاعون همه وجودش را فراگرفته بود. چشمانش دومرتبه قبرستان ابوزهیر را دور سرش چرخاند. قنداقهایی را دید که دورتادور تابوتها بالا و پایین میرفتند. زنش را دید که جلوی دستهای از زنان سیاهپوش، نوزادی را روی سرش گرفته است. صدای نوزاد، سکوت قبرستان را در هم پیچید. کمی اطرافش را پایید. هر چه نگاه میکرد سیاهی بود و ترس. حس کرد زمین یکمرتبه زیر پایش خالی شده است.
چند قطره اشک از چشمانش غلتید و لابهلای محاسنش دوید، آرامآرام روی لبهای خشکیزدهاش نشست. مردان قبیله را دید که در مقابلش ایستادهاند، با ردایی سیاه و نوزادانش را که از پیش مرده بودند، پیشاپیش زنان به سویش میآمدند.
یکمرتبه، یاد دستمالی افتاد که زن ابیحارث در آن روز سخت، روی پیشانی تب کرده اسحاق گذاشت. از آن روز بود که دیگر بیماری سراغ او نیامد و حالا بزرگتر شده است؛ میایستد، راه میرود، مینشیند، میخندد و آرامآرام کلماتی را بر زبان میآورد.
با خودش کلنجار رفت، یادش آمد که همه افراد قبیله منتظر بودند تا پنجمین فرزند یوشع همانند فرزندان دیگر، در همان روزهای اول تولد به دامان گورستان برود. دومرتبه یاد دستمال یشمیرنگ زن ابیحارث افتاد که از ابومحمد هدیه گرفته بود.
به مدینه که رسید، نیمخیز کیسه خرما را روی اسب جابهجا کرد و از مرد آسیابان سراغ کوچه بنیهاشم را گرفت. مرد آسیابان دستهای آردیاش را روی زمین تکاند و رو به یوشع گفت: به جستوجوی که آمدهای؟ میخواست بگوید به دنبال طبیبی که اسحاق را زنده کرده است میگردد، اما نمیتوانست.
میخواست بگوید کسی که دستمالش سحرآمیز بوده، اما نمیتوانست.
نمیدانست چه بگوید. لبانش لرزید و گفت: ابومحمد!
مرد آسیابان دستی روی شانههای مرد زد و گفت: مدتهاست در بستر بیماری افتاده، هنوز حرفهای مرد آسیابان تمام نشده بود که یوشع بیاختیار گریه کرد و راه کوچه بنیهاشم را در پیش گرفت.
آسمان را تکههای ابری سیاه پوشانده بود. نگاهی به آسمان کرد و نگاهی به خورشید که در پس ابرها پنهان میشد. سر از پا نمیشناخت، دیوارهای گلی کوچه بنیهاشم حسی عجیب را در دلش زنده میکرد.
کیسه خرما را زمین گذاشت. جلوی در خانه ایستاد. مردی با عبایی یشمیرنگ سراسیمه از خانه بیرون آمد. سراغ ابومحمد را گرفت. جوابی نشنید، دومرتبه به خانه نگاه کرد، تابوتی را دید که بر بالای دستها بیرون میآمد و همه...
منبع: مجله دیدار آشنا