جوانه های فردا

  • 7443
  • 113 مرتبه
بازخوانی پرونده بزبزقندی

بازخوانی پرونده بزبزقندی

1401/02/29 10:58:17 ق.ظ

یکی بود یکی نبود. یک بزی بود به اسم بزبزقندی. این بزبزقندی سه تا بزغاله داشت: شنگول و منگول و حبه انگور (در بعضی از نسخه‌ها اسم بزغاله سوم «دسته‌گل» ذکرشده)

بزبزقندی هرروز که می‌خواست به سرکار برود کلی بچه‌هایش را نصیحت می‌کرد که: «این‌همه صبح تا شب پای تلویزیون و بازی‌های رایانه‌ای ننشینید. این‌همه دنبال پارتی و مهمانی بازی نباشید. این‌همه توی کوچه و خیابان ول نگردید. کمی هم به فکر درس‌ومشق و آینده‌تان باشید. به فکر یادگرفتن هنر و حرفه‌ای باشید تا بزرگ که شدید به دردتان بخورد. با هرکسی دوست نشوید. خانه هرکسی نروید. هرکسی را به خانه راه ندهید.» و برای آن‌که بیش‌تر حواسشان را جمع کنند، اضافه می‌کرد: «شاید یکی از این غریبه‌هایی که باهاش دوست می‌شوید و به خانه‌اش می‌روید یا به خانه راهش می‌دهید آقا گرگه باشدها!»

بچه‌ها که هنوز از رختخواب بیرون نیامده بودند، پتوهایشان را روی سرشان می‌کشیدند و غر می‌زدند: «اف... بازهم نصیحت‌های مادرانه...»

بزبزقندی هم با ناراحتی سر تکان می‌داد و به‌طرف در می‌رفت، ولی دلش طاقت نمی‌آورد و قبل از خارج شدن از خانه دوباره می‌گفت: «مادر خدابیامرزم هر وقت می‌خواست از خانه خارج شود، به من نصیحت می‌کرد اگر کسی در زد، اول بپرس کیه، اگر جواب هم داد ازش بخواه ناخن‌هایش را از زیر در نشان دهد تا ببینی ناخنش مثل بزها کوتاه است یا نه... ولی امروزها گرگ‌ها هم یاد گرفته‌اند ناخن‌هایشان را می‌چینند و سوهان می‌زنند... لااقل هر جا می‌روید یک یادداشتی بگذارید تا من دلواپس نشوم.»

یک روز صبح، همین‌که بزبزقندی از خانه خارج شد آقا گرگه که نزدیکی‌های خانه کمین ایستاده بود، بیرون آمد و در خانه بزها را زد: تق تق تق... تق تق تق... تق تق تق...

اما بزغاله‌ها که خوابشان می‌آمد، محل نگذاشتند.

آقا گرگه هم که نمی‌خواست این فرصت خوب را از دست بدهد کوتاه نیامد و آن‌قدر در زد که بالاخره شنگول، برادر بزرگ‌تر گفت: «ا اَاَه... کیه صبح به این زودی؟»

آقا گرگه سرفه‌ای کرد و گفت: «رفقا منم گرگی جون. یک خبر خوب برایتان دارم. امشب پارتی جانانه افتادیم!»

شنگول گفت: «کلّه پوک! این را نمی‌شد دو سه ساعت دیگر که از خواب بیدار شدیم، بگویی.»

آقا گرگه لب گزید، ولی باز با همان صدا گفت: «می‌دانی موضوع چیه... آخر... در را باز کنید تا بهتان بگویم.»

این بار منگول گفت: «ساکت دیگر، بهت می‌گوید برو سه چهار ساعت بیا؛ بگو: چشم!»

آقا گرگه باز لب گزید و گفت: «چشم!»

سه چهار ساعت بعد، بچه‌ها تازه از رختخواب درآمده بودند و با صورت‌های نشُسته پای سفره نشسته بودند که باز صدای در بلند شد.

منگول گفت: «حتماً باز گرگیه، این جانور عجب سریشی است! ول کن. جواب نده تا برود دنبال کارش.»

اما حبه انگور گفت: «ضایع بازی درنیاور. شاید پیشنهاد خوبی داشته باشد.»

شنگول پرسید: «کیه؟»

آقا گرگه گفت: «در را باز کنید. منم گرگی جون. رفتم سه چهار ساعت بعد آمدم.»

منگول پرسید: «چه‌کار داری؟»

آقا گرگه جواب داد: «راجع به همان پارتی که گفتم.»

این بار حبه انگور پرسید: «کجا هست؟»

آقاگرگه دست‌هایش را به هم مالید و گفت: «همین نزدیکی‌ها.»

هر سه بزغاله باهم گفتند: «آه، اینجاها که حال نمی‌دهد.»

حبه انگور گفت: «اگر بالا شهر بود، یک‌چیزی!»

منگول گفت: «اینجاها کلاسش پایین است. ما به همه دوست‌هایمان گفته‌ایم خانه‌مان آن بالابالاهاست.»

شنگول هم گفت: «بزن به چاک، رفیق.»

آقا گرگه با لب‌های آویزان به فکر فرورفت. بعد از چند لحظه دوباره در زد. این بار منگول گفت: «باز کیه؟»

آقا گرگه گفت: «بچه‌ها، چهارتا بلیت سینما گیر آوردم. می‌آیید باهم برویم سینما؟»

حبه انگور که توی یخچال را می‌گشت، گفت: «بچه‌ها، ناهار هم نداریم.»

شنگول گفت: «پس به شرطی می‌آییم سینما که قبلش برویم هات‌داگ‌های کلاس ناهار صرف کنیم...»

آقا گرگه گفت: «بی‌خیال بابا، آنجا که خیلی گران است!»

منگول گفت: «پس ما هم نمی‌آییم...»

شنگول گفت: «آره بزن به چاک، رفیق!»

آقا گرگه دوباره با لب‌های آویزان به فکر فرورفت. چند لحظه بعد دوباره در زد. منگول گفت: «این گرگی عجب کنه‌ای است.»

حبه انگور گفت: «بی‌مرام بازی درنیاور، منگول... کیه؟»

آقا گرگه گفت: «با یک پیشنهاد باحال و یک خلاف سنگین چطورید؟»

شنگول گفت: «تا چی باشد؟»

حبه انگور گفت: «خلاف سنگین دیگر نه؛ بچه‌ها من به مامان می‌گویم.»

منگول گفت: «تو ساکت باش بچه‌ننه. پیشنهادت چیه، گرگی؟»

آقا گرگه گفت: «یک مقدار مواد [...] اصل گیر آورده‌ام. تازه از آن‌طرف مرز آورده‌اند. از همان‌هایی که موضوع پرونده ویژه چند شماره قبل مجله بود...»

شنگول گفت: «آه آه...، چه بی اتیکت!»

آقا گرگه گفت: «برای چه؟»

منگول گفت: «قرص‌های شادی‌آور چی؟ از آن‌ها نداری؟»

آقا گرگه کمی فکر کرد و گفت: «حالا بیاید بساط را پهن کنیم، این (چیز) را بزنیم توی رگ؛ از آن قرص‌ها هم برایتان می‌آورم.»

منگول گفت: «بساط دیگر چیست؟! خیلی دم دست هستی‌ها!»

آقا گرگه با ناله گفت: «آخر من چطور اعتماد شما را جلب کنم؟»

حبه انگور گفت: «چیزی گفتی!»

آقا گرگه گفت: «نه... نه... داشتم می‌گفتم؛ حق با شماست. بهتر است برویم یک دیش با کمی تنقلات بیاورم، بنشینم باهم ماهواره حال کنیم.»

حبه انگور گفت: «وقتی داداش منگول می‌گوید: دم دست هستی، حق دارد. مگر تازگی‌ها برنامه‌های صداوسیمای خودمان را ندیدی؟ هر برنامه‌ای ماهواره می‌گذارد مونتاژش را شبکه‌های ما می‌گذارند؛ با این فرق که برنامه‌های ما پاستوریزه هم هست. هرچقدر هم نگاه کنیم و گوش بدهیم منحرف نمی‌شویم. لازم هم نیست مامانمان نگران شود.»

آقا گرگه که صورتش برافروخته شده بود، به‌طرف در نیم‌خیز شد؛ ولی باز خود را نگه داشت. زیر لب غرغری کرد و رفت. از پشت سر صدای شنگول را شنید که گفت: «بزن به چاک، رفیق!»

نیم ساعت بعد صدای بوق زانتیا، بزغاله‌ها را پشت پنجره کشاند. آقا گرگه عینک ریبون به چشم، پشت فرمان زانتیای آلبالویی‌رنگی نشسته بود. تا بزغاله‌ها را دید فریاد زد: «بچه‌ها! بیایید برویم عشق‌وحال!» و بلافاصله تلفن همراهش را روی گوشش گذاشت: «بله بفرمایید؟»

بزغاله‌ها دیگر بهانه نگرفتند، کفش‌ها را پا کردند و دویدند به‌طرف زانتیا... تنها کاری که حبه انگور انجام داد، نوشتن یادداشت کوچکی برای مادرشان بود: «مامان جون، ما با زانتیای گرگی جون رفتیم گشتی بزنیم؛ نگران نباش»

ازاینجا به بعد ماجرا کمی بوی خشونت می‌گیرد و چون می‌ترسم به دلیل آوردن صحنه‌هایی همچون بلعیدن سه بزغاله توسط آقا گرگه و دریدن شکم آقا گرگه توسط بزبز قندی و پر کردن شکم او بعد از نجات بچه‌ها با قلوه‌سنگ‌های کنار رودخانه و آن‌وقت افتادن گرگ بیچاره در آب براثر سنگینی، مجوز چاپ این داستان را ندهند، بقیه ماجرا را به تخیل خوانندگان گرامی می‌سپارم!

فقط برای کمک به خوانندگان محترم این نکته را اضافه می‌کنم که وقتی گرگ بیچاره با هزار زحمت از غرق شدن نجات پیدا کرد و خود را به ساحل رساند، از بز سنگدل به دادگاه صالحه شکایت کرد و دادگاه با بررسی مدارک موجود و دلایل آقاگرگه بزبزقندی را به زندان با اعمال شاقه محکوم نمود و با توجه به احراز عدم صلاحیت بزبزقندی حضانت فرزندان او را به گرگ مهربان سپرد!

قصه ما به سر رسید...


منبع: مجله دیدار آشنا