روایت عبداللهبنبشیر
مأمون خلیفه من بود و من مأمور حلقهبهگوش او. هرچند خودم هم دلخوشی از علیبنموسی نداشتم روزی مأمون مرا به نزد خودش برد. دستور داد ناخنهایم را بلند کنم. علتش را نگفت. گفت به این کار عادت کنم اما آن را به کسی نشان ندهم. مدتی بعدازآن ماجرا، دوباره مرا خواست. این بار چیزی به من داد شبیه «تمبر هندی». گفت: این را به دو دست خود بمال! اطاعت امر کردم. بعد بلند شد و بهپیش علیبنموسی رفت. حالش را پرسید.
علیبنموسی گفت: امید بهبودی دارم.
حضرت خلیفه گفت: من هم امروز بهترم. بعد ادامه داد: آیا هیچکدام از غلامان، امروز نزد شما آمدهاند؟
علیبنموسی گفت: نه!
حضرت خلیفه ناگهان برآشفت، رو به غلامان فریاد زد که: چرا به حال ایشان رسیدگی نکردهاید؟
بعد رو به من کرد و گفت: برای ما انار بیاور!
اطاعت امر کردم. انارها را که آوردم گفت تا با دست خودم آنها را بفشارم. اطاعت کردم و انار را فشردم. حضرت خلیفه نیز خود با دستانش اناری را که فشرده و آب گرفته بودم به آل علیبنموسی خورانید؟
این انار موجب مرگ علیبنموسی شد. تنها دو روز بعدازآن زنده ماند.
(ر.ک: محمد محمدی اشتهاردی، سوگنامه آل محمد، به نقل از ترجمه ارشاد مفید، ج ۲).
روایت یاسر خادم
انگار ساعتهای آخر حیاتشان بود. بسیار ضعیف شده بودند. نماز ظهر را که خواندند به من فرمودند: آیا غلامان و خدمتکاران غذا خوردهاند؟
عرض کردم: با حالی که شما دارید، چه کسی اینجا غذا میخورد؟
حضرت برخاستند و نشستند. بعد فرمودند: سفره را بیاورید. خادمان را کنار سفره نشاند و خود هم کنار سفره نشست. از تکتکشان احوالپرسی کرد. به همهشان توجه و محبت نمود. دستور داد برای زنها هم غذا بردند. غذا تمام شده بود که حضرت بیهوش شدند. ضعفشان بیشازپیش شده بود. اهل خانه صدا به شیون بلند کردند.
مأمون هم آمده بود بالای سر حضرت و گریه میکرد.
ناگاه حضرت به هوش آمد. رو کرد به مأمون و گفت: با ابیجعفر (امام جواد (علیهالسلام)) خوشرفتاری کن!
نزدیک نیمهشب بود که روحشان به جنان پرکشید.
(ر.ک: محمد محمدی اشتهاردی، سوگنامه آل محمد، به نقل از عیون اخبار الرضا، ج ۲، ص ۲۴۱).
روایت اباصلت
اواخر ماه صفر بود. روزی امام رضا (علیهالسلام) به من فرمود: من فردا بر این فاجر (مأمون) وارد میشوم، اگر با سر برهنه خارج شدم، با من حرف بزن که جوابت را میدهم و اگر سر خودم را پوشیدم، با من سخنی نگو.
فردا که شد امام لباس بیرونی خود را پوشید. در محراب نشسته بود و منتظر کسی بود. ناگهان غلام مأمون آمد و گفت:
- امیر مؤمنان شما را طلبیده. هماکنون خواسته او را اجابت کنید!
امام عبا و کفش پوشید و به خانه مأمون رفت...
بیرون که میآمد مأمون به حضرتشان گفته بود: کجا میروی؟
و امام پاسخ داد: به آنجا که مرا فرستادی!
امام سرپوشیده خارج شد. طبق سفارشش با او حرفی نزدم تا وارد خانهاش شد. به من فرمودند: در را ببند. در را بستم. ایشان در بستر خود خوابیدند. من غمگین و ناراحت در حیاط خانه ایستادم. نمیدانستم چه میشود و چه باید بکنم. در این افکار بودم که ناگهان جوانی خوشسیما و پیچیده مویی دیدم که شبیه حضرتشان بود. پیشش رفتم و گفتم: در بسته بود، از کجا وارد شدی؟
جواب داد: خدایی که در این ساعت مرا از مدینه به اینجا آورد، از در بسته هم مرا داخل کرد.
گفتم: تو کیستی؟
گفت: ای اباصلت من حجت خدا بر تو هستم. من محمدبنعلیم.
سپس به نزد پدرشان رفت و به من گفت که تو هم بیا.
امام تا او را دید، برخاست و دست بر گردنش انداخت و سخت در آغوشش چسباند و بر بین دو چشمش بوسه زد، اما...
اما دیدن فرزند ساعتی بیش طول نکشید که امام در آغوش جواد به لقاءالله پیوست.
تا یک شبانهروز بعد از فوت امام، مأمون نگذاشت کسی باخبر شود. بعد خبر را به بستگان حضرت داد. گرچه پیش آنها گریه و بیتابی میکرد اما صبح که مردم جمع شدند و صدا به شیون بلند شد و همه گفتند که مأمون امام را شهید کرده، احساس خطر کرد و نگذاشت تا امام را تشییع کنند.
شب که شد، غریبانه و بدون تشییع حضرت را دفن کردند.
(ر.ک: محمد محمدی اشتهاردی، سوگنامه آل محمد، به نقل از عیون اخبار الرضا)
و قبری در طوس
دعبل خزاعی، با اشعار پر حماسه و گلواژههای ناب کلامش که اندیشههای بلند تشیع را به نسیم یادها و خاطرهها میسپرد، مشهور است. یکی از شکوهمندترین مناظری که این شاعر فرهیخته در نمای اشعار خود آفریدی سرودهای است که آن را در محضر امام علیبنموسی بازخواند. دعبل در این قصیده حماسی، سخن از بیمهری زمان و مدارس دورمانده از مدرسان وحی آغاز کرد تا به این ابیات رسید: سرانجام امامی قیام خواهد کرد. او به تأیید اسم اعظم الهی و برکات نصر آسمانی به پا میخیزد او حق و باطل را از هم جدا میکند و همه را بر پلیدکاریها و کینهتوزیها کیفر میدهد. وقتی دعبل شعرش را به پایان برد، امام رضا در سخنی که تا ابد لهیب غمانگیزی بر دل دوستانش نشاند فرمود: ای دعبل! آیا دوست داری دو بیت بر قصیدهات بیفزایم. دعبل گفت: آریای پسر رسول خدا افتخار میکنم. آنگاه امام فرمود «و قبری در طوس که صاحبش مصیبتهای بسیار میبیند و رنجهایی که دلها را به اندوه میکشد.» دعبل پرسید: آنجا قبر کیست؟ امام فرمود «آنجا قبر من است. دیرزمانی نخواهد گذشت که مدفن من مکان رفتوآمد شیعیان و دوستانم خواهد شد».
(ر.ک: عیون اخبار الرضا، صص ۲۶۳، ۲۶۷).
تحلیل یک توطئه
مقام معظم رهبری
قراین نشان میدهد که مأمون پیش از اقدام قطعی خود برای به شهادت رساندن امام به کارهای دیگری دست زده است که شاید بتواند این آخرین علاج را آسانتر به کار برد، شایعهپراکنی و نقل سخنان دروغ از قول امام ازجمله این تدابیر است. به گمان زیاد اینکه ناگهان در مرو شایع شد که علیبنموسی همه مردم را بردگان خود میداند جز با دستاندرکاری عمّال مأمون ممکن نبود.
هنگامیکه اباصلت این خبر را برای امام آورد، حضرت فرمود «بارالها! پدیدآورنده آسمانها و زمین! تو شاهدی که نه من و نه هیچیک از پدرانم هرگز چنین سخنی نگفتهایم و اینیکی از همان ستمهایی است که از سوی اینان به ما میشود.»
تشکیل مجالس مناظره با هر آنکسی که کمتر امیدی به غلبه او بر امام میرفت نیز ازجمله همین تدابیر است. هنگامیکه امام، مناظره کنندگان ادیان و مذاهب مختلف را در بحث عمومی خود منکوب کرد و آوازه دانش و حجت قاطعش در همهجا پیچید، مأمون درصدد برآمد که هر متکلم و اهل مجادلهای را به مجلس مناظره با امام بکشاند، شاید یک نفر دراینبین بتواند امام را مجاب کند؛ البته چنانکه میدانیم هرچه تشکیل مناظرات ادامه مییافت قدرت علمی امام آشکارتر میشد و مأمون از تأثیر این وسیله نومیدتر. در آخر چارهای جز آن نیافت که به دست خود و بدون هیچگونه واسطهای امام را مسموم کند و همین کار را کرد و در ماه صفر ۲۰۳ هجری یعنی قریب دو سال پس از آوردن آن حضرت از مدینه به خراسان و یک سال و اندی پس از صدور فرمان ولیعهدی به نام آن حضرت، دست خود را به جنایت بزرگ او فراموشنشدنی قتل امام آلود.
منبع: ماهنامه خانه خوبان