جوانه های فردا

  • 8540
  • 142 مرتبه
خواب‌های خواندنی

خواب‌های خواندنی

1401/06/12 12:21:48 ب.ظ

چند حکایت شفاهی

 

قورمه‌سبزی

مرحوم آیت‌الله حاج‌آقا حسین خادمی اصفهانی (رحمه‌الله) می‌گوید: یک‌بار که به مشهد رفته بودیم محل سکونتمان کنار آشپزخانه استان حضرت رضا (علیه‌السلام) بود. همیشه بوی غذا را استشمام می‌کردیم؛ ولی از غذای حضرت بهره‌مند نمی‌شدیم. روزی که می‌خواستیم برگردیم قورمه‌سبزی داشتند. به مزاح، خطاب به حضرت رضا (علیه‌السلام) عرض کردم «ما قورمه‌سبزی نخوردیم، ولی بوی آن را استشمام کردیم.» در راه برگشت، ماشین ما توقف کرد. راننده گفت: آقایان! دو سه ساعتی باید اینجا بمانیم چون ماشین خراب شده است.

چاه آبی در آن نزدیکی بود. برای تجدید وضو به آنجا رفتم. طولی نکشید که اهل آن آبادی سراغ ما آمدند و گفتند: نماز خود را در مسجد ما بخوانید. من هم قبول کردم. پس از اقامه نماز، خواستم برگردم کنار ماشین که یکی از اهل ده گفت: آقا ناهار مهمان حضرت رضا (علیه‌السلام) هستید. دیشب من ایشان را در خواب دیدم که به من فرمودند: فردا آقایی را که اینجا می‌آید قورمه‌سبزی مهمان کن.


پلاک ۵

در سالی که آیت‌الله اراکی (رحمه‌الله) به مشهد رفته بود، پیرمردی به دیدار ایشان آمد. در مدت ملاقات پیرمرد مدام اشک می‌ریخت. این ملاقات، دیدار معمولی نبود و پیرمرد ماجرایی شنیدنی داشت. او درباره این دیدار به یکی از اطرافیان آیت‌الله اراکی گفت «شب گذشته حضرت امام خمینی (رحمه‌الله) را در خواب دیدم که به من فرمود: فلانی بیا باهم به دیدار آقای اراکی برویم. آن‌وقت در عالم خواب مرا به خیابان راهنمایی، فرعی شماره ۷، پلاک ۵ آوردند. از خواب که بیدار شدم - بی‌آنکه بدانم آیت‌الله اراکی به مشهد آمده‌اند – مطابق همان نشانی به اینجا آمدم و دیدم درست آمده‌ام.»


فعلاً مأمور نیستیم

در کاشان رسم بود که بیشتر مردم از ترس عقرب روی تخت می‌خوابیدند و بعضی هم برای محکم‌کاری پایه‌تخت را توی آب می‌گذاشتند که عقرب نتواند از پایه‌های تخت بالا برود. حاکم قدیم کاشان نیز چنین می‌کرد و افزون بر آن، روی تخت، پشه‌بند هم می‌بست و با خیال راحت به خواب می‌رفت. شبی در خواب می‌بیند عقربی داخل پشه‌بند شد و از ساق پایش بالا آمد و روی سینه‌اش رفت. در همان خواب، شخصی به عقرب گفت: تو اینجا چه می‌کنی؟ عقرب گفت: آمده‌ام به این آقا بفهمانم که ما مأمور آسیب رساندن به تو نیستیم وگرنه هرقدر هم مراقبت کنی نمی‌توانی از دست ما خلاص شوی. حاکم از وحشت، از خواب بیدار می‌شود و می‌بیند عقربی روی سینه‌اش است. فریاد می‌زند و خدمتکاران را خبر می‌کند و آن‌ها عقرب را می‌گیرند.


سکینه خانم، نه سکو!

یکی از روحانیون، پدر خود را در خواب دید که بدنی سالم و نورانی داشت؛ ولی لب‌هایش زخمی و آلوده به چرک و خون بود. از آن مرحوم پرسید: پدر جان چرا لب‌هایتان زخمی است؟ اگر برای بهبودی لب‌های شما کاری از من ساخته است بفرمایید تا انجام دهم؟ پدر پاسخ داد: علاج این زخم تنها به دست مادر علویه شما است؛ زیرا من در دنیا به او اهانت، می‌کردم. وقتی می‌خواستم او را صدا بزنم به‌جای «سکینه خانم» می‌گفتم «خانم سکو». مادرتان از این تعبیر خیلی ناراحت می‌شد. حال اگر بتوانی او را راضی کنی امید است که لب‌هایم بهبود یابد. فرزند پس از بیداری، خدمت مادر رفت و ماجرای خوابی را که دیده بود برای او تعریف کرد. مادرش گفت: آری، وقتی پدرتان می‌خواست مرا صدا کند از سر تحقیر می‌گفت: خانم سکو و من خیلی ناراحت می‌شدم، ولی چیزی نمی‌گفتم و به احترام ایشان، لب به اعتراض نمی‌گشودم. حالا که او به خاطر این کارش در رنج و ناراحتی است حلالش می‌کنم و از ته دل برایش دعا می‌کنم.


مادر به دادم برس

از خطیب توانا مرحوم سید یحیی یزدی نقل است: برای منبر مرا به شهر کرمان دعوت کردند. چون گفته بودند شهر کرمان «بهائی» زیاد دارد من چند شبی در رد بهائیت به‌طور مفصل سخن گفتم، شبی پس از منبر در مسجد جامع نشسته بودم تا خستگی‌ام برطرف شود. جوانی به‌ظاهر دین‌دار درحالی‌که دست‌های خود را از عبایش بیرون آورده بود، نزد من آمد و پس از سلام گفت: جناب سید یحیی! گروهی از تجار در خانه‌ای گرد هم آمده‌اند و مایل‌اند شما هم به آنجا تشریف بیاورید و حتی اگر شده ربع ساعتی با آن جمع باشید و برایشان منبر کوتاهی بروید. من گفتم: ۴۵ دقیقه دیگر باید در فلان جا منبر بروم و امشب وقت ندارم. جوان گفت: بله میدانیم، اگر در همین مختصر وقتی‌که دارید ما را بهره‌مند فرمایید کافی خواهد بود. انتظار داریم ما را از فیض حضورتان محروم ننمایید.

من قبول کردم و چون می‌خواستم کسی از این برنامه باخبر نشود آهسته به جوان گفتم: ماجرا را به کسی نگو. چند قدمی جلوتر از من برو، من هم پشت سرت خواهم آمد. بالاخره دنبال آن جوان به راه افتادم. چند کوچه‌ای که طی کردیم، در خانه‌ای را باز کرد و گفت: بفرمایید. وقتی داخل حیاط خانه شدم جوان در را بست و صدا زد: آوردمش. متوجه شدم که اهل خانه همگی بهایی هستند و برای کشتن من نقشه کشیده‌اند. به آن جوان گفتم: چون به حرف تو گوش کردم پس بگذار من در حیاط وضو بگیرم. جوان مشتی به پشت من زد و گفت: زود وضو بگیر. وقتی لب حوض نشستم که وضو بگیرم، اشک از چشمانم سرازیر شد و به حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) عرض کردم: مادرجان، فاطمه! من روضه‌خوان حسین تو هستم، به دادم برس. در همان حال می‌شنیدم که آن بهایی‌ها درباره کشتن من و محل دفن جنازه‌ام گفت‌وگو می‌کردند. کم مانده بود وضو گرفتنم تمام شود که ناگاه شنیدم گروهی در خانه را فشار می‌دهند. از فشار آن جمعیت، در خانه شکست و با ورود آنان، بهایی‌ها پا به فرار گذاشتند و تعدادی هم دستگیر شدند. نگاهی به جمعیت انداختم همگی از کسانی بودند که در مسجد جامع، پای منبر من حضور می‌یافتند. پرسیدم: من که به کسی نگفتم کجا می‌روم، شما از کجا این خانه را پیدا کردید؟ گفتند: شما که رفتید، خادم مسجد رفت خوابید، ولی یک‌باره از خواب پرید و گفت: بدوید که سید یحیی را کشتند. او جلوتر به راه افتاد و ما هم پشت سر او آمدیم. از خادم مسجد پرسیدم: تو از کجا دانستی من اینجا آمده‌ام؟ گفت: تازه چشمم به خواب گرم شده بود که حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) را در خواب دیدم. ایشان به من فرمود: به فریاد فرزندم یحیی برسید که در فلان خانه می‌خواهند او را بکشند. این شد که از خواب پریدم و همراه جمعیت به اینجا آمدیم.


منبع: ماهنامه خانه خوبان