- ما کجا هستیم؟
کسی میگوید: «در حوالی ذوحسم».
سرم را روی گردن اسب رها میکنم. سنگهای ریز و سوزان بیابان، چنان تنورههایی برآمده، گله به گله در سینه صحرا پاشیده شدهاند. همین است که کسی جرئت نمیکند روی زمین بنشیند یا دراز بکشد. من جزو آخرین نفرات از این لشکر هستم که شمارش از هزار هم میگذرد. ساعتی دیگر آفتاب به میانه آسمان میرسد و معلوم نیست تا آن زمان، اسبهای بیرمقمان از تشنگی و خستگی ما را زمین نگذاشته باشند. ولولهای در لشکر میافتد: «کاروان حسین را دیدهاند. دارد به سمت ذوحسم میرود. بهمحض شنیدن این جمله، سریع دهانبهدهان میچرخد که: «ما چه میکنیم؟»
از جای نامعلومی میشنویم: «امیر لشکر، جناب حر، گفته است به ذوحسم میرویم». ما اسبها راهی میکنیم. آنها به زمین لگد میزنند، میتازند و میتازند و انگار که رمقشان را در هر فرسخ به زمین پس میدهند. سرانجام ما را به ذوحسم میرسانند. اینجا نیز بیابان است، اما امیر لشکرمان دستور داده است که باید در کنار حسین باشیم تا او را به کوفه برسانیم و برای یزید بیعت بگیریم. هرکسی از اسبش پیاده میشود، اندکی نفس چاق میکند و برای تصمیم نهایی انتظار میکشد. من جزو آخرین نفرات از این لشکر هزارنفریام و چیزی از صدر لشکر نمیبینم؛ فقط خبرها را راست یا دروغ، از سربازان میشنوم و در مورد آنها با نعمان صحبت میکنم. اینجا که ما هستیم، انتهای مسیر خبرهای جدید است. کسی خبر میرساند: «امیر گفته همینجا اتراق کنید». اسبها خرناس میکشند و ما زیر سایه آنها مینشینیم.
به نعمان میگویم: «خدا میداند تا کی باید در این بیابان بیآبوعلف باشیم». نعمان شمشیرش را تمیز میکند و همانطور که چشمهای خودش را در برق شمشیر میبیند، میگوید: «تحمل کن! چیزی نمانده که امیر تصمیم نهایی را بگیرد. او خوب میداند که تشنهایم».
من به چشمهای طماع نعمان نگاه میکنم که برق شمشیرش را به طمع برق سکههای زر ابنزیاد، تیزتر میکند و برای رسیدن به پول، سر از پا نمیشناسد. در دل به نعمان حسادت میکنم که دستکم میداند از دنیا چه میخواهد؛ اما من چه؟ حتی خودم نیز نمیدانم. نعمان خنجرش را به طرفم میاندازد: «بیا! این را تو تمیز کن پسر طعان محاربی». خنجر را از جلوی پاهایم برمیدارم و به سمت خودش پرتاب میکنم. بعد دراز میکشم روی زمین و به پرچمهایمان مینگرم که در آسمان مثل شاهینی بزرگ بال میزنند؛ و به سرنیزههایمان که چقدر تیز و بزرگ هستند. زیر لب میگویم: «خدا به داد طعمههایشان برسد»؛ و چشمهایم را میبندم.
چشم که باز میکنم، چهره نعمان را در کنار سرنیزهها، در سینه آسمان میبینم. میگوید: «برخیز برادر! کاروان حسین کل سپاه ما را سیراب کرد؛ تنها تو ماندی و اسبت. به صدر سپاه برو و آب طلب کن تا بساطش را جمع نکردهاند». بعد با صدای گوشخراشی میخندد. از جا برمیخیزم، روی زمین مینشینم و از نعمان برای این شوخی مسخرهاش دلگیر میشوم. نعمان این بار با جدیت جلوی من مینشیند و ابروهایش را بالا میدهد: «به خدا راست میگویم؛ حسین همه را سیراب کرده. تو خواب بودی و جا ماندی؛ اکنون اگر با اسبت به صدر سپاه بروی، گفته من را تصدیق میکنی».
اگر با چشمهای خودم ندیده بودم، باور نمیکردم. چند جوان از کاروان حسین، مشکهای خالی را در گوشهای جمع کردهاند و شترهای آبکش را از روی زمین بلند میکنند. من که دیگر رمقی ندارم، دنبال کسی میگردم تا مرا ببیند و سیرابم کند. او تنها کسی است که مرا میبیند. به سمتم میآید. عمامهای بر سر بسته و هیبتی وصفناشدنی دارد، اما بینهایت مطمئن، آرام و صمیمی است، او مرا نگاه میکند، لبخند میزند و میگوید: «راویه را بخوابان»
با تعجب به او نگاه میکنم، با خود میگویم: «چه میگوید حسین؟! راویه که همان مشک است. کدام مشک را بخوابانم؟ اصلاً مگر مشک، حیوان است که بشود او را خواباند».
با چشمهای نافذش به من مینگرد و انگار که افکار مرا خوانده است، باز میگوید: «ای پسر برادر! شتر آبکش را بخوابان». موهایش به لختی آب دریا، با هر نسیم تکان میخورد. تفاوت معنای راویه در نظر من و او، مرا به خنده وامیدارد. او میگوید: «آب بیاشام». دستهایم را به زیر مشکی میبرم، اما نمیتوانم آب بیاشامم. آب از دهانه مشک، روی خاک تشنه میریزد، ولی به دهان من نمیریزد. عاجز و تشنه، به او مینگرم؛ مثل کودکی که نمیداند چه باید بکند، وقتی در انجام سادهترین کار خود ناتوان است. حسین مثل پدری مهربان میگوید: «سر مشک را بپیچان». به سر مشک نگاه میکنم، اما باز نمیفهمم که چه باید بکنم. اندکی آن را وارسی میکنم، سرگرد و زمختش را بین دستهایم میگیرم و دوباره تلاش میکنم، اما باز نمیشود. او خود جلو میآید، مشک را از دستهایم میگیرد، سرش را به نرمی باز میکند و آن را به من میدهد. میخندد و محبت در صورتش موج میزند. از سر مشک، آب مینوشم و تمام صورتم از عطر دستهای او خنک میشود. اسبم را نیز سیراب میکنم. مشک را دوباره به او برمیگردانم و به چهرهاش مینگرم؛ به چشمهای نافذ و عمیقش به گونه و لبهای مهربانش و به پدرانگیاش که تشنگی هیچکس را در هیچ کجا تاب نمیآورد. با آستین، آب را از گوشه دهانم پاک میکنم. اشک محاسنم را تر میکند. زیر لب میگویم: «لعنت بر تو یزید».
منبع: پژوهشنامهٔ امام حسین (علیهالسلام)، اکبر اسدی.