که چیزی از درون، تقتق به دیواره وجودش کوبید و مثل بچههای چشمروشنی که در تلویزیون برای ماکارونی پروانهای یا بستنی لیوانی تبلیغ میکنند، درحالیکه تلاش میکرد بهشدت معصوم و دوستداشتنی به نظر برسد به شکی مؤدبانه پیشنهاد کرد: «بهتر نیست کمی تغییر کنی و متفاوتتر به نظر برسی؟!»
او معمولاً برای چیزهایی که تقتق به دیواره وجودش میکوبیدند و پیشنهادهای تاشدهشان را در صندوق انتقادات و پیشنهادهایش میانداختند احترام خاصی قائل بود؛ بنابراین یکشب شبیه بیشتر آدمهای معمولی با عقاید و ظاهری معمولی خوابیده و صبح روز بعد پس از شستن صورتش، به تصویر خیس درون آیینه خیره شده و اعلام کرده بود «من یک شیطانپرست هستم!»
شیطانپرستی برای یک دختر ۱۶ ساله بهاندازه کافی جالب و متفاوت بود. گرچه این اتفاق طی مراسم ویژهای صورت نگرفت!
یک روز سر کلاس بینش اسلامی، دستش را با ناخنهای از ته جویده شده مشکی بالا برده و گفته بود: «من اقلیت مذهبی هستم! می تونم از کلاس برم بیرون؟»
معلم که تا هفته پیش او را بهعنوان یک دانشآموز مسلمان روی آخرین نیمکت کلاس دیده بود تعجب کرده و پرسیده بود «مگه دین شما چیه؟» و قطعاً جواب چیزی جز «شیطانپرست» نبود.
از مدرسه اخراج شد...
شیطانپرست اخراجی با موهای کوتاه قرمز و ابروهای تراشیده، وظیفه سرگرم کردن دوستانش را به عهده گرفته و هرروز بحث مهمانیها و مراسم شیطانپرستی بود و اکستازی و فاز توهّم و موزیک متال و خاطراتی در ژانر وحشت یا علمی تخیلی.
او چیز زیادی از شیطانپرستی نمیدانست و برایش همینکه آویز ستاره پنج پر یا صلیب و تبر وارونه را به زنجیر نقرهاش بیاویزد یا روی ساعدش با رواننویس مشکی تصویر موجود شاخداری را بکشد و عدد ۶۶۶ را ضمیمه ماجرا کند، پوستر «آنتوان لاوی» با ماری دور گردن را به دیوار اتاقخوابش بزند و عشقش را از انریکه ایگلسیاس پس بگیرد و تقدیم مرلین منسون کند کافی بود!
و اگر قرار بود کسی پاپیچ قضیه شود و با ژست آدمهایی که با کلاه ماهیگیری سفید دستگاه فلسفه یابشان را روشن کردهاند بپرسد: «حالا اصلاً فلسفه شیطانپرستی چیه؟» دماغش را میخاراند و میگفت «به تو ربطی نداره» و این «به تو ربطی نداره» را میشد به این شکل ترجمه کرد «مگه شیطانپرستی هم فلسفه داره؟ بیخیال! خودت چطوری؟!»
یکشب ۲۰۶ وارونهای در خیابان پیدا شد.
سقف ماشین مماس با زمین و چرخها رو به آسمان...
راننده زنده مانده و دختر شیطانپرست قصّه ما مرده بود.
مادرش مثل بیشتر آدمهایی که در این شرایط قرار میگیرند با گریه پرسیده بود: «آخرین حرفی که زد چی بود؟» دوست شیطانپرستمان قبل از چپ کردن ماشین با وحشت فریاد زده بود: «یا ابوالفضل!»
منبع: مجله دیدار آشنا