آیات بارانی
وصیتهای (باران) ی که ظلمت را به پایان برد
قرون تشنگی را ناگهان از یاد انسان برد
همینکه گفت: چون رعدی به گوش ظلم میپیچم
صدایش ابروی هرزهگویان را چه آسان برد
خودش بود و خودش تنها به جنگ کفر صحرا رفت
همان باران باایمان که سر در گوش دوران برد
تلاوت کرد: من بر خارزار کفر میبارم
که باید قحطی گلبوتهها را از بیابان برد
همان آیات بارانی که شب تا صبحدم بارید
زمین نومسلمان را به جمع رستگاران برد
وصیت کرد: ایمان را مبادا گم کنید ای قوم!
که باران هر چه رحمت داشت، ارث از نسل ایمان برد
داستان (مهربانی)
مهربانی با بندگان خدا از ویژگیهای بارز ایشان بود. اَنس میگوید که روزی در محضر امام بودم. یکی از کنیزان ایشان با شاخه گلی در دست، وارد شد و آن را به امام تقدیم کرد. حضرت، گل را از او گرفت و با مهربانی فرمود: (برو تو آزادی!) من که از این رفتار حضرت شگفتزده بودم، گفتم: (ای فرزند رسول خدا! این کنیز، تنها شاخه گلی به شما هدیه کرد، آنگاه شما او را آزاد میکنید؟!) امام در پاسخم فرمود: «خداوند بزرگ و مهربان به ما فرموده است: (وَ اِذا حُییتُمْ بِتَحِیهٍ فَحَیوا بِاَحْسَنَ مِنْها؛ هر کس به شما مهربانی کرد، دو برابر او را پاسخ گویید.) (نساء: 86)»
سپس امام فرمود: (پاداش آزادی در برابر مهربانی او آزادی بود).1
1. مناقب، ابنشهرآشوب، ج ۴، ص 18.
مهربانی در برابر نامهربانی
همواره امام، مهربانی را با مهربانی پاسخ میگفت، حتی پاسخ وی در برابر نامهربانی نیز مهربانی بود. چنانکه نوشتهاند، امام، گوسفند زیبایی داشت که به آن علاقه نشان میداد. روزی دید گوسفند، خوابیده است و ناله میکند. جلوتر رفت و دید که پایان را شکستهاند. امام از غلامش پرسید: (چه کسی پای این حیوان را شکسته است؟) غلام گفت: (من شکستهام.)
حضرت فرمود: (چرا چنین کردی؟) گفت: (برای اینکه تو را ناراحت کنم.) امام با تبسمی دلنشین فرمود: (ولی من در عوض، تو را خشنود میکنم و غلام را آزاد کرد).1
همچنین آوردهاند، روزی امام، مشغول غذا خوردن بودند که سگی آمد و برابر حضرت ایستاد. حضرت، هر لقمهای که میخوردند، لقمهای جلوی سگ میانداختند. مردی پرسید: (ای فرزند رسول خدا! اجازه دهید این حیوان را دور کنم.) امام فرمود: (دَعْهُ اِنِّی لَاَسْتَحْیی مِنَا للَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ اَنْ یکونَ ذُو رُوحٍ ینْظُرُ فِی وَجْهِی وَ اَنَا اکلُ ثُمَّ لَا اُطْعِمُهُ؛ نه، رهایش کنید! من از خدا شرم میکنم که جانداری بهصورت من نگاه کند و من در حال غذا خوردن باشم و به او غذا ندهم).2
1. باقر شریف القرشی، حیاه الامام الحسنبنعلی (علیهالسلام)، ج ۱، ص ۳۱۴.
2. بحارالانوار، ج ۴۳، ص 352.
گذشت
امام بسیار باگذشت و بزرگوار بود و از ستم دیگران چشمپوشی میکرد. بارها پیش میآمد که واکنش حضرت به رفتار ناشایست دیگران، سبب تغییر رویه فرد خطاکار میشد.
در همسایگی ایشان، خانوادهای یهودی میزیستند. دیوار خانه یهودی، شکاف برداشته و نجاست از منزل او به خانه امام نفوذ کرده بود. مرد یهودی از این ماجرا باخبر شد. روزی زن یهودی برای درخواست نیازی به خانه آن حضرت رفت و دید که شکاف دیوار سبب شده است که دیوار خانه امام نجس شود. بیدرنگ، نزد شوهرش رفت و او را آگاه ساخت. مرد یهودی نزد حضرت آمد و از سهلانگاری خود پوزش خواست و از اینکه امام، در این مدت سکوت کرده و چیزی نگفته بود، شرمنده شد.
امام برای اینکه او بیشتر شرمنده نشود، فرمود: (از جدم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شنیدم که گفت به همسایه مهربانی کنید).
یهودی با دیدن گذشت و برخورد پسندیده ایشان به خانهاش برگشت و دست زن و بچهاش را گرفت و نزد امام آمد و از ایشان خواست تا آنان را به دین اسلام درآورد.1
1. تحفه الواعظین، ج ۲، ص ۱۰۶.
فروتنی
امام مانند جدش رسولالله، بدون هیچ تکبری روی زمین مینشست و با تهیدستان همسفره میشد. روزی سوارهای از محلی میگذشت که دید گروهی از بینوایان روی زمین نشسته و مقداری نان را پیش خود گذاشتهاند و میخورند. وقتی امام حسن (علیهالسلام) را دیدند، به ایشان تعارف کردند و حضرت را سر سفره خویش فراخواندند. امام از مرکب خویش پیاده شد و این آیه را تلاوت کرد: (اِنّهُ لا یحِبُّ الْمُسْتَکبِرینَ؛ خداوند خودبزرگبینان را دوست نمیدارد.) (نحل: ۲۳) سپس سر سفره آنان نشست و مشغول خوردن شد. وقتی همگی سیر شدند، امام آنها را به خانه خود فراخواند و از آنان پذیرایی فرمود و به آنان پوشاک هدیه داد: (وَ جَعَلَ یاْکلُ حَتَّی اکتَفَوْا دَعَاهُمْ اِلَی ضِیافَتِهِ وَ اَطْعَمَهُمْ وَ کسَاهُمْ).1
همواره آن حضرت دیگران را نیز بر خود مقدم میداشت و پیوسته با احترام و فروتنی با مردم برخورد میکرد. روزی ایشان در مکانی نشسته بود. برخاست که برود، ولی در این لحظه، پیرمرد فقیری وارد شد. امام به او خوشآمد گفت و برای ادای احترام و فروتنی به او فرمود: (ای مرد! وقتی وارد شدی که ما میخواستیم برویم. آیا به ما اجازه رفتن میدهی؟) مرد فقیر عرض کرد: (بله، ای پسر رسول خدا!)2
همواره امام، مهربانی را با مهربانی پاسخ میگفت. حتی پاسخ وی در برابر نامهربانی نیز مهربانی بود.
1. بحارالانوار، ج ۴۳، ص ۳۵.
2. سید نورالله مرعشی التستری، ملحقات احقاق الحق، ج ۱۱، ص ۱۱۴.
مهماننوازی
همواره آن حضرت، از مهمانانش پذیرایی میکرد، حتی اگر آنان را نمیشناخت. امام به پذیرایی از بینوایان علاقه زیادی داشت. ایشان، تهیدستان را به خانه خود میبرد و به گرمی از آنان پذیرایی میکرد و به آنها لباس و پول میبخشید.1
در سفری که امام حسن (علیهالسلام) همراه امام حسین (علیهالسلام) و عبداللهبنجعفر به حج میرفتند، شتری که بار آذوقه بر آن بود، گم شد و آنها در میانه راه، گرسنه و تشنه ماندند. در این هنگام، متوجه خیمهای شدند که در آن پیرزنی تنها زندگی میکرد. از او آب و غذا خواستند. پیرزن نیز که انسان مهربان و مهماننوازی بود، از تنها گوسفندی که داشت، شیر دوشید و گفت: (برای غذا نیز آن را ذبح کنید تا برای شما غذایی آماده کنم).
امام نیز آن گوسفند را ذبح کرد و زن غذایی برای ایشان درست کرد. آنان غذا را خوردند و پس از صرف غذا از وی تشکر کردند و گفتند: (ما افرادی از قریش هستیم که به حج میرویم. اگر به مدینه آمدی، نزد ما بیا تا مهماننوازیات را جبران کنیم.) سپس از زن خداحافظی کردند و به راه خویش ادامه دادند. شبهنگام، شوهر زن به خیمهاش آمد و او داستان مهمانی را برایش بازگفت. مرد، خشمگین شد و گفت: (چگونه در این برهوت، تنها گوسفندی را که همه داراییمان بود، برای کسانی کشتی که نمیشناختی؟)
مدتها از این ماجرا گذشت تا اینکه بادیهنشینان به سبب فقر و خشکسالی به مدینه آمدند. آن زن نیز همراه شوهرش به مدینه آمد. در یکی از همین روزها، امام مجتبی (علیهالسلام)، همان پیرزن را در کوچه دید و فرمود: (یا اَمَهَ اللَّهِ! تَعْرِفِینِی؟؛ ای کنیز خدا! آیا مرا میشناسی؟) گفت: (نه.) فرمود: (من همان کسی هستم که مدتها پیش، همراه دو نفر به خیمهات آمدیم. نامم حسنبنعلی است.) پیرزن خوشحال شد و عرض کرد: (پدر و مادرم به فدای تو باد!)
امام بهپاس فداکاری و پذیرایی او، هزار گوسفند و هزار دینار طلا به او بخشید و او را نزد برادرش، حسین (علیهالسلام) فرستاد. او نیز همین مقدار به او گوسفند و دینار طلا بخشید و وی را نزد عبداللهبنجعفر فرستاد. عبدالله نیز به پیروی از پیشوایان خود، همان مقدار را به آن پیرزن بخشید.2
1. ابنشهرآشوب، ج ۴، صص ۱۶ و ۱۷.
2. ابنشهرآشوب، ص ۱۶؛ علیبنعیسی الاربلی، کشف الغمه، ج ۲، ص ۱۳۳. (با گزینش)
پارههای آفتاب (گوشههایی از زندگی امام حسن (علیهالسلام))
سوار بر مرکب میرفت که با مردی از اهل شام مواجه شد. مرد تا حضرت را شناخت، شروع به لعن و نفرین کرد. امام، سخنان زشت و دشنامهای ناروای او را تحمل کرد تا اینکه مرد شامی، عقده دلش را خالی کرد و آرام شد.
امام با لبخند و بهآرامی فرمود: (ای مرد! گمان میکنم در این شهر غریب باشی و شاید هم مرا بهاشتباه گرفتهای؟ حالا اگر از ما رضایت بطلبی، از تو راضی میشویم و اگر چیزی از ما بخواهی، به تو میبخشیم. اگر راه گم کردهای، راهنماییات میکنیم. اگر گرسنهای، تو را سیر میکنیم. اگر لباس نداری، تو را میپوشانیم. اگر نیازمندی، تو را غنی میکنیم. اگر از جایی رانده شده یا فراری هستی، تو را پناه میدهیم. اگر خواستهای داری، برمیآوریم. اگر توشه سفرت را پیش ما آوری و مهمان ما باشی، برای تو بهتر است و تا هنگام رفتن از تو پذیرایی میکنیم، چونکه خانه ما وسیع و امکانات مهماننوازیمان فراهم است.
وقتی مرد با این برخورد کریمانه حضرت مواجه شد و سخنان شیوا و دلنشین آن بزرگوار را شنید، پیش از آنکه سخنی بگوید، اشک از گونههایش لغزید و گفت: (شهادت میدهم که تو خلیفه خداوند بر روی زمین هستی. خداوند داناتر است که رسالتش را در کدام خانواده قرار دهد: اللّهُ اَعْلَمُ حَیثُ یجْعَلِ رِسالَته؛ تا این لحظه شما و پدرتان منفورترین خلق خدا نزد من بودید و اکنون شما را محبوبترین فرد روی زمین میدانم).
بعد از آن، همراه امام حسن (علیهالسلام) راهی خانه آن حضرت شد و تا روزی که در مدینه بود، در مهمانسرای حضرت پذیرایی میشد و از دوستان و ارادتمندان خاص اهلبیت (علیهمالسلام) گشت.1
همان، ج 3، ص 19.
شیعه حقیقی
گفت: (من از شیعیان شما هستم).
فرمود: (اگر مطیع امرونهی ما هستی، راست میگویی و اگر اینگونه نیست، با این ادعا بر گناهان خود نیفزا و نگو از شیعیان شما هستم، بلکه بگو من از دوستداران شما و دشمن دشمنان شما هستم و تو در نیکی و بهسوی نیکی هستی).
حیا میکنم
غلام جوانی را دید که داشت غذا میخورد و سگی روبه روی او نشسته بود. هر لقمهای که میخورد، لقمهای به سگ هم میداد.
پرسید: (چرا اینطور میکنی؟)
غلام جواب داد: (من خجالت میکشم که خودم غذا بخورم و این سگ گرسنه بماند).
حضرت خواست به او پاداشی نیکو بدهد. برای همین او را به دلیل این عمل نیک، از مولایش خرید و آزاد کرد و باغی را که در آن کار میکرد، خرید و به او بخشید.1
1. البدایه و النهایه، ج 8، ص 38.
شنا
برای گردش و تفریح به ساحل فرات رفته بودند. آب صاف و زلال فرات، روی سنگها و شنها موج میزد.
فرمود: (اگر لباس شنا داشتم، داخل آب میشدم و آبتنی میکردم).
گفت: (من دارم و آن را در اختیار شما میگذارم).
فرمود: (پس خودت چه میپوشی؟)
گفت: (من همینطوری به داخل آب میروم).
فرمود: (این همان کاری است که من اصلاً دوست ندارم و خوشم نمیآید. از رسول خدا (ص) شنیدم که میفرمود: در داخل آب موجودات زندهای است که باید از آنها شرم کنید و به احترام آنان، بدون پوشش مناسب به داخل آب نروید).1
1. مسند امام مجتبی (علیهالسلام)، ص 797.
درخت خشک
به عمره میرفت. مردی از فرزندان زبیر که به امامتان حضرت اعتقاد داشت، با آنها همسفر بود. جایی برای استراحت ایستادند. آنجا درختان خرما داشت که از بیآبی خشک شده بودند. برایان حضرت زیر درختی فرش انداختند و برای فرزندان زبیر، در زیر درخت دیگری، در برابر حضرت.
آن مرد نگاهی به بالای درخت کرد و گفت: (اگر این درخت خشک نشده بود، از میوه آن میخوردیم).
فرمود: (رطب میخواهی؟)
گفت: (بلی).
حضرت دست بهسوی اسمان بلند کرد و دعایی کرد. ناگاه درخت سبز شد و رطب داد. شتربانی که همراهشان بود، با شگفتی گفت: (به خدا سوگند جادو کرد).
حضرت فرمود: (وای بر تو، این جادو نیست. حقتعالی دعای فرزند پیغمبر خود را مستجاب کرد).
پسان مقدار رطب از آن درخت چیدند که برای همه اهل قافله بس بود.
سر سفره کریم
صورت زشتی داشت. سر سفره امام حسن مجتبی (علیهالسلام) آمد و با حرص و ولع تمام غذا را خورد. امام از غذا خوردن عرب خوشش آمد و شاد شد و از او پرسید: (تو عیال داری یا مجردی؟) گفت: (عیالمندم.) فرمود: (چند فرزند داری؟) گفت: (هشت دختر دارم که من به شکل از همه زیباترم، اما آنها از من پرخورترند.) امام لبخند زد و ده هزار درهم به او انعام دادند و فرمود: (این قسمت تو و همسر و هشت دخترت باشد).
خبر از غیب
فرمود: (من با زهر شهید میشوم).
پرسیدند: (چه کسی تو را مسموم میسازد؟)
فرمود: (یکی از زنان یا کنیزانم).
گفتند: (از خود دورش کن و از خانهات بیرونش بینداز).
فرمود: (مگر قضای الهی تغییرپذیر است؟ اگر او را از خود دور کنم، بازهم کشته شدن من به دست اوست؛ زیرا تقدیر الهی چنین رقم خورده است).
چیزی نگذشت که همسرش، جعده به دستور معاویه، با سمی که در شیر ریخته بود، او را به شهادت رساند.
حاجت برادر مسلمان
گفت: (ای فرزند پیامبر! فلان شخص از من طلبی دارد، ولی من پولی ندارم. برای همین او میخواهد مرا زندانی کند).
امام فرمود: (در حال حاضر مالی ندارم که بدهی تو را بدهم).
گفت: (پس کاری کنید که او مرا زندانی نکند).
امام درحالیکه در مسجد مشغول عبادت [اعتکاف] بود، کفشهای خود را به پا کرد.
گفتند: (ای فرزند رسول خدا، مگر فراموش کردید که در حال اعتکاف هستید [و نباید از مسجد خارج شد]؟)
فرمود: (فراموش نکردهام، اما از پدرم شنیدهام که رسولالله میفرمود: کسی که در برآوردن حاجت برادر مسلمان خود بکوشد، مانند کسی است که نه هزار سال، روز را به روز و شب را به عبادت مشغول بوده است).1
1. روایتها و حکایتها، ص 122.
دریای کرم
به حضور امام آمد و اظهار فقر و حاجت کرد. امام حسن (علیهالسلام) دستور داد تا پنجاههزار درهم، بهاضافه پانصد دینار به او بدهند. مرد سائل، حمالی را صدا زد که پولهایش را برایش ببرد. حضرت، پوستین خود را هم داد و فرمود: (این را هم بهجای کرایه به آن مرد بده).1
1. ستارگان درخشان، ص 46.
منبع: مجله اشارات