شب شمع و گل و پروانه
شب، شب بریدن از تنهاییها، شب بریدن از تکرار یک سال روزمرگی.
شب، شب دلبستن به خاطرات پدر، شب پیوستن به قصههای تازهتر مادر.
شب، شب آیینه و عود، شب غزلهای ناب حافظ و سعدی.
شب عاشقنوازیهای پیر چنگی شهر، شب طولانی یک سال از چشمانتظاریهای کودکانه دل، شب از عشق گفتنهای پیوسته مکرر...
هند تا غروب مانده، جنبوجوشها رنگ دیگری به خود میگیرد.
هندوانهها در دست، آجیلها در پاکت، اعجاز رنگآمیزی رنگهای زیبا، سبز، سفید، سرخ، زرد... شروع شده است تا بر رنگ سیاه و تیره شب غلبه یابند.
نبض کند زندگی دوباره به تپش درآمده است و (شب عاشقان بیدل) کمکم رنگ تغزّل به خود میگیرد
امشب شمع و گل و پروانه گردآمدهاند، تا دوست کجا قدم گذارد خوشتر!
امشب هر خانه منتظر کسی است، جز خانه تنهایی؛ خانهای که هم او یارانش را فراموش کرده است، هم یارانش او را.
امشب (اندوه) با هیچکس قرار ندارد و قرار نیست کسی اندوه داشته باشد.
شبی برای یادآوری دستهای گرم مادر برای بهیادسپاری تبسمهای شیرین پدر/ شبی برای آرزوهای به سرخی هندوانه و برای امیدزایی به درازی یلدا، برای لحظاتی به تبسم پستههای خندان/ شبی به نورانیت معرفت پیران که تجارب خود را آسان و بیمنت به جوانان میآموزند/ شبی به سپیدی بخت نوعروسان/ به سبزی (یا قدوس) پیران و به سرخی آرزوهای کودکان/ شبی به سردی تمام قهرها و به گرمی تمام آشتیها!
امّا چه سخت است برای آنان که پیش رویشان جز تنهایی نیست؛ تنهایی در خانهای متروک، تنهایی در جمعی همسان، از سالمندانِ تنها!
(معاشران گره از زلف یار باز کنید شبی خوش است، بدین قصهاش دراز کنید)
امشب دل ببندیم به (یک دل) بودن، خواستن ازتهدل، آیینه هم بودن!
امشب، کنار لحظههای اسمانی، دستها را در کنار هم به (یا قدوس) بگشاییم.
شبی خوش است؛ شبی از جنس شبهای بلند اسمانی که در ذهن عظیم کهکشانها مینشیند نغمه (یا مَنْ اَظْهَرَ الجَمیلٍ وَ سَتَرَ القَبیحْ).
شبی خوش است؛ بازکن پنجره را تا به آن رهگذر خسته و تنها که مچاله شده از سوز زمستان بدهی گرم، سلام!
شبی خوش است؛ شبی به گرمی خاطرات کرسیها / به حرارت بخاریهای نفتی بلند / به صفای آجیلهای شور و شیرین.
دریغا از شبهای دیروز که بهخوبی و خوش گذشتند.
افسوس به شبهای امروز که بیرنگ میشوند!
افسوس! از شبهای فرداها که اندکاندک از خاطرات تهی خواهند شد!
*
میهمان عزیز شب یلدا کی خواهد آمد؟
شب یلدای فراقت را به کدامین ظهور صبح پیوند زنم؟
بیخوابیهای شب طولانی تنهاییام را با کدامین قصههای انتظار از سر بگذرانم؟
سرمای دوری تو را در زیر هیچ کرسی گرمی نمیتوان از یاد برد و ترکهای دلهای به خون نشستهمان را با هیچ قاچ هندوانهای نمیتوان نمایان کرد و دانههای یاقوت اشکمان را در میان دانههای سرخ انار جای نهان کردن نیست!
باور کن که مدتهاست لبهایمان خنده شکر لب پستههای شب یلدا را از یاد برده است.
پس آن میهمان عزیز شب یلدا کی خواهد آمد و این قصه بیپایان دلتنگی کی به سر میرسد؟
تمام ورقهای دیوان حافظ به بهانه خبر ظهور تو، تفأل زده میشوند و دیگر مثنویخوانی و شاهنامهسرایی نمیتواند اندکی از دلتنگی ما را بکاهد.
بر روی پشتبام و زیر سقف اسمان دراز میکشیم و ستارههای هجرانت را میشماریم تا خوابمان ببرد، شاید که با صدای اذان صبح تو، یلدای انتظار ما به پایان پرسد و فجر نگاهت ظهور کند!
.
.
.
منبع: مجله اشارات