میخواستند او را شکنجه روحی دهند. امام را به سلول انفرادی بردند. آرامشش را که دیدند، آشفته شدند. به سراغ زندانی سلول مجاور او رفتند و روز و شب، او را شکنجه دادند. صدای درد کشیدن مرد، بلند بود. دل امام از این رنجکشیدن سوخت. برایش دعا و نذر کرد تا از شکنجهاش دست بردارند. بعدها امام وقتی از خاطراتش میگفت، فرمود: «آن شب، سختترین شبهای زندگیام بود».
بدرقه
میخواست به ایران بیاید. مردم نوفللوشاتو با دستهگلهای فراوانی نزدش آمدند. زنهای مسیحی، به احترامش روسری به سر بسته بودند. همه میگریستند و فقط دوست داشتند به چهره آرام و مهربان و صبورش بنگرند. امام هم حال عجیبی داشت.
رو به مردم کرد و گفت: «مرا ببخشید در این مدت که اینجا بودم، باعث دردسر شما شدم.» نمیدانستند به این مرد بزرگ چه بگویند. موج رضایت از امام در چهرههایشان بود و غم رفتن او در چشمهایشان نشسته بود.
مگر کوروش میآید؟
قرار بود بعد از سالها وارد ایران شود. زنگ زدند و گفتند: «میخواهیم فرودگاه را فرش کنیم، تمام راه را چراغانی کنیم و فاصله فرودگاه تا بهشتزهرا را با هلیکوپتر برویم. لطفاً به عرض امام برسانید».
خبر را به امام رساندند. سرش را بلند کرد و با ناراحتی گفت: «برو به آقایان بگو، مگر میخواهند کوروش را وارد ایران کنند؟ ابداً این کار لازم نیست. یک طلبه از ایران خارج شده و همان طلبه به ایران بازمیگردد. من میخواهم میان امتم باشم و همراه آنان بروم، ولو پایمال شوم»!
هیچ حسی!
در هواپیما بود. خبرنگارها دورش را گرفتند و پرسیدند: «حال که به خاک ایران قدم میگذاری، چه احساسی داری؟» با همان آرامش همیشگیاش نگاه کرد و پاسخ داد: «هیچ»!
خبر که همهجا پخش شد، عدهای بهانه گرفتند و گفتند: «چرا امام از ورود به ایران که اینهمه فداکاری کرده و جوانان عزیزش را نثار انقلاب اسلامی نموده، هیچ احساسی ندارد»؟
امام از شنیدن این حرف، تعجب کرد و گفت: «چهقدر بیانصافاند! نسبت به عواطف و احساسات و فداکاریهای مردم در سخنرانی فرودگاه گفتم که اینهمه عواطف و احساسات به دوش من، سنگینی میکند و من نمیتوانم پاسخ آن را بدهم؛ ولی درباره خاک ایران هیچگونه احساسی ندارم؛ زیرا برای من خاک ایران و عراق و کویت یکسان است».
با دست همین زنها!
ازدحام جمعیت بود. همه میخواستند برای دیدارش بیایند. مسئولان مانده بودند، چه کنند. هرکس پیشنهادی میداد. یکی گفت: «خانمها را راه نمیدهیم. امروز نیایند.» امام با ناراحتی گفت: «من با دست همین زنها، شاه را بیرون کردم. اینها باید در صحنه و اجتماع باشند».
دور از من!
از روزنامه کیهان و اطلاعات آمده بودند. روبهروی او نشستند و خواستند برایشان صحبتی کند. گفت: «روزنامهها اینطور نباشد که چیزهای مربوط به من چاپ کنند و مرتب عکس از من در صفحه اول بیاورند و تیترهای بزرگی از من بزنند.» لحظهای سکوت کرد و سپس ادامه داد: «روزنامهها مال ما نیست. مال مردم محروم است. مال طبقات متوسط است. اگر یک کشاورز، خوب کار کرد، عکس او را بیاورید در صفحه اول بهجای عکس من چاپ کنید».
با حیرت نگاهش کردند. باورشان نمیشد مردی اینچنین بزرگ، اینقدر از «من» دور باشد.
هدیه
مردی از ایرانیان شیفته امام خمینی رحمهالله بود. تازه از آلمان برگشته بود. نزد امام رفت و گفت: «آقا، برای شما ماشینی هدیه آوردهام تا هنگام رفتن به کربلا و نجف، بهراحتی بتوانید رفتوآمد کنید.» حضرت امام سرش را تکان داد و گفت: «من ماشین نمیخواهم آن را میفروشم و پولش را خرج طلبهها میکنم.» مرد از شنیدن تصمیم امام، خوشحال شد.
فرشته
تا آن لحظه هزار جور فکر به سرم راه پیدا کرده بود. چرا به اینجا احضار شدهام؟ آیا خطایی از من گزارش شده است؟ آیا عنصر بیخاصیتی بودهام و حالا عذرم را میخواستند؟ آیا دیدارم با خانوادهام باعث شده بود به این سرعت تصمیم بگیرند تصفیهام کنند؟ من که همه جوانب امنیتی را رعایت کرده بودم.
در باز شد و مردی باریک و بلندقامت به اتاق پا گذاشت. تا آن وقت ندیده بودمش. کلاه نخی سبز روشنی را تا روی ابروهایش پایین کشیده بود و عینک قهوهای تیرهاش مانع از آن بود که بتوانم چشمانش را ببینم. از روی مبل چرمی کهنهای که درونش مچاله شده بودم، برخاستم. دستم میلرزید.
آنها را پشت سرم به هم گره کردم. مرد دستش را از جیب شلوار جین رنگورورفتهاش بیرون آورد و گفت: «بنشین!» صدای سرد و خشنش در آن اتاق کمنور، با آن پردههای ضخیم مثل فریادی در سرداب پیچید. نفسم داشت بند میآمد. سرم داغ شده بود و ضربان قلبم ممتد میکوبید.
پرسید: «حتماً میدانی چرا اینجایی؟» سر تکان دادم، ولی چون رو به در ورودی ایستاده بود، علامت نفیام را ندید. آهسته گفتم: «نه».
گفت: «من عادت ندارم زیاد توضیح بدهم.» چشمم تار شد و مرد بلندقامت مثل شبحی کشیده، مقابل چشمم به حرکت درآمد.
گفت: «آدرس را یکبار میگویم بهخاطر بسپار، حافظهات خوب است؟» نفس راحتی کشیدم.
- بله اگر آدرس سرراست باشد یا منطقهای باشد که بلد باشم.
گفت: «بسیار خوب...».
چشمم را بستم و آدرس را برایش تکرار کردم. بعد به صورتش نگاهی انداختم تا عکسالعملش را ببینم. به تأیید سر تکان داد.
- رمز ورود. دختر داریوش. این را در جواب زن خدمتکار میگویی. فقط همین. مکث کرد و لحظهای بعد ادامه داد:
- تنها با یک گلوله باید کار تمام شود.
نفس درون سینهام گیر افتاد. حالت خفگی داشتم. دستم را روی مبل فشردم. مثل تکه کلوخی که در آب افتاده باشد در آن فضای سنگین داشتم محو میشدم. با دست لاغر و انگشتان کشیدهاش به کتاب قطوری با جلد کهنه و کثیف اشاره کرد و گفت: «اینهمه آن چیزی است که لازم داری. بهشدت مراقب باش. ما هم به اوضاع مسلطیم، سؤالی نداری»؟
با نفس گیر افتاده در قفسه سینهام بهسختی گفتم: «میتوانم بپرسم زن است یا مرد؟ پیر یا جوان؟»
گفت: «فرقی هم میکند؟»
دوباره سر تکان دادم، حس کردم از گوشه عینکش نگاهم میکند. دست روی گونهاش گذاشت و تا محاسن سیاه و براقش کشید.
- قاتل بچههای تیم هشت.
جملهاش مثل پتکی روی سرم فرود آمد. برای لحظهای سرم سنگین شد، سپس شادی همراه غرور درونم را فراگرفت.
- سرهنگ افرازی؟
- قصاب!
مثلاینکه فکرم را شنیده باشد گفت: «بعد از قتلعام تیم هشت، به درجه تیمساری و مجالست با اعلی حضرت ارتقا پیدا کرد».
سؤالاتی به ذهنم هجوم آورده بود که آن مرد جوان نه میخواست و نه میتوانست به آنها جواب بدهد. او هم یک مأمور بود، با اطلاعات در حد نیازش. فقط پرسیدم: «اگر موفق نشدم؟»
گفت: «برای اینجور کارها آموزشدیدهای. در ضمن تو عالیترین گزینه هستی».
پس از لحظهای سکوت، دوباره به آن کتاب قطور و کهنه اشاره کرد.
رمان شازده... قصهای مبتذل. نماد نویسندهاش، خوانندهاش، همهوهمه. ولی پوشش خوبی است برای کار ما. درونش اسلحه و عکس سوژه، همراه با دستورالعملهای لازم: خلاص یا رهایی!
منتظر سؤال یا اعتراض بود، اما ذهن من روی آخرین کلمات خارجشده از دهانش ثابت مانده بود.
خلاص او یا رهایی خودم؟
عینکش را جابهجا کرد و به در ورودی نزدیک شد.
- برو با تمرکز، خونسردی کامل و توکل بر خدا.
همهشب تا لحظه موعود، اسلحه را در دستم میفشردم و بهطرف عکس قاتل که مثل سیبلِ ثابت روی دیوار چسبانده بودم، نشانه میرفتم. همان عکس که پس از قتلعام تیم هشت در روزنامههای شهر دیده بودم؛ با چشمانی دریده از سرخوشی پیروزی.
پدرش از اوباش بود که در قضیه کودتا علیه مصدق خیلی گردوخاک کرده بود و بهپاس این خوشخدمتی و سنگباران ماشین حامل مصدق، بورس تحصیلی نظام را از اعلی حضرت برای پسرش گرفته بود و او را به امریکا فرستاده بود. آموزش دیده بود و با یک دختر یهودی ازدواج کرده بود.
آن روزها چقدر آرزو داشتم دستم به او میرسید و امروز مأمور خلاص او بودم. بیهیچ ترحمی.
نه خسته بودم نه بیخواب. مصمم مثل کوه یخ. قدم که برمیداشتم فقط به خلاص کردن او فکر میکردم. من باید زنده میماندم و جشن پیروزی را میدیدم. با هر گام که برمیداشتم برای بچههای تیم هشت میخواندم: «بأی ذنب قتلت؟» و در گامی دیگر با فکر انتقام میخواندم، «و قاتلو ائمه الکفر» و دوباره میخواندم: «یعذبکم الله بأیدیکم».
به کوچه بنبست پشت مدرسه رسیدم. درِ قهوهای تیره را باز کردم. پیرزن خدمتکار خوابآلود منتظرم بود. عینکتهاستکانی را عقبتر برد، خوب نگاهم کرد. سر تکان داد، در را بست و رفت. نمیدانم از آمدنم چه میدانست و چه فکرهایی میکرد؟
از لابهلای برگهای فشرده درختان صف در صف و چراغهای آبیرنگ که مثل ستارههای بیروح به زمین چشم دوخته بودند، خنکای صبح میدمید و آرامشم را کامل میکرد. درِ تالار باز بود. طبق نقشه وارد شدم و به طبقه بالا رفتم؛ به اتاق خوابی بزرگ؛ آن قدر بزرگ که آن سرهنگ درشتهیکل در میان تختخواب پوستگردویی، بهاندازه یک عروسک بندانگشتی به نظر میرسید.
آهسته نزدیک شدم و روبهرویش ایستادم. بوی مشمئزکننده و دمکرده اتاق همه خنکای صبح را بلعید. شمد را تا روی سینه برهنه و خیس از عرقش کشیده بود. دودست زمختش مشت شده و مثل دو گرز سنگی در اطرافش ثابت مانده بودند.
روی میز کنار تختش زنی نیمهعریان با موهایی طلایی و چشمان آبی، درون قاب عکس میخندید. حتی از مسلح شدن کلت هم از جا نجنبید. به تخت نزدیکتر شدم، دهانش را تکان داد و با کجومعوج شدن سبیل پرپشتش، خرناسهای کشید. کاش اجازه داشتم بیدارش کنم و به او بگویم: «برای انتقام بچههای تیم هشت آمدهام».
باید سایه مرگ را میدید، اما نباید التماس میکرد. نباید غرورش میشکست. باید چهره فرشته مرگش را میدید. اما نه! مگر نه اینکه میگویند هرکس هنگام جاندادن، فرشته موکل مرگش را به همان شکل اعمال دنیاییاش میبیند؟ پس...
به آینه بزرگ قاب نقرهای روی میز آرایش بانوی موطلاییاش نگاه کردم. چرا سرهنگ حالا اینقدر تنهاست؟! به چهره خودم در آینه نگاه کردم. صورتم درون قاب مشکی روسریام، رنگپریده نشان میداد. لبخند زدم. تو که نترسیدهای؟ همه شما قسمخوردهاید. رشتههای نور سپیدهدم روی دیوارهای اتاق نمایان میشد. چراغخواب روی میز را خاموش کردم و ماشه را کشیدم.
.
.
منبع: ماهنامه اشارات