میخواهم «مرز» ها را بشناسم؛ تا فراتر از آن نروم.
میخواهم «حدود» را بدانم؛ تا پای فراتر نگذارم.
میخواهم «حقوق» اطرافیانم را بدانم؛ تا آنها را «ادا» کنم.
«رابطهها» اگر بیربط باشد، گسست ایجاد میکند و «مرز» ها اگر آشفته باشد، به نزاع کشیده میشود و اگر «حدود»، زیر پا گذاشته شود، حریمها میخشکند و حرمتها پایمال میشود و خودم هم در این میان «تباه» میشوم و روز و روزگار «سیاه» میشود.
چه کسی این «خطکشی» را برایم کرده است؟ آنکه مرا آفریده و به زیروبم احساسات و غرایز و کششها و روحیاتم آشناست و «مهندسی روح» مرا بر عهده دارد؛ یعنی خدا، شریعت، رسول، دین، قرآن!
میخواهم نشان بدهم که بامعرفتم، نعمت و ولینعمت را میشناسم؛ به وظیفهام، آشنایم؛ از پشت کوه نیامدهام و بیفرهنگ نیستم. فرهنگ من، ریشه در باورهای متکی به وحی دارد و از سرچشمه زلال و آسمانی «دین»، سیراب شده است. پس نهتنها از آن شرم ندارم و احساس حقارت نمیکنم، بلکه به آن میبالم و سربلندم. پس رابطههایم را در ارتباط با مکتبم، تعریف میکنم.
با پدر و مادر
رابطه با پدر و مادرم را از امام سجاد (علیهالسلام) آموختهام.
آن حضرت، در قالب «نیایش»، به من آموخته است که دلم، روحم، زبانم، رفتارم، خواستههایم، با این دو گوهر قیمتی که حق بزرگی بر گردن من دارند، چگونه باید باشد؟ این «بایستهها» بهصورت دعا و خواسته مطرح شده است.
نگاهی به «دعای 24» صحیفه سجادیه میافکنم. مضمون این دعا چنین است:
«... خدایا! به من بیاموز که حق والدین بر گردن من چیست و توفیقم ده که آنها را هم بشناسم و هم عمل کنم؛ بی کموکاست و بی سستی و کاهلی.
خدایا! مرا چنان ساز که از پدر و مادرم حساب ببرم؛ ولی مثل یک مادر مهربان، به آنان خوبی کنم.
خدمت به آنان را برایم شیرین و دلنشین و گوارا قرار بده، لذتبخشتر از خوابی که به یکچشم خسته و بیخواب، مینشیند و گواراتر از آب گوارایی که به یک کام تشنه، میرسد.
خدایا! توفیق ده که خواستهی آنان را بر خواستهی خودم، مقدم بدارم و رضایت آنان را بر پسند خودم، ترجیح بدهم. اگر در حق من اندک خوبی داشتهاند، آن را بسیار و بزرگ ببینم و اگر من خوبی فراوانی به آنان کردهام، آنهمه را چیزی بهحساب نیاورم. صدایم را در مقابل آنان، بلند نکنم. پرخاشگرانه با آنان حرف نزنم. بر سرشان داد نزنم. گفتارم با آنان، پسندیده و مؤدبانه باشد و رفتارم با آنها، نرم و متواضعانه. عاطفهام نسبت به آنان، بسیار باشد و اصلاً با آنان دوست، رفیق، شفیق و مهربان باشم.
خدایا! آنان مرا تربیت کردهاند؛ خودت سپاسگزارشان باش؛
مرا تکریم کردهاند؛ خودت پاداششان بده؛
در کوچکی، مرا حفظ و نگهداری کردهاند؛ خودت محافظتشان کن.
خدایا! اگر از سوی پدر و مادرم نسبت به من کوتاهی شده یا آزاری دیدهام یا حقی از من ضایع شده، من همهی اینها را بخشیدم و گذشتم؛ شاید جبران گوشهای از آنهمه خوبی باشد که در حق من داشتهاند. آنان آنقدر بر من حق دارند و برایم زحمت کشیدهاند که هیهات هیهات بتوانم گوشهای از آنها را ادا کنم.
خدایا! آنان زحمت کشیدند؛ تا من راحت باشم؛ از گلوی خود زدند؛ تا من به نوا برسم؛ بر خود سخت گرفتند؛ تا من در رفاه و آسایش باشم؛ پس چگونه میتوانم حرف از «تقاص» بزنم یا مقابلهبهمثل کنم؟
خدایا! به آنان بهترین پاداشها را بده و توفیقم ده که پس از نمازهایم، در ساعات روز و لحظات شب، دعایشان کنم. اگر دعایشان میکنم، همین را سبب آمرزش من قرار بده و اگر به من خوبی کردهاند، همین را سبب آمرزش آنان، قرار بده و از آنان راضی باش و سلامتشان بدار...».
این رهنمود آن امام است که با پدر و مادرم چگونه باشم و برایشان چه بخواهم و چه رابطهای با آنان داشته باشم؛ اما در قالب دعا و نیایش.
با جنس مخالف
آنچه شیوه و محدوده و کیفیت این رابطه را «مشخص» میکند، توجه به الگوهای مکتبی است.
بانوی جوان و بزرگوار و نجیبی را در نظر میآورم که تربیتشدهی دامن ارزشهای آسمانی است و ریشه و تبارش به «خاندان وحی» میرسد. نامش «فاطمه معصومه» است - که درود خدا بر جان پاکش باد – و حریمش زیارتگاه عالمان و بزرگان و فرهیختگان.
میاندیشم که رمز و راز محبوبیت و کرامت و قداست او چیست؟ چرا اینهمه در دلها و جانها نفوذ دارد و چرا اینهمه بزرگان نامآور، افتخارشان آستانبوسی بارگاه او و زیستن در جوار حرم نورانی اوست؛ باآنکه بیش از 28 سال عمر نداشته است؟ برمیخورم به عصمت اخلاقی و عفاف در رفتار و گفتار و نجابت در خانواده و پروا پیشگی در زندگی و آنگاه فکر میکنم که در رابطهی یک دختر و پسر، وقتی «حریم دین» و «مرز اخلاق» نباشد، این فاصله را شیطان پر میکند؛ به همین راحتی و آنکه دوستی ناسالم دختر و پسر نامحرم را سامان میدهد و برقرار میسازد و توجیه میکند، دست پنهان شیطان و وسوسههای نفس است.
کسی که به دلالی شیطان و واسطهگری هوس، تن دهد، آخر خط ناپیداست و... حسرت و افسوس، بیثمر است؛ وقتیکه جام بلورین عصمت، شکست و گل عفت، چیده شد و نجابت و شرافت، زیر پای هوس له شد!
رابطهی دوستی با جنس مخالف قبل از ازدواج، با هر عنوان دهانپرکن و تعبیر فریبا هم که باشد، غلط و مشکلساز و لغزاننده است و اگر نبود، شرع مقدس، از آن نهی نمیکرد و همکلام شدن با «نامحرم» را جز در حد ضرورت و رفع نیاز، ممنوع نمیدانست.
سرخودمان که نمیتوانیم کلاه بگذاریم. نمونههای فراوان کسانی که در این جادهی لغزنده، قدم گذاشته و لغزیده و به ته دره افتادهاند، نباید از نظرمان دور باشد و نباید علاقه و تمایل، «چشم واقعبین» ما را کور کند. درونمایهی این رابطهها چیست؟ اگر برای شناخت از طرف مقابلی باشد که چهبسا در آینده، شریک زندگی ما خواهد شد، دین برای این، راهکارهای خاصی قرار داده که جدا از عشقبازیهای خیابانی و پارک گردیهای شهری و سینما رفتنهای مشترک و پارتیهای شبانه و گشتوگذارهای روزانه و اختلاطهای فراتر از «خطوط قرمز» است.
از یاد نبریم کلام الگوی عفاف و پاکی، بانوی افلاکی و فرشتهی خاکی، حضرت فاطمه (سلاماللهعلیها) را که در پاسخ سؤال پدرش رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله)، بهترین چیز را برای زن، آن دانست که نه نامحرم او را ببیند و نه نگاه او به مردان نامحرم بیفتد. این، یعنی مصونسازی رابطهها از نفوذ وسوسههای نفسانی و بریدن پای شیطان از ورود به حیطهی ارتباطی دختر و پسر پیش از ازدواج.
تابع «دل» بودن کجا و پیرو «دین» بودن کجا؟
اگر رفتارها، رابطهها، حرفها، تماسها، رفتوآمدها و نگاههایم با «معیارهای دینی»، ناسازگار باشد، چگونه میتوانم نام «مکتبی» بر خودم بگذارم؟
با استاد
گاهی یادم میرود که «مدیون» استادم.
گاهی رشد علمی و ارتقاء رتبهی دانش و درخشیدن در عرصههای علوم، مرا از «حق استاد»، غافل میسازد.
اما به یاد میآورم که استاد، هر که باشد، بر من، در هر مرتبه و موقعیتی که باشم، «حق تعلیم» دارد و بزرگان دین و حکیمان فرزانه، آموختهاند که آن را پاس بداریم و «ادب» و «حقشناسی» و «قدردانی» را از یاد نبریم.
در سخنان امام علی (علیهالسلام) آمده است:
«قم من مجلسک لابیک و معلمک و ان کنت امیرا؛1 هرچند امیر و فرمانروا باشی، به احترام پدر و معلمت از جای برخیز».
این، نشانهی شعور و تواضع و حقشناسی است و اگر جز این باشد، سر سفرهی علمی استاد نشستن است و نمکدان شکستن!
اگر با استادم صمیمی و خودمانیام، نباید به معنای نادیده گرفتن حق استادی و مراعات نکردن ادب و احترام باشد.
اگر از استادم دلخورم، نباید بیادبی و گستاخی کنم.
استادان قدیم خودم را هم نباید فراموش کنم؛ حتی آموزگاران دوران دبستان و دبیرستان هم بر من حق دارند و پاسداشت حرمت آنان، هم مایهی رفعت و افتخار من است و هم گواه شناخت و شکر من.
ادب در برابر استاد به چیست؟
به اینکه محترمانه صدایش کنم؛ باادب سؤال کنم؛ با تواضع جواب دهم؛ در کلاس، به سخنانش خوب گوش دهم و از او به بدی یاد نکنم؛ عیبهایش را فاش نسازم و ادا و شکلک درنیاورم؛ پیش جمع، تحقیر و ضایعش نکنم؛ به فکر انتقام و تسویهحساب نباشم؛ نگاهم صمیمانه و دوستانه باشد؛ نه خصمانه و رفتارم خاکسارانه باشد، نه جفاکارانه. اگر بیرون از محیط آموزش هم دیدمش، احترامش کنم. اگر خطایی داشت، به رخش نکشم. اگر نقطهضعفی داشت، دستاویزش قرار ندهم. در غیاب او، حرمتش را حفظ کنم و اگر کسی بد میگفت و ناحق میگفت، مدافعش باشم و...
اینهاست گوشهای از وظایف من در برابر آنکه به من دانش میآموزد و پلهپله مرا در علم، بالا میبرد.
و... با همه
روابط من تنها با والدین و جنس مخالف و استاد و دوست و فامیل نیست.
من در مجموعهای از «روابط» به سر میبرم. هر کس بهگونهای بر من «حق» دارد و من در مقابل او، «وظیفه» دارم و این حقوق و وظایف، دوجانبه است؛ نه یکسویه!
اگر با کسی «همسایهام»، باید آزارم به او نرسد و سختیهای او را تحمل کنم.
اگر با کسی «دوست» هستم، حقدوستی عبارت است از: خیرخواهی، احترام، یاری، رازداری.
اگر در کاری «شریک» دارم، بی اذن او در کار مشترک اقدام نکنم و حق او را نادیده نگیرم.
اگر در جایی «ریاست و مدیریت» دارم، به زیرمجموعهها و زیردستان، نگاه تحقیرآمیز نکنم و حقشان را ضایع نسازم.
اگر به کسی «بدهکار» م، بدهیام را سر موعد، بپردازم و امروز و فردا نکنم و حقالناس را مراعات کنم.
اگر از کسی «طلبکار» هستم، فشار نیاورم و آبرو نبرم؛ مهلت بدهم و بزرگوار باشم.
اگر «میهمان» هستم، بیتکلف و بی توقع باشم و از صاحبخانه، تشکر کنم؛ هر چه آورد و هرگونه پذیرایی کرد.
اگر «میزبان» میباشم، حرمت میهمان را نگاه دارم و پذیرایی و اکرام را در حد اعلا داشته باشم.
اگر «استادم» هستم، با شاگردانم با رأفت و دلسوزی و تواضع رفتار کنم.
اگر «همسر» دارم، در زندگی مشترک، ادب و عاطفه و محبت و تعاون را پایهی اساسی بدانم.
اگر «فرزند» دارم، تربیت او را وظیفهی بزرگ خود بدانم.
اگر «پدر و مادر» من زندهاند، از «احسان» که فرمان خداست، دریغ نکنم و اگر به خاک آرمیدهاند، هم به نیکی یادشان کنم، هم سر مزارشان بروم و هم به نیت آنان، کارهای خوب انجام بدهم.
اگر «فامیل» دارم، حق بزرگ «صلهرحم» را از یاد نبرم؛ به آنان سر بزنم؛ حالشان را بپرسم و اگر از دستم برمیآید، کمکشان کنم.
اگر «پولدار» و متمکن هستم، بدانم که فقیران بینوا را هم در داشتههای من، حقی است؛ دستگیرشان باشم.
اگر «دانا» یم، زکات دانستههایم، آموختن به دیگران است؛ «دانش خود را منحصر به خود ندانم.
اگر «جاهل» هستم، از پرسیدن و آموختن، ننگ نداشته باشم و بدانم که «پرسیدن، عیب نیست؛ ندانستن، عیب است».
اگر «مشاور» م، در مشورت، حق را بگویم و دلسوز و خیرخواه باشم و از راهحل درست و سودمند، مضایقه نکنم.
اگر «بزرگ» میباشم، حق کوچکترها را رعایت کنم و برخوردی پدرانه و دلسوزانه با آنان داشته باشم.
اگر «کوچک» هستم، بزرگترها را احترام کنم؛ در حضورشان، مؤدب باشم؛ پیشاپیش آنان، راه نروم و آنان را تحمل کنم و اگر «رازدار» م، اسرار کسی را فاش نکنم و آبروریزی نکنم.
و اگر «راز» دارم، رازم را به هر کس نگویم و بدانم که وقتی خودم رازم را نمیتوانم حفظ کنم، از دیگران چه انتظاری برای رازداری دارم؟
باری... در رابطه با دیگران، اگر «مسلمان» هستند، بدانم که حق اسلامی بر گردن من دارند و اگر «انسان» میباشند، هرچند نامسلمان، «حق انسانی» آنان را مراعات کنم.
آرزو میکنم که همهی «رابطه» هایم مکتبی و خداپسند باشد و جای پایی برای ابلیس باقی نگذارم.1
پینوشت:
غررالحکم ج 2، ص 191.
منبع: مجله پرسمان