قلب محمدباقر که نوجوانی پاک در خانوادهای بهشتی است مالامال از عشق به محبوب دلآرای جهان آفرینش است، هرچند بسیاری از نوجوانان باید یکبار زندگی را تجربه کنند تا بفهمند و درک کنند که واقعیت زندگی و رمز سعادت را نباید در کوچههای پرزرقوبرق پول و خانه و زن و فرزند جستوجو کرد و این تبوتاب و جوشوخروش دروغین فقط غباری است که انسانها را از کودکی تا لحظه مرگ از تنفس هوای پاک فطرت و طبیعت محروم میکند، ولی محمدباقر با دیگران فرق داشت؛ زیرا که او مثل همه برگهای سبز ریحان و همه شکوفههای سیب و گلهای آفتابگردان، فقط سر به آسمان داشت و چشم به آفتاب و همه دلنگرانی او دیدن گل لبخندی از رضایت بر لبهای محبوب بود. او نیز مانند بسیاری از نوجوانان و جوانان دیگر، در اوج احساسات و عواطف جوانی بود و به دنبال یک محبوب و دوست باصفا، او هم احساس میکرد به کسی نیاز دارد. کسی که از همه خوبیها خوبتر باشد و دلسوزتر؛ کسی که او را درک کند و حرف او را بفهمد و درد او را درد خود بداند. خلاصه غمخواری که در اوج همه ایدههای اوست و الگو اسوه همه خواستهای پاک جوانی باشد.
بسیاری از ما جوانان وقتی در گوشه و کنار پنهان و پیدای دل خود جستوجو میکنیم، چقدر به لاشه دوستیهایی که بههمخورده یا به دشمنی تبدیل شده، به محبتهایی که ناکام مانده و امیدهایی که ناامید شده برنمیخوریم.
اگر منصف باشیم، جلوی بسیاری از دلها میتوانیم تابلویی بگذاریم که روی آن نوشته: «به گذرگاه عشقهای یکبارمصرف و شکستنی خوشآمدید.» و صدالبته، اینها همه مشکل ما جوانان خامی است که بدون کارشناسی روی دل و دیده آنان را جلوی هر مشتری حراج میکنیم. مشتریهایی که اصلاً از قیمت بازار خبر ندارند... شاید اگر میدانستیم این الماس گرانبهایی که محبانی به تکتک ما جوانان دادهاند، در بورس و بازار خود با چه قیمتهای گزافی فروش میرود. مثل محمدباقر مجلسی در همان اوایل جوانی، دنبال آن مشتری واقعی میگشتیم. کسی که لیاقت خرید آن را دارد؛ کسی که در سینهاش قلبی به ارزش قلب تمامی انسانها میتپد، کسی که همدم نامریی همه ماست. ماها که تنها در دعای ندبه صبحهای جمعه، یا جشنهای نیمه شعبان و یا مسجد جمکران به یاد او هستیم. درست برعکس او که هیچوقت و هیچ جا ما را رها نمیکند؛ یعنی نمیتواند رها کند. مگر قلب او، محبت او، مروت و مردانگی او میگذارند که حتی برای لحظهای مراقب ما نباشد و ما را با همان دستهای نامریی خود که قرنهاست به انتظار یاران باوفا و صادقی است تا با او دست بیعت بدهند، حفظ نکند.
راستی چرا خجالت نمیکشیم که یک انسان زنده، مقتدر، مهربانی همچون او را در حد یک اسطوره ملی که نیمه شعبان و جمکران یادبودهای او هستند، پایین آوردهایم.
اما واقعیت چیز دیگری است. واقعیت فقط از یک چشمه سعادت، یک خورشید پنهان، یک امید بینهایت و یک شهاب جاوید خبر میدهد که فقط و فقط به دلیل اینکه دیده اگر خود را برای ما حیوانات انساننما آشکار کند، نهتنها چشم خود را برویش میبندیم بلکه با دستان خود خورشید را به مسلخ ببریم و سه شهاب را به نیزه زنیم و چشمه سعادت را با زهر بیوفایی و نافرمانی بخشکانیم.
هرچند واقعیت جز این نیست ولی این تمام واقعیت نیست، چراکه واقعیت چهره سفید دیگری هم دارد و به همهکسانی که مرد میداناند و همه انسانهایی که آنقدر بالغ شدهاند که بفهمند: اگر نمیتوانند جامعه را کاملاً همراه حقیقت کنند، دستکم میتوانند تکهای از جامعه را یا حتی ذرهای به سمت حق و حقیقت سوق دهند.
آری در شب سیاه و سرد غیبت، تمامی افراد اجتماع نمیتوانند به کوی جانان همه باهم راه پیدا کنند. ولی این به معنای بسته بودن راه برای هرکسی که با گذرنامه عزم و توبه و راستی به زیارت آمده نیست.
خلاصه اینکه اگرچه ظهور علنی ماه زهرا شروط به بیدار شدن همه جامعه، تشنه شدن همه انسانها و فریاد همهکسانی است که بیصدا و بدون اینکه خود بدانند، در حال غرق شدن هستند. ولی ظهور خصوصی او هیچکدام از این شروط و موانع کوهسان را ندارد و این در برای همهکسانی که بهراستی هوای یار کردهاند، باز باز باز است.
قهرمان قصه واقعی ما یعنی محمدباقر مجلسی، هم یکی از این افراد بوده بهخوبی توانسته بود سرمایه جوانی را به بازار تجارت با سرمایهدارترین خریدار یعنی خدا بیاورد و سود کلانی نصیب خود کند که از گوشهای از آن برای ما اینگونه پرده برمیدارد:
در یکی از شبهای تابستانی اصفهان در حدود سالهای بین 1003 - 1020 روی بام خانه در خوابوبیداری بودم که ناگهان خود را در مسجد جامع قدیم دیدم و نه خود بلکه تمام آرزوی خود و تمام امید خود، عشق و وجود خود را دیدم که در مسجد جامع ایستاده... پروازکنان به سمتش دویدم و به پایش افتادم که ببوسم ولی او بلندم کرد. ناچار دستانش را بوسهباران کردم و سفره دل را برایش باز کردم. وقتیکه حسابی پای درد دلم نشست جواب سؤالهایم را داد، ابرهای تیره وداع را دیدم که میخواهند دوباره خورشید را از چشمانم بگیرند. ناله کردم که یا بن رسولالله میدانم که همیشه دستم به شما نمیرسد، پس برایم یک مونس، یک راهنما، یک دستورالعمل تعیین کنید تا بدانم که باید چه کنم و به دنبال چه باشم و آقا مرا به شخصی به نام مولا محمد تاج حواله دادند که من کتابی را برای تو نزد او گذاشتهام برو و کتاب را بگیر... وقتی به سراغش رفتم گفت: صاحبالزمان تو را فرستاده؟ گفتم: آری! و کتابی قدیمی را که از جیبش درآورد به من داد و دیدم کتاب دعاست ولی همینکه نزد مولایم برگشتم، خود را روی بام خانه دیدم و دستم را خالی که باران اشک تا صبح بر صورتم بارید، صبح که شد از خود پرسیدم: یعنی محمد تاج کیست؟
با خود گفتم: احتمالاً منظور امام زمان از محمد تاج، شیخ بهایی بوده که نامش محمد است و مانند تاجی میان علما میدرخشد. نزدش رفتم و خوابم را برایش گفتم. ایشان جواب داد:
مژده که به علوم و معارف والای الهی خواهید رسید، اما من و دلم به این جواب قانع نشدیم. ناگهان یاد همان مکانی افتادم که آقا را آنجا دیده بودم بهطرف مسجد جامع به راه افتادم که با یکی از روحانیون به نام آقا حسن برخوردم که اتفاقاً به تاج هم معروف بود تا مرا دید گفت: ملأ محمدباقر چند کتاب وقفی نزد من است. بیا و هرکدام را که به درد شما میخورد بردار... در کتابخانه را باز کرد و من از میان کتابها بهطور تصادفی کتابی را برداشتم گردوغبارش را که گرفتم، دیدم همان کتابی است که امام زمان در خواب داده بودند. «صحیفه سجادیه» گریهکنان از کتابخانه بیرون آمدم. گفت: بازهم بردار. گفتم، گمشدهام را یافتم و همین برای من بس است.
پسازاین جریان بود که تمام همتم را صرف تصحیح، ترویج، تبلیغ و آموزش صحیفه سجادیه گذاشتم. چهل سال عمرم را برایش صرف کردم به برکت این کتاب که برای من گل سرخ یار بود، مردم به مقامهای معنوی رسیدند و بهخصوص مردم اصفهان آنقدر به آسمان اوج گرفتند بسیاری از آنان مستجاب الدعوة شدند و خداوند علم و دانشی بینهایت را به برکت صحیفه به من ارزانی داشت.
منبع: مجله دیدار آشنا