آنچه یک دانشجو باید بداند
  • 8620
  • 80 مرتبه
وقتی‌که آن آشنا برگشت ...

وقتی‌که آن آشنا برگشت ...

11/13/1401

مدرس برافروخته شد. سرخ شد. شد گلولهٔ آتش: «صمصام السلطنه غلط کرده که مردم را زیر شلاق گرفته!»

مرد، با نگرانی و با چشم‌های پر از اشک گفت: «جناب صمصام السلطنه می‌گویند، چرا مالیات مبارزهٔ من با مخالفین مشروطه را نمی‌دهید؟ او چون با مخالفین مشروطه مبارزه کرده، می‌خواهد از مردم مالیات بگیرد. برادر من و چند نفر دیگر به ایشان اعتراض کردند، حالا او آن‌ها را در میدان خوابانده و می‌خواهد شلاق بزند.»

مدرس دندان‌هایش را به هم فشار داد: «ما این احمق را حاکم نکرده‌ایم که مردم را زیر شلاق بگیرد.»

مدرس سریع قبا و عبایش را به تن کرد، عمامه‌اش را بر سر گذاشت و از خانه خارج شد، مرد نگران هم به دنبالش رفت.

مدرس به میدان رسید. مردم زیادی در میدان جمع شده بودند. پنج، شش نفر در وسط میدان، دست‌وپابسته به روی شکم خوابیده بودند. صمصام السلطنه هم با کبکبه و دبدبه، روی یک صندلی نشسته بود و منتظر جمع شدن مردم بود. یک کلاه‌پوستی با نشان طلایی شیر و خورشید بر سر داشت. سبیل کلفتی بالای لبش خودنمایی می‌کرد. با خشم، لولهٔ قلیان را که جلویش بود، پک می‌زد و دودش را بیرون می‌داد. مردی که با دستاری صورتش را پوشانده بود و شلاقی در دست داشت، بالای سر متهمین ایستاده بود و منتظر بود تا جناب حاکم دستور بدهد. مدرس به میدان نزدیک شد. چند نفر که او را دیدند، به دیگران هم خبر دادند: «بروید کنار ... آقا آمدند ... برای آقا راه واکنید ... بگذارید آقا رد شوند ...»

صمصام السلطنه اسم آقا را شنید. همان‌طور که قلیان می‌کشید، گردنش را دراز کرد تا بهتر ببیند. مدرس با آن عمامهٔ مشکی‌رنگ و رو رفته و عبای پر وصله جلو آمد. صمصام السلطنه خواست از روی صندلی بلند شود، اما کمی فکر کرد، دید جلوی مردم زشت است که پیش پای مدرس بلند شود. سعی کرد خودش را خون سرد نشان دهد. می‌دانست مدرس آمده تا قشقرقی به پا کند. مردم راه واکردند. مدرس جلو آمد. جلوی جلو، رو به روی صمصام السلطنه، با عصبانیت نگاهش کرد. صمصام السلطنه خواست خودش را بی‌خیال جلوه دهد؛ اما با نگاه تند مدرس خودش را جمع‌وجور کرد: «به‌به! آقای مدرس! چه شده که ما را سرافراز فرموده‌اید؟»

و لبخند کم‌رنگی زد. مدرس عصبانی بود، با این حرف صمصام السلطنه عصبانی‌تر شد. فریاد زد: «صمصام السلطنه! مگر ما تو را حاکم کرده‌ایم که جوان‌های شهر را به چوب ببندی؟»

صمصام السلطنه از فریاد مدرس تکان خورد. کمی به دور و برش نگاه کرد. مردم همه به آن‌ها چشم دوخته بودند. آرام به مدرس گفت: «چرا عربده می‌کشی؟» مدرس با همان عصبانیت گفت: «این بنده‌های خدا را به چه جرمی دست‌وپا بسته‌ای و می‌خواهی شلاق بزنی؟»

- این‌ها مالیات نداده‌اند. باید شلاق بخورند. تازه زبان‌درازی هم کرده‌اند. در ضمن شما هم بهتر است، توی کار ما دخالت نکنید.

مدرس نزدیک بود منفجر شود: «جناب آقای صمصام السلطنه! خودت هم خوب می‌دانی که حق مالیات گرفتن نداری. برای گرفتن مالیات، باید از دربار نامه بیاید. من خودم در انجمن ولایتی هستم. اگر نامه‌ای آمده باشد، خبردار می‌شوم. کو نامه‌ات؟ اگر این‌ها خلاف شرع کرده‌اند و باید شلاق بخورند، تو چه‌کاره‌ای؟ شلاق را باید مجتهد اجازه بدهد، نه تو!»

تحمل صمصام السلطنه تمام شد. تا حالا کسی بر سر او فریاد نزده بود، آن‌هم جلوی این‌همه آدم. با خودش فکر کرد «این پیرمرد چه قدر شجاع است! اگر من ده تا مثل او داشتم، الآن پادشاه ایران بودم»: - «آقای مدرس، عرض کردم شما در کار ما دخالت نکنید.

مدرس فریاد زد: «من دخالت نکنم پس کی دخالت کند؟ ما تو را حاکم کرده‌ایم، حق داریم در کارت دخالت کنیم. آقای صمصام السلطنه کاری نکن که به مردم بگوییم دمت را بگیرند، مثل اقبال الدوله بیندازندت بیرون. همهٔ این مردمی که اینجا جمع شده‌اند، منتظرند تا از من دستوری بشنوند. زود این بنده‌های خدا را آزاد کن بروند.»

صمصام السلطنه بااینکه حسابی عصبانی بود، آرام گفت: «جواب مبارزات و سختی‌هایی را که کشیده‌ام این‌جوری می‌دهید؟ مگر من به خاطر مشروطه جانم را به خطر نینداختم؟»

- «مگر ما مجبورت کردیم که مبارزه کنی؟ مگر مشروطه را تو پیروز کردی؟ مگر برای مبارزه با مخالفین مشروطه از مردم اجازه گرفتی که حالا پولش را می‌خواهی؟»

مدرس نفسی کشید و گفت: «آزادشان کن بروند پی کارشان!»

صمصام السلطنه با چشم‌های خون‌گرفته و چهرهٔ سرخ نگاهی به اطراف انداخت. میدان هرلحظه شلوغ‌تر می‌شد. همه ساکت بودند و با تعجب حرف‌های مدرس را گوش می‌کردند. تا حالا ندیده بودند کسی این‌طوری جلو حاکم دربیاید.

صمصام السلطنه به یکی از نگهبان‌هایی که آنجا بود، اشاره کرد: «آزادشان کن. دست‌وپایشان را واکن. به خاطر آقای مدرس بخشیدمشان.» تا این حرف از دهان صمصام السلطنه بیرون آمد، یک‌دفعه مردی که مدرس را به آنجا کشانده بود، فریاد زد: «زنده‌باد مدرس ...»

صدای جمعیت بلند شد: «زنده‌باد مدرس ... زنده‌باد مدرس ...»

صمصام السلطنه صلاح ندید بیش‌تر از این آنجا بماند. سوار درشکه شد و به‌طرف قصرش رفت.

مدرس خسته بود. از صبح تا حالا در مدرسه مشغول تدریس بود. تند تند حرکت می‌کرد، تا زودتر به خانه برسد. هنوز وارد خانه نشده بود که یک‌دفعه چند تا سوار تفنگ‌به‌دوش، دورش را گرفتند. ظهر بود و خیابان خلوت. به‌جز مغازه‌دارها و درشکه‌چی‌ها کسی در خیابان نبود. چند تا از مغازه‌دارها، وقتی سوارهای تفنگ‌به‌دوش را دیدند، خودشان را به آنجا کشاندند. یکی از سوارها به مدرس گفت: «آقا از طرف حضرت حاکم خدمت می‌رسیم و مأموریم، تا شما را به خارج از شهر ببریم.»

اسب‌سوار دیگر گفت: «لطفاً به خانه بروید و وسایلتان را آماده کنید.»

مدرس کمی نگاهشان کرد. سرد و با عصبانیت: «صمصام السلطنه فکر کرده کیست؟ اگر او هم نمی‌گفت، من خودم از این شهر می‌رفتم. اصفهان یا جای من است، یا جای او!»

مردمی که دور آن‌ها جمع شده بودند، هرلحظه بیشتر می‌شدند. زمزمه‌ها شروع شد:

- می‌خواهند آقا را ببرند.

- نه! حق ندارند. آقا همین‌جا می‌ماند.

- کاری نکنید که تفنگ دست بگیریم.

مدرس رو به جمعیت کرد: «نمی‌خواهم بین شما و صمصام السلطنه جنگ شود. نباید کسی به خاطر من صدمه ببیند.»

این را گفت و خم شد کفش‌هایش را از پا درآورد. آن‌ها را دست گرفت: «من به تخت پولاد می‌روم تا تکلیفم با این مرتیکه روشن شود.»

مرد، جلوی صمصام السلطنه تعظیم کرد و گفت: «حضرت حاکم! آرام کردن شهر از توان قزاق‌ها خارج است.»

صمصام السلطنه عصبانی شد: «شما عرضه ندارید دوتا شورشگر را سر جایشان بنشانید؟»

- نیروی قزاق اصفهان نمی‌تواند با این شورش مقابله کند. تمام مغازه‌های شهر تعطیل شده. مردم در هر جای شهر که توانسته‌اند، گروه و دسته‌ای راه انداخته‌اند. الآن گروه زیادی از مردم به‌طرف قصر می‌آیند. چند نفر از روحانیون مدرسهٔ جده هم به‌طرف تبعیدگاه مدرس رفته‌اند. نمی‌شود شهر را کنترل کرد. صمصام السلطنه خواست بر سر مرد فریاد بزند، که یک‌دفعه نگهبانی نفس‌زنان وارد قصر شد: «جناب حاکم ...»

صمصام السلطنه عصبانیتش را بر سر او خالی کرد: «چی شده پدرسوخته؟ چرا عربده می‌کشی؟»

- «حضرت حاکم ما نمی‌توانیم جلوی مردم را بگیریم. دارند به‌طرف قصر می‌آیند.» همه فریاد می‌زنند: «زنده‌باد مدرس.» رنگ از صمصام السلطنه پرید: «چی ...؟»

دروازهٔ شهر، شلوغ بود. همهٔ مردم آنجا جمع بودند. روحانیون جلوتر از جمعیت ایستاده بودند و انتظار می‌کشیدند. صمصام السلطنه هم با همان کلاه‌پوستی زیبا سوار بر اسب، جلوتر از همه ایستاده بود. یک‌دفعه مدرس سوار اسب، همراه با سه چهار قزاق از دور پیدایش شد. آرام‌آرام به‌طرف شهر می‌آمد. زمزمه‌های مردم به صدای بلند تبدیل شد. مردم چند روز بود که مدرس را ندیده بودند. همه همدیگر را هل می‌دادند، تا جلو را بهتر ببینند. چند تا قزاق تفنگ به دست، مثل یک زنجیر مراقب بودند که جمعیت به هم نریزد.

مدرس از دروازه داخل شد. از اسب پایین آمد. صمصام السلطنه هم از اسبش پیاده شد و با لبخند، به‌طرف مدرس رفت. به او که رسید، یک‌دفعه او را در آغوش گرفت و سروصورتش را بوسید: «خیلی خوش‌آمدید آقا. امیدوارم به شما بد نگذشته باشد. اصفهان بدون شما مرده بود. ما همه به شما احتیاج داریم. ان‌شاءالله بتوانیم تا آخر عمر در کنار حضرت آقا باشیم.»

مدرس، بدون هیچ لبخند و شادی آرام گفت: «متشکرم جناب صمصام السلطنه.» صمصام السلطنه مرد، تا این حرف‌ها را زد. همهٔ این چیزها را به‌زور گفت. تا حالا به کسی جز شاه از این حرف‌ها نزده بود. یک‌دفعه تحمل جمعیت تمام شد. مردم، قزاق‌ها را کنار زدند و دور مدرس را گرفتند. چند نفر فریاد زدند: «زنده‌باد مدرس!» مردم دم گرفتند: «زنده‌باد مدرس ...»

قزاق‌ها سعی می‌کردند، خود را از زیر دست‌وپای مردم بیرون بکشند. مدرس آرام‌آرام جلو می‌رفت و مردم هم همراهش. صمصام السلطنه و اطرافیانش دم دروازهٔ شهر، تنها مانده بودند.

منبع: مجله دیدار آشنا