آنچه یک دانشجو باید بداند
  • 9799
  • 43 مرتبه
خواستم تو را نصیحت کنم، اما...

خواستم تو را نصیحت کنم، اما...

11/26/1402

آموزه‌های امام باقر (علیه‌السلام) برای دانشجوی امروز

این برای او، بدترین خبر زندگی‌اش به شمار می‌رفت. دوستانش دور هم جمع شده بودند و در سکوتی سرد، یکی‌یکی اعتراف کردند که نمی‌دانند چگونه این خبر را به او برسانند. برای او ردشدن در مصاحبه آزمون دکتری، یعنی یک فاجعه بزرگ؛ فاجعه‌ای است که همه حساب و کتاب‌های زندگی‌اش به هم می‌ریخت. از حمایت‌های مالی پدر و تغییر شرایط سربازی گرفته، تا احتمال جواب منفی دختری که برای ازدواج در نظر گرفته بود.

سال گذشته در اردوی دانشجویی مشهد شرکت کرده بود و درست روز شهادت امام باقر (علیه‌السلام) بود که در حرم به دوست صمیمی‌اش گفته بود که ارادت عجیبی به امام باقر (علیه‌السلام) دارد و خود را به ایشان نزدیک احساس می‌کند.

ناگهان دوستش در میان جمع هم‌کلاسی‌ها با خوشحالی گفت: فهمیدم. من این خبر را به او می‌دهم.

قبل از آن که فرصتی پیدا کند تا برنامه‌اش را برای جمع توضیح دهد، او وارد کلاش شد. تازه از شهرستان رسیده بود و فکرش به‌شدت درگیر تصادف برادرش بود.

دوست صمیمی، کنارش بر صندلی نشست و گفت: دیشب کتابی را که پارسال به من هدیه داده بودی، خواندم؛ خیلی جالب بود؛ درس‌هایی از زندگی بزرگان.

او آهی کشید و گفت: کار خوبی کردی؛ اما کدام زندگی؟ درست روزی که بیمه ماشین تمام شده بود، برادرم تصادف کرد و دیه کامل طرف به عهده‌اش افتاد. اگر همه زندگی‌مان را بفروشیم، نمی‌توانیم چنین پولی را فراهم کنیم.

همه در سکوتی سنگین سربه‌زیر افکنده بودند.

بغض گلوی او را می‌فشرد. دوستش ادامه داد: یکی از درس‌هایش درباره امام پنجم بود؛ حالش را داری برایت تعریف کنم.

با صدای لرزان جواب داد: مگر حرف بهتری هم برای زدن داری؟

دوست صمیمی گفت: عده‌ای به محضر امام باقر (علیه‌السلام) رفتند. یکی از فرزندان امام (علیه‌السلام) بیمار بود و امام (علیه‌السلام) غرق در اندوه و پریشانی. یاران با خود گفتند: وقتی امام برای بیماری طفل خود این‌قدر بی‌تاب است، اگر کودک از دنیا برود، بر سر امام چه خواهد آمد؟

چیزی نگذشت که صدای شیون اهل خانه بلند شد. یاران فهمیدند که فرزند امام (علیه‌السلام)، از دنیا رفته است.

مدتی بعد، حضرت نزد آنها آمد؛ درحالی‌که چهره‌اش آرام و شاد بود.

یاران حیرت‌زده به امام (علیه‌السلام) عرض کردند: ای پسر رسول خدا! فدایت شویم! ما ترس آن داشتیم که با مرگ فرزند، حالتی پیدا کنید که ما هم به‌خاطر اندوه شما، غمگین شویم.

آن گاه امام فرمود: ما می‌خواهیم کسی را که دوست داریم، سالم باشد، اما وقتی امر الهی فرارسد، تسلیم اراده خداوند هستیم.

اشک در چشمانش حلقه زد. نفس عمیقی کشید و گفت: من هم تسلیم می‌شوم. دیگر هرچه خدا بخواهد، من هم راضی هستم.

دوستش گفت: حتی اگر در مصاحبه دکتری رد شده باشی؟

پلک بر هم نهاد و درحالی‌که شانه‌اش می‌لرزید، جواب داد: حتی اگر این باشد.

سال آخر دانشگاه بود؛ آخرین سالی که می‌توانست از سهمیه دانشجویی برای سفر حج، استفاده کند. قرعه‌کشی انجام شد. او حتی جزء اسامی ذخیره هم نبود. همه امیدش ناامید شد. به‌زحمت در این سال‌ها پس‌انداز کرده بود؛ تا بتواند قبل از فارغ‌التحصیلی، به سفر حج عمره برود.

با قلبی شکسته، به مسجد دانشگاه وارد شد. به‌سوی قفسه کتاب‌ها رفت؛ تا چیزی برای مطالعه بردارد. مطالعه حالات عرفاً، همواره به او آرامش می‌داد. چند کتاب را ورق زد؛ اما میلی برای انتخاب نداشت. رویش را برگرداند؛ تا جایی برای نشستن پیدا کند که ناگاه کتابی از قفسه افتاد. وقتی خم شد آن را بردارد، به عنوانش نگاه کرد؛ سیره حیات شکافنده دانش‌ها. کتاب را که ورق زد، موضوع «حاجیان اندک‌اند»، توجهش را جلب کرد.

کنار قفسه نشست و مشغول مطالعه شد؛

ابوبصیر به همراه حضرت باقرالعلوم (علیه‌السلام) به مراسم حجّ مشرف شده بود. او در میان ازدحام حاجیان، به امام (علیه‌السلام) گفت: یا بن رسول‌الله! امسال چقدر تعداد حاجیان زیاد است و ضجّه و شیونشان عظیم!

حضرت فرمود: آری، ضجّه و شیون بسیار است؛ ولی حاجی بسیار اندک.

سپس دست مبارک خود را بر صورت و چشم‌های نابینای ابوبصیر کشید و دعایی را زمزمه کرد؛ سپس فرمود: ای ابوبصیر! اکنون چه می‌بینی.

وقتی ابوبصیر چشم‌هایش را گشود، بیشتر افراد را شبیه حیوانات دید و قیافه انسان در آن جمع، بسیار کم و ناچیز بود؛ همانند ستارگانی درخشان در فضایی تاریک.

کتاب را بست و با آرامش، چنین زمزمه کرد: خدایا! زمانی مرا به حج دعوت کن که انسان شده باشم.

پدر پس از سی‌سال معلمی، هفته پیش بازنشسته شد. این خبر، یعنی که دیگر نمی‌تواند مثل گذشته از پدر انتظار تأمین شهریه و مخارج تحصیلش را داشته باشد و باید به دنبال کاری باشد. چند جا سپرده بود و حالا در همان دانشکده، در قسمت فروشگاه، برایش کاری پیدا شده بود؛ اما نمی‌دانست با نگاه هم‌کلاسی‌هایش چه کند. خجالت می‌کشید که او را تحقیرآمیز نگاه کنند.

در عالمی از اندیشه‌های پراکنده، به اتاق استادش رفت؛ تا با او در این باره مشورت کند. استاد به‌دقت به حرف‌ها و نگرانی‌های او گوش داد و بعد گفت: آیا تو شیعه هستی؟

جوان دانشجو با تعجب جواب داد: بله، من شیعه دوازده‌امامی هستم.

استاد گفت: پس در این صورت، باید همان تصمیمی را بگیری که ائمه علیهم‌السلام می‌گرفتند.

جوان پرسید: حتماً، ولی تصمیم آنها در این موضوع چیست؟

استاد جواب داد: یکی از شیعیان، امام باقر (علیه‌السلام) را در باغستانی مشغول کارگری و کشاورزی دید و با خود گفت: باید او را نصیحت کنم؛ تا در این کهولت سنّ و سنگینی بدن، خود را به‌زحمت نیندازد.

بعد خود را به آن حضرت رساند و گفت: یابن‌رسول‌الله! خداوند امور تو را اصلاح نماید. شما در این کهولت سنّ و با این که یکی از بزرگان قریش هستی، در این گرمای سخت، در طلب و تحصیل دنیا هستی؟ اگر در چنین حالتی مرگ فرارسد، چه خواهی کرد و در پیشگاه خداوند، چه جوابی داری؟

امام باقر (علیه‌السلام) نفس‌زنان فرمود: به خدا سوگند! اگر در این حالت، مرگ سراغ من آید، در بهترین حالت‌ها خواهم بود؛ چون مشغول طاعت خدا هستم و می‌خواهم خود را از افرادی همانند تو بی‌نیاز گردانم و سربار جامعه نباشم؛ زیرا هر کس سربار جامعه باشد، گناه و معصیت کرده است.

شیعه سربه‌زیر افکند و درحالی‌که از جواب امام (علیه‌السلام) سخت متحول شده بود، زیر لب گفت: خداوند تو را مورد رحمت خویش قرار دهد؛ خواستم تو را نصیحت کنم؛ اما تو مرا نصیحت کردی.

برای جواب به خواستگارش، دچار تردید شده بود. هم‌کلاسی‌اش از او خواستگاری کرده بود؛ پسر سربه‌زیر و مؤمنی بود که از مال دنیا هیچ نداشت. یکی از هم‌اتاقی‌هایش گفت: به نظر من، در این زمانه، با جیب خالی نمی‌شود زندگی کرد. اگر زمان پدر و مادر ما همه از صفر شروع می‌کردند، اکنون با این تورم، محال است کسی بدون یک سرمایه مناسب، بتواند زندگی مشترک را شروع کند.

هم‌اتاقی‌ها یکی‌یکی وارد بحث شدند. کم‌کم دلش داشت خالی می‌شد و به این تصمیم می‌رسید که جواب منفی بدهد.

ناگهان یکی از دوستان گفت: اگر من جای تو بودم، اول در انتخاب مشاور، دقت می‌کردم و بعد به انتخاب همسر می‌اندیشیدم.

او در ادامه گفت: من همین امشب به‌صورت اتفاقی داستانی از دوران کودکی امام باقر (علیه‌السلام) خواندم؛ آن حضرت خردسال بود که همراه اسیران عاشورا، به کاخ یزید وارد شدند. وقتی با سخنان کوبنده امام سجاد (علیه‌السلام)، یزید به رسوایی رسیده بود، از مشاورانش پرسید که با امام زین‌العابدین (علیه‌السلام) چه کند؟

مشاوران همگی پاسخ دادند که امام را به قتل برساند.

در این موقع حضرت باقرالعلوم (علیه‌السلام) خطاب به یزید فرمود: ای یزید! پیشنهاد و نظریه اطرافیان تو، بر خلاف نظریه اطرافیان فرعون می‌باشد؛ چون آنها در مقابل حرکت و سخن حضرت موسی و هارون گفتند: ای فرعون! دانشمندان و جادوگران را جمع کن؛ تا موسی و هارون را محکوم نمایند؛ ولی اطرافیان تو پیشنهاد قتل و کشتار ما را می‌دهند. دلیلش این است که آنها رشید و هوشیار بودند؛ ولی اینها بی‌فکر و عقب‌افتاده‌اند.

همه سربه‌زیر، به حرف‌های او گوش می‌دادند. دختر با خود گفت: من فردا به خواستگارم، جواب مثبت خواهم داد.

.

.

.

منبع: مجله پرسمان