آنچه یک دانشجو باید بداند
  • 9803
  • 37 مرتبه
میهمان نواز پابرهنه

میهمان نواز پابرهنه

12/03/1402

علی‌اکبر (علیه‌السلام) به روایت پدر

توی قاب چشمان بانوی خانه‌ام لیلا، تصویر نوزادی تو نقش بست؛ گویی آیینه‌ای در برابر رسول خدا (صلی‌الله علیه و آله) نهاده بودند و آن آیینه، تو بودی! گویی رسول خدا (صلی‌الله علیه و آله) دوباره متولد شده بود!

مادرت تو را در آغوش کشید و بوسید. از همان لحظه تولدت، دلش گواهی داد که سیرتت همچون صورت محمد گونه‌ات، ناب و محمدی خواهد شد. به خودش بالید و تو را در آغوش فشرد. تو با یازدهمین خورشید شعبان چهل و سه، در خانه محقرم، طلوع کردی و مدینه را که نه عالم را به نورت، روشن نمودی؛ مهتاب شب‌هایمان شدی و انیس ثانیه هامان!

تو را به سینه چسباندم و نزد پدرم بردم. توی دامان پدربزرگت، علی (علیه‌السلام)، آرام گرفتی. پرسید: اسمش را چه گذاشتید؟ گفتم: اگر هزار پسر داشته باشم، اسم همه را علی می‌گذارم. این پسر، اولین علی من است؛ علی‌اکبرم.

پدربزرگم رسول‌الله (صلی‌الله علیه و آله) که پیش خدا رفت، همه ناراحت بودند و می‌گریستند؛ اما بی‌تابی من که کودکی بیش نبودم، چیز دیگری بود؛ بغض و گریه‌هایم، آتش می‌زد به زمین و آسمان.

گاهی دلم برای جدم، رسول خدا (صلی‌الله علیه و آله)، سخت، تنگ می‌شود؛ برای چهره‌اش؛ برای رفتارهای یگانه‌اش که تنها و تنها در تو تبلور یافته، دلم که تنگ می‌شود، به تو خیره می‌شوم؛ تو که اشبه الناس به رسول‌اللهی. چه تکرار خجسته‌ای هستی تو پسرم!

آماده نماز که می‌شدم، برمی خواستی و اذان می‌گفتی و من، نماز نمی‌بستم؛ تو را بغل می‌کردم و می‌بوسیدم و از فرط شیرینی و زیبایی‌ات. می‌بوییدم و می‌بوسیدمت؛ گاهی پیشانی و گاهی حنجره‌ات را.

تو برای من، تکرار نمی‌شوی علی‌اکبرم!

مکتب جدت علی بن ابی‌طالب (علیه‌السلام) و دامن مهرانگیز من، محفل تربیت و رشد و کمالت بود. قرآن و معارف اسلامی را به تو آموختم؛ تا به‌واسطه آنها زبانزد دوست و دشمن شدی!

مردی نصرانی وارد مسجدالنبی شد. مسلمانان خواستند به‌خاطر نصرانی بودنش، از مسجد بیرونش کنند. او گفت: دیشب، خواب پیامبر (صلی‌الله علیه و آله) را دیدم و به دست او مسلمان شدم و آمده‌ام اسلامم را به یکی از نزدیکان پیامبر (صلی‌الله علیه و آله) عرضه کنم.

مردم او را پیش من فرستادند و گفتند: پیش حسین (علیه‌السلام) برو که نوه رسول خداست. پیشم آمد و خود را به پایم انداخت؛ تا پایم را ببوسد. خوابش را برایم تعریف کرد. گفتم: علی‌اکبرم را صدا بزنید. وارد که شدی، نقابی که بر صورتت بود، کنار زدم.

وقتی چشمش به جمالت افتاد، بی‌هوش شد و نقش بر زمین.

آب به صورتش پاشیدند؛ به هوش آمد. پرسیدم: چه شد؟

گفت: به خدا قسم! گویی پیامبر زنده شده است!

پرسیدم: اگر فرزندی مانند فرزند من داشته باشی و خاری به بدنش اصابت کند و خراشی بردارد، چه می‌کنی؟ گفت: می‌میرم.

اشک، تمام‌صورتم را پوشاند. آهی کشیدم و گفتم: علی‌اکبرم را می‌بینم که در برابر چشمم، با شمشیرها، قطعه‌قطعه می‌شود.

مرد، پابه‌پای من گریست.

بین عرب‌ها رسم بود که اگر میهمان‌دوست بودند، شب‌ها بالای خانه یا بلندی، آتش درست می‌کردند که هر میهمانی یا در راه مانده‌ای، بفهمد و به آن جا برود. شب‌ها هر کس به مدینه نزدیک می‌شد، آتشی را از دور می‌دید؛ آتشی بزرگ.

علی‌اکبرم! تو همیشه هیزم آتش مهمان‌نوازی‌ات را زیاد می‌کردی تا هر مهمان و فقیر و درمانده‌ای آن را ببیند.

فدای میهمان‌نوازی‌ات فرزند نازنینم!

مسافری در مدینه، سراغ کاروان‌سرا گرفت. مردم، راهنمایی‌اش کردند. وقتی رسید به در باز خانه‌ای، جوانی سراسیمه و پابرهنه، آمد استقبال. مسافر، اندکی بعد فهمید که کاروان‌سرا، خانه تو بود و میهمان‌نواز پابرهنه، تو بودی پسرم!

معاویه، به اطرافیانش نگاهی کرد و گفت: به نظر شما سزاوارترین و شایسته‌ترین فرد امت، به امر خلافت کیست؟ گفتند: جز تو کسی را سزاوارتر به امر خلافت نمی‌شناسیم! گفت: نه. علی بن الحسین (علیهماالسلام) از من برای خلافت سزاوارتر است. جدّش، رسول خداست؛ شجاعت و دلیری بنی‌هاشم، سخاوت بنی‌امیه و زیبایی قبیله ثقیف در او جمع شده است.

وقتی یزید از برادرت سجاد (علیه‌السلام) نامش را پرسید، گفت: علی!

تعجب کرد و گفت: شنیدم علی پسر حسین (علیه‌السلام) را خدا در کربلا کشت.

گفت: «او برادرم علی‌اکبر بود و به دست مردم نادان به شهادت رسید».

یزید باز هم تعجب کرد: «دو علی در یک خانواده»!

جواب شنید: «سه علی که دوتایش را شما شهید کردید. پدرم اگر باز هم پسر می‌داشت، نامش را علی می‌گذاشت؛ به کوری چشم دشمنان علی (علیه‌السلام)

کاروان عازم کربلا بود؛ دشت پربلا.

میان راه، روی اسب، به خوابی کوتاه رفتم. وقتی بیدار شدم، ناخودآگاه زمزمه می‌کردم: «انّا لله و انّا الیه راجعون و الحمدلله رب‌العالمین».

پرسیدی: جانم به فدایت پدر! انا لله چرا و سپاس خدا چرا؟

گفتم: پسرم! سواری را دیدم که پیام مرگمان را با خود داشت؛ می‌گفت: این قوم، روان‌اند و مرگ نیز در پی ایشان؛ فهمیدم که مرگ در چند قدمی­مان است.

نگاهت را از من گرفتی و به زمین بخشیدی و پرسیدی: مگر نه این که ما بر حقیم؟

گفتم: پسرم! قسم به آن که جانم در دست اوست و بازگشتم به سویش! ما حقیقت محضیم.

لبت به خنده شکفت؛ پس چه باکی از مرگ داری، پدر جان؟

تا کربلا دلم آرام‌تر از قبل رفت و تو را بزرگ‌تر از قبل حس می‌کردم و آماده‌تر از همیشه برای شهادت.

روز عاشورا، خطبه‌ای خواندم. زن‌ها و بچه‌ها به گریه افتادند و بی‌تاب شدند. تو و عباسم را صدا زدم؛ تا آرامشان کنید. می‌دانستم که گریه‌های زیادی در پیش دارند و قلب‌های کودکان را هم می‌دانستم که در دستان تو و برادرم عباس است و چه خوب کودکان را آرام نمودی.

وقتی به کربلا رسیدیم و اشتیاقت را برای دیدن خدا دیدم، از اشتیاق خودم به تو دل بریدم؛ اذن میدانت را به‌راحتی پذیرفتم و از تو دل کندم؛ تا به خدایت برسی.

وقتی به میدان می‌فرستادمت، با لشکر اتمام حجت کردم: «ای قوم! شما شاهد باشید، پسری را به میدان می‌فرستم که شبیه‌ترین مردم از نظر خلق‌وخوی و منطق به رسول‌الله (صلی‌الله علیه و آله) است. بدانید هر زمان دلمان برای رسول‌الله (صلی‌الله علیه و آله) تنگ می‌شد نگاه به این پسر می‌کردیم».

اینها را گفتم و با اشک چشمانم، وجود نازنینت را بدرقه کردم.

وقتی مبارز طلبیدی، کوفی‌ها که هیبت پیامبرگونه‌ات را دیدند و نسبتت را به علی (علیه‌السلام) فهمیدند، ترسیدند و هیچ‌کس جلو نیامد.

عمر سعد، طارق ابن کثیر را صدا زد و گفت: «سر این جوان را بیاور و هر چه می‌خواهی بگیر».

طارق گفت: «تو می‌خواهی حکومت ری را بگیری؛ آن وقت من با او بجنگم؟ برای سر این جوان، حکومت موصل را اگر ضمانت کنی، شاید بروم.»

عمر سعد ضمانت کرد و انگشترش را به نشان تعهد داد به طارق.

طارق، نه حکومت موصل را دید و نه توانست از انگشتر استفاده کند؛ فقط ضربت شمشیر تو را چشید.

طارق، با وعده حکومت موصل آمد و بی سر برگشت.

برادرش آمد که انتقام بگیرد؛ نصفش برگشت.

پسرش آمد؛ اسبش برگشت.

هر کس آمد، برنگشت.

آن قدر دشمن بر زمین زدی که دیگرکسی برای جنگ تن‌به‌تن با تو جرئت میدان آمدن نداشت!

سرانجام مرّه بن منقذ، ضربه‌ای به فرقت زد؛ به‌شدت زخمی شدی و بقیه دشمنان، جرئت و جسارت پیدا کردند و هجوم آوردند و این‌گونه، آماج تیغ شمشیر و نوک نیزه‌ها قرار گرفتی و مظلومانه به شهادت رسیدی.

اولین شهید بنی‌هاشم در روز عاشورا بودی و به همین خاطر در زیارت شهدا هم آمده است: السَّلامُ علیک یا اوّل قتیل مِن نَسل خَیر سلیل.

از اسب که بر زمین افتادی، صدایم زدی. دویدم و خودم را به تو رساندم. بر زمین نشستم و صورت بر صورتت نهادم و بلندبلند، گریستم و مدتی چهره از چهره‌ات، برنمی‌داشتم.

فریاد زدم: فرزندم علی! بعد از تو، اف بر این دنیا!

حالا دلم برای جدم تنگ می‌شود و برای تو.

قبرهای همگان، چهارگوشه دارند و ضریح امامان و امامزاده‌ها نیز؛ اما ضریح من، تنها شش‌گوشه قبرهای عالم است. تو پسر و انیس من در دنیا بودی و با مرگ هم از من جدا نمی‌شوی! تو را زیر پایم دفن کردند؛ تا وفادارترین پسرها به پدر باشی.

.

.

.

منبع: مجله پرسمان