امید های آینده
  • 7425
  • 127 مرتبه
می‌خواهم مثل تو باشم

می‌خواهم مثل تو باشم

1401/01/25 11:56:16 ق.ظ

خدیجه

* ویژگی‌های زیادی داشتند که باعث شده دل از همه بِبُری و جفت‌پایت را در یک کفش جا کنی و به خانواده‌ات بگویی فقط عارف...

کم نبوده‌اند کسانی که دوستت داشته‌اند. کسانی با موقعیت‌های خاص. کسانی با دارایی فراوان. ولی تو دوست نداری سارایی خودت را ارزان بفروشی. سارایی تو و همه ثروتت باید به کسی برسد که مستحق باشد. بعد از یکی دو ماه فکر کردن به این نتیجه رسیده‌ای که عارف از همه مستحق‌تر است. دانشجوی سال آخر پزشکی ست. سال بعد می‌شود چشم‌پزشک.

بارها از او شنیده‌ای که باید چشم بصیرت خلق‌الله را رو به دنیا باز کنیم.

بسم الله الرحمن الرحیم را وقتی از او می‌شنوی که بیمار را روی صندلی معاینه می‌نشاند. همیشه آرام است و تودار ندیده‌ای پشت سر کسی حرف بزند. پدرش یک پاپاسی برایش نگذاشته و از دنیا رفته. او با مادر پیرش زندگی می‌کند و قرار است تا آخر عمر با او باشد. خانواده‌ات به خاطر این دو مسئله آخر با او کنار نمی‌آیند. می‌گویند سارای ما باید مستقل باشد. نمی‌توانی روی حرف آن‌ها حرف بزنی و پل‌های پشت سرت را خراب کنی.

باید یک راه منطقی پیدا شود. به زن‌های فامیل فکر که می‌کنی که هرکدام چطور ازدواج کردند. هیچ‌یک مثل تو نبوده‌اند.

عارف دلش می‌خواست نیمه شعبان عقد کنید ولی خانواده‌ات چوب لای چرخ او گذاشتند. تقویم را دست گرفته‌ای و رسیده‌ای به دهم ماه رمضان روز وفات حضرت خدیجه.

فکری مثل برق از ذهنت می‌گذرد. وضو می‌گیری. چادرنمازت را سر می‌کنی و دو رکعت نماز حاجت می‌خوانی.

همان‌طور که روبه‌قبله نشسته‌ای می‌گویی: خدایا! شنیده‌ام هر کس بعد از نماز یک دعای اجابت شده دارد. من نذر می‌کنم اگر این وصلت سر بگیرد سعی کنم یک سال مثل حضرت خدیجه زندگی کنم. می‌دانم مشکل است ولی به امتحان کردنش می‌ارزد.

*

برای عروسی‌ات دنبال لباس می‌گردی... همه ژورنال‌ها را گشته‌ای. یک بوتیک نمانده که مدل‌هایش را ندیده باشی. آخرسر یک لباس انتخاب می‌کنی که قد جلو و پشتش بیش از یک متر فرق دارد! با خودت می‌گویی جدیدتر از این نمی‌شود! لباس را می‌پوشی و به دنباله آن در آینه‌قدی نگاه می‌کنی. رنگش به پوستت می‌آید، دوختش به اندامت. توی اتاق پرو یاد نذرت می‌افتی. لباس را به فروشنده می‌دهی.

می‌پرسد: خوب بود؟

می‌گویی نه! مطمئنم او از این لباس خوشش نمی‌آید.

می‌پرسد: کی خوشش نمی‌آید؟

سرت را پایین می‌اندازی و می‌گویی حضرت خدیجه.

فروشنده هاج و واج نگاهت می‌کند... علامت سؤال را توی چشم‌هایش می‌خوانی و می‌گویی ببخشید قصد مزاحمت نداشتم وقتی لباس را پسندیدم نذرم یادم آمد. باید مثل او لباس بپوشم.

*

چطور می‌شود عشق را تا آخر عمر تازه نگه داشت؟ چطور می‌شود برای عارف، اویی باشم که می‌خواهد. بااینکه همه سال‌به‌سال عوض می‌شوند و خواسته‌هایشان تغییر می‌کند، چطور ممکن است فقط من همراه و همراز و مایه دل‌خوشی او باشم؟! کنار پنجره می‌روی. پرده را کمی عقب می‌زنی و رو به درخت همیشه‌بهار می‌ایستی و می‌گویی چطور بود که در زمان خدیجه، همه زن‌ها به پیامبر حرام شدند؟ اصلاً خدیجه چطور زندگی کرد که پیامبر با او احساس آرامش می‌کرد و به کسی دیگر نیاز نداشت؟ لابد پیامبر را خوب می‌شناخت. بایدونباید زندگی با او را بلد بود و می‌دانست همسرش از زندگی با او چه می‌خواهد.

*

زنی زیبا که گیتار می‌نوازد دختری که ویلن می‌زند... زنی نی در دست دارد. دختری انگشت‌های کشیده و لاک‌زده‌اش را روی تنبک گذاشته. خواهرت این‌ها را توی ویترین می‌چیند و می‌گوید زن‌دایی عجب کادوی قشنگی آورده برای عروسی‌تان. مانده‌ای چه کنی؟! ازیک‌طرف دوست داری خانه‌ات مثل خانه خدیجه باشد. از طرفی زن‌دایی را نمی‌شود ناراحت کرد. کافی است به خانه‌تان بیاید و مجسمه‌ها را نبیند.

به خدیجه درونت می‌گویی: اگر تو بودی چه‌کاری می‌کردی؟ خدیجه درونت مثل همیشه سکوت می‌کند.

به مجسمه‌ها نگاه می‌کنی. یاد زن‌های زمان جاهلیت می‌افتی.

هر مردی توی باغ بود می‌دانست پرچمی که از کنار در خانه‌ها یا از بام‌ها آویزان است چه معنایی دارد. فقط خانه خدیجه برای آن مردها ورودممنوع داشت و خانه زن‌های بنی‌هاشم و چند خانه دیگر.

مجسمه‌ها را توی سینی می‌چینی و قبل از این‌که خواهرت عکس‌العملی نشان بدهد بلند می‌شوی و سینی را کج می‌کنی روی سنگ‌فرش حیاط!

*

می‌توانم بگویم رفتم خانه لیلا. می‌توانم بگویم رفتم آرایشگاه، رفتم پارک. یا چه می‌دانم، خرید، خیاطی یا هزار جای دیگر... همه این‌ها را می‌شود گفت. دلیلی ندارد بفهمد رفته‌ام تولد ارکیده.

باید بروم ارکیده؛ دوست چندین ساله من است، تنهاست، افسرده است.

معتاد است که باشد! من که مواظب خودم هستم. اگر می‌خواستم تابه‌حال معتاد شوم؛ می‌شدم.

هم پولش را داشتم هم وقتش را. ولی من سالمم یک چشم‌پزشک موفق. حالا هم سرم به زندگی خودم گرم شده. عارف بی‌خود پیله می‌کند که با او نگردم.

شالت را می‌پیچی، کیفت را برمی‌داری و دستگیره در را به‌طرف پایین فشار می‌دهی.

به خدیجه درونت می‌گویی دروغ مصلحتی است... خدیجه درونت ساکت است. توی این دو سه هفته که از عروسی‌تان گذشته سعی کرده‌ای دروغ نگویی. نه به عارف نه به کسی دیگر. بااینکه این چند وقت برایت سخت گذشته، ولی دلت آرام بوده. راضی بوده‌ای از خودت، احساس خوب بودن را با تمام وجود لمس کرده‌ای.

رو به آیینه می‌ایستی و زل می‌زنی به چشم‌هایت و می‌گویی خدیجه‌ای که صدیقه نباشد به درد نمی‌خورد.

منبع: مجله دیدار آشنا