امید های آینده
  • 7493
  • 87 مرتبه
بگو «ان‌شاءالله»

بگو «ان‌شاءالله»

1401/04/20 09:11:49 ق.ظ

یکی از عوامل معنوی گره افتادن در زندگی، مغرور شدن به داشته‌ها و دانسته‌های خود است و اینکه انسان، راه‌حل همه مشکلات و کامیابی و پیشرفت را در گرو علم و دانش، تجربه و تلاش و شانس و توانایی خود بداند و سرچشمه نیروبخش هستی را فراموش کند. هنگامی‌که انسان، مشیت و خواست خدا را در نظر نگیرد و بپندارد خود به‌تنهایی و بدون نیاز به خداوند، از عهده انجام کارها و برطرف کردن مشکلاتش برمی‌اید، خداوند نیز با قرار دادن برخی موانع، او را متوجه اشتباهش می‌کند. گاه گره‌هایی غیرقابل‌پیش‌بینی به کارهای او می‌زند تا فرد به خود بیاید و بداند که هیچ‌چیزی از دایره خواست الهی بیرون نیست و تا خدا نخواهد، برگی از درخت بر زمین نخواهد افتاد.


یک ان‌شاءالله بگو

بسیار تأکید شده که انسان هنگامی‌که بر کاری تصمیم گرفت، خواست خدا را بر خواست خود مقدم بدارد. شاید اراده الهی، چیز دیگری باشد. ظهور و بروز این واگذاری امور به خدا در زبان افراد باایمان، گفتن جمله «ان‌شاءالله» است. درواقع تأکید زبانی به گفتن «ماشاءالله» یا «ان‌شاءالله»، به معنای پذیرش اندیشه قدرت خدا بر همه هستی است. افراد باایمان هرگاه از انجام دادن کاری سخن می‌گویند، یا به کسی وعده‌ای می‌دهند و یا حتی اگر مطلب مسلمی را میگویند، آن را با جمله «ان‌شاءالله» همراه می‌سازند و این همان آموزه قران کریم است که خداوند در سوره کهف به پیامبرش خطاب کرده:

«نباید درباره کاری که می‌خواهی فردا انجام دهی، بگویی که من آن را انجام می‌دهم؛ مگر آنکه [بگویی اگر] خدا بخواهد».


چند حکایت از پیامبران

حضرت اسماعیل در پاسخ پدرش حضرت ابراهیم که فرمود: «من در خواب مکرر می‌بینم که باید تو را قربانی کنم»، عرضه می‌دارد: «ای پدر! آنچه را بدان مأموری، انجام بده که ان‌شاءالله مرا از صابران خواهی یافت».

حضرت شعیب در ماجرای ازدواج دختر خود با حضرت موسی گفت: «من می‌خواهم یکی از دو دخترم را به همسری تو درآورم؛ به این شرط که هشت سال برای من کار کنی و اگر آن را تا ده سال افزایش دهی، محبتی از ناحیه تو خواهد بود. من نمی‌خواهم کار سنگینی بر دوش تو بگذارم و ان‌شاءالله مرا از صالحان خواهی یافت».

وعده خداوند به پیامبر اعظم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) در فتح مکه، این بود که: «البته به مسجدالحرام ان‌شاءالله با ایمنی وارد خواهید شد». در داستان حضرت یوسف نیز، هنگامی‌که پدر و مادر حضرت پس از سال‌ها دوری و فراق همسر آمدند و دیدار تازه شد ایشان پدر و مادر خود را چنین خطاب می‌کند: «همگی وارد مثل شوید که ان‌شاءالله در امن‌وامان خواهید بود».


شوهرت هستم

مردی، زن پاک و صالحه‌ای داشت. زن همیشه از شوهر می‌خواست که در کارها به خدا توکل کند و «ان‌شاءالله» بگوید؛ اما شوهر به این حرف‌ها توجهی نداشت و حتی گاه ژن را مسخره می‌کرد. یک روز هنگام غذا خوردن، به چیزی نیاز پیدا کردند و شوهر برای تهیه آن از خانه خارج شد و به همسرش گفت: «تو غذایت را بخور تا من برگردم».

همسرش گفت: «بگو: ان‌شاءالله»!

شوهر گفت: «این کار ساده و بی‌اهمیت که نیازی به این چیزها ندارد».

این را گفت و از خانه خارج شد. همین‌که از در خانه خارج شد، ناگهان مأموران حکومتی او را به جرم دزدی، دستگیر کردند و به زندان بردند. مدت زیادی طول کشید تا مجرم اصلی پیدا شد و مرد را آزاد کردند. وقتی به در خانه رسید و در زد، همسرش پرسید: «تو کیستی؟»

گفت: «من هستم ... ان‌شاءالله!»

زن گفت: «تو دیگر کیستی؟»

گفت: «من شوهر تو هستم ... ان‌شاءالله!»

زن در را باز کرد و گفت: «تو این‌همه مدت کجا بودی؟»

پاسخ داد: «زندانی بودم ... ان‌شاءالله!»

پرسید: «برای چه؟ مگر چه کرده بودی؟»

گفت: «هیچ گناهی مرتکب نشده بودم. تنها گناهم نگفتن ان‌شاءالله بود ... ان‌شاءالله!».


باغی که به فنا رفت

وقتی از حضرت علی پرسیدند: «خداوند را به چه چیز شناختی؟»

فرمود: «خدا را با شکسته شدن اراده‌ها و تغییر تصمیم‌ها شناختم. پس دانستم که مدبّر و گرداننده امور، من نیستم» .

ترک گفتن ان‌شاءالله پیامدهایی دارد. قران کریم درباره صاحبان باغی که می‌خواستند محصول آن را جمع‌آوری کرده، چیزی از آن به فقرا ندهند و با یکدیگر هم‌قسم شدند که این کار را سپیده‌دم انجام دهند، می‌فرماید:

«ولی کار را به مشیت خداوند منوط نکردند و «ان‌شاءالله» نگفتند؛ پس صبحگاه وقتی‌که به باغ خود رفتند، آن را از هرگونه محصول خالی یافتند و خداوند همه آن نعمت‌ها را از آنجا گرفته بود» .


الاغ بسیار است

شخصی مقداری پول برداشت و از خانه بیرون آمد تا به محله «کناسه کوفه» برود و الاغی بخرد.

مردی به او رسید و گفت: «کجا می‌روی؟»

گفت: «به محله کناسه».

آن مرد گفت: «بگو ان‌شاءالله».

گفت: «پول در جیب دارم و الاغ نیز بسیار است؛ بنابراین همه اسباب کار فراهم است و نیازی به گفتن ان‌شاءالله نیست». او رفت و اتفاقاً جیب‌بری پولش را دزدید.

وقتی به کناسه رسید، متوجه شد که پولش را دزدیده‌اند. او نیز مأیوسانه به سمت خانه برگشت.

فردی به او گفت: «از کجا می‌آیی؟»

گفت: «ان‌شاءالله از محله کناسه می‌آیم و ان‌شاءالله پول‌هایم دزدیده شد» .


پی‌نوشت:

1. عذاب‌ها و پندها، ص ۵۵
2. نهج‌البلاغه، حکمت ۲۵۰
3. قلم، ۱۷
4. داستان دوستان، ص ۲۷

منبع: ماهنامه خانه خوبان