امید های آینده
  • 7520
  • 80 مرتبه
تولدی دوباره

تولدی دوباره

1401/05/24 09:45:37 ق.ظ

صدای سازوآواز و هیاهوی اهل مجلس مانند همیشه از آن خانه بلند بود. عربده مستانه آن‌ها گوش فلک را کر می‌کرد. نغمه کنیزکان آوازخوان، عقل و هوش از همه ربوده و آن‌ها را از عالم و آدم بی‌خبر ساخته بود. تقدیر چنین بود مردی که نغمه‌ای آسمانی بر زبان داشت و گل‌واژه نام دوست بر لبانش می‌شکفت، گذارش به آن خانه بیفتد. چراغ در دست، دربه‌در به دنبال انسان می‌گشت. عطش هدایت گمشدگان وادی ضلالت داشت و درد سعادت بشر. در سیمایش هاله‌ای از شکوه و جلال خدایی با پرتوی از جلال و مهربانی درآمیخته بود. درست در همین هنگام کنیزکی در خانه را گشود تا مقداری خاکروبه پشت در بگذارد. نگاهش به چشمان نافذ و پررمزوراز آن مرد خدا افتاد. چهره پرفروغ آن مرد که براثر عبادت فراوان زرد گشته بود و هیبت و وقارش، کنیزک را در جایش میخکوب کرد.

آهنگ موزون کلام مرد که با هرجانی آشنا بود، کنیزک را به خود آورد: صاحب این خانه، آزاد است یا بنده؟

کنیزک پاسخ داد: البته که آزاد است. چگونه ممکن است کسی که آقا و سرور است و خدمت‌گزاران، غلامان، کنیزان فراوان و خدم‌وحشم بسیاری دارد و همگی گرد شمع وجودش می‌گردند و آماده خدمت و گوش‌به‌فرمان اویند، بنده و زیردست کسی باشد؟

آن مرد آسمانی که بنده صالح و شایسته خداوند و حجت او در زمین، حضرت موسی‌بن‌جعفر (علیه‌السلام) بود، فرمود: تعجبی ندارد که صاحب این خانه آزاد است؛ اگر عبد خدا بود و بند بندگی او را بر گردن داشت، چنین جسور و بی‌پروا و افسارگسیخته نبود و حدود الهی را پایمال سم ستوران هوا و هوس نمی‌ساخت و کشور وجودش را دربست به لشکریان شیطان تسلیم نمی‌کرد. درنگ کنیزک بیش‌ازاندازه معمول به درازا کشید. وقتی به خانه برگشت، مولایش «بُشر» علت تأخیرش را جویا شد. کنیزک داستان دیدارش با امام همام و سخنانی را که میان آن دو گذشته بود، برای بشر بازگفت تا به این جمله حضرت (علیه‌السلام) رسید: «اگر بنده بود، چنین گستاخ نبود». این سخن چون پتکی سنگین بر سرش فرود آمد و دنیا در نظرش تیره‌وتار گردید. احساس کرد تازه از خوابی گران و چندین ساله بیدار شده و از زیر خروارها گردوغبار غفلت و بی‌خبری بیرون آمده است. همای سعادت بر بام او نشسته بود و نسیم رحمت به کوی او وزیدن گرفته بود. فرصت را از دست نداد. چنان با شتاب از خانه بیرون آمد که پوشیدن کفش را از یاد برد. آن سخن آسمانی که از حلقوم مردی ملکوتی برخاسته بود تا عمق روح و جان بشر نفوذ کرده بود. کوچه‌های تنگ و باریک را یکی بعد از دیگری در جست‌وجوی مسیحادمی که زندگی دوباره‌ای به او بخشیده بود، پشت سر گذاشت و سرانجام چشمش با دیدن سیمای تابناک آن امام معصوم (علیه‌السلام) که تجلی‌گاه جلال و کمال خداوند، روشن گردید. به پایش افتاد و عذر تقصیر به پیشگاهش آورد؛ از جان‌ودل اظهار ندامت کرد و خالصانه به توبه روی آورد. اکنون آزاد و رها گشته بود و احساس تولدی دوباره می‌کرد.

گفته‌اند به‌پاس آن لحظه پرافتخار و زرّین که با پای‌برهنه به شرف توبه نائل گشت، دیگر کفش نپوشید و ازآن‌پس به «بشر حافی» یعنی «بشر برهنه پای» معروف گشت و چون قلبش با انوار هدایت روشن گشته بود، نه‌تنها خود راهرو راه بندگی و حقیقت شد، بلکه رهبر این راه و راهنمای حق جویان گردید.


منبع: مجله پرسمان

اخبار مرتبط