برگ موشی
موشیکو یک برگ خشک برداشت و گفت: «الآن یک موش قشنگ درست میکنم.» با دندانهای ریز و تیزش، دور برگ را جوید تا شکل موش بامزهای درست شد. ولی همینکه برگ را جلوی دوستانش گذاشت، بچه موش سربههوای همسایه از روی برگ دوید و برگ موشی خراب شد.
موشیکو عصبانی شد، قرمز و اخمو شد و دنبال بچه موش پرید. سنجابک زود دمِ موشیکو را گرفت و پرسید: «کجا؟»
موشیکو فریاد کشید: «میخواهم سبیلش را محکم بکشم و دمش را گره بزنم!»
سنجابک گفت: «این فکر خوبی است ولی بابابزرگم یادم داده وقتی عصبانیام چند تا نفس بلند بکشم، اینطوری تو هم بلدی؟»
موشیکو چند تا نفس بلند کشید و بعد سعی کرد دمش را آزاد کند. ولی سنجابک آن را محکم گرفته بود.
موشیکو کمی یواشتر فریاد کشید: «ولم کن! میخواهم سبیلش را بکشم و دمش را گره بزنم!»
خرگوشک گفت: «این فکر خوبی است ولی مامانم یادم داده وقتی عصبانیام، کمی بالا و پایین بپرم، اینطوری. ببینم، تو هم بلدی؟»
موشیکو چند بار بالا و پایین پرید و بعد سعی کرد دمش را آزاد کند، ولی نتوانست.
بچه قورباغه گفت: «بابام یادم داده وقتی عصبانیام، صورتم را با آب سرد خیس کنم.» آنوقت برگ بزرگی را پر از آب کرد و برای موشیکو آورد. موشیکو کمی آب به صورتش زد و به سنجابک گفت: «بگذار بروم، فقط میخواهم سبیلش را گره بزنم.»
سنجابک خندید. دم موشیکو را ول کرد و پرسید: «دیگر برگ موشی برای ما درست نمیکنی؟»
موشیکو اخمهایش را باز کرد و گفت: «چرا. الآن قشنگترش را درست میکنم.»
برگ خشک دیگری برداشت و توی دلش گفت: «خدایا! ممنونم که با کمک دوستانم یادم دادی وقتی عصبانیام، چه طور آرام شوم.»
عروسک کجوکوله
فندقک به عروسک جدید بچه سنجاب همسایه خوب نگاه کرد. آه کشید و توی دلش گفت: «چه عروسک قشنگی! من هم یکی مثل این میخواهم!»
فندقک زود به لانهاش برگشت و گفت: «مامانی! یک عروسک جدید برایم درست میکنی؟»
مامان سنجاب با مهربانی گفت: «باشه، ولی الآن نه. عروسکت هنوز کهنه نشده، بازهم میتوانی با آن بازی کنی. تو که خیلی دوستش داشتی!»
فندقک عصبانی شد. لج کرد. عروسک پارچهایاش را محکم از لانه پرت کرد بیرون و گفت: «این دیگر به درد نمیخورد از بس کجوکوله شده!»
همان وقت، از زیر درخت، صدای شادی آمد: «آخ جان! یک عروسک سنجابی! بیایید بازی!»
فندقک زود از بالای درخت نگاه کرد. سه بچه خرگوش دور عروسک جمع شده بودند و از خوشحالی بالا و پایین میپریدند. فندقک دولا شد و صدا کرد: «آهای بچهها! این عروسک مال خودِ خودِ من است، مامانم برایم دوخته.»
بچه خرگوشها آه کشیدند. برای عروسک دست تکان دادند و سرشان را پایین انداختند که بروند. فندقک فریاد کشید: «هِی! پس کجا میروید؟ صبر کنید الآن میآیم!» و با شادی از لانهاش پایین پرید.
فندقک با بچه خرگوشها خیلی بازی کرد. شب که شد، از بچهها خداحافظی کرد و با عروسکش به لانه برگشت. آن را روی پاهایش گذاشت و یواش تکانش داد تا بخوابد. برایش لالایی خواند و توی دلش گفت: «خدایا! ممنونم که یادم میدهی با همان چیزهایی که دارم خوشحال باشم.»
قولِ قول
ننه خرگوش سبدی به دمکوتاه داد و گفت: «این را بِبر برای مامانت. توی راه نخوری ها!»
دمکوتاه گفت: «قول میدهم. قولِ قول.»
کمی جلوتر، دمکوتاه درِ سبد را باز کرد. توی سبد پر از توتفرنگی بود.
بوی توتها دماغش را قلقلک داد. دمکوتاه یک توت برداشت که بخورد. ولی یادش آمد قول داده است. آه کشید و توت را سر جایش گذاشت.
بدو بدو پیش ننه خرگوش برگشت و پرسید: «اجازه میدهی یکیشان را بخورم؟»
ننه خرگوش گفت: «باشه، ولی فقط یکی.»
دمکوتاه یک توتفرنگی خورد و رفت. چند قدم که دور شد، پیش ننه خرگوش برگشت و پرسید: «اجازه میدهی یکی دیگر هم بخورم؟»
ننه خرگوش گفت: «خب، باشه، ولی فقط یکی.»
دمکوتاه یک توتفرنگی دیگر هم خورد و رفت؛ اما کمی بعد دوباره برگشت.
ننه خرگوش خندهاش گرفت.
دمکوتاه را بوسید و گفت: «آفرین به تو که بیاجازه نخوردی! حالا میتوانی همهاش را بخوری. عیبی ندارد، بهجای توتها، برای مامانت کلوچه توی سبد میگذارم.»
ننه خرگوش یک کلوچهٔ بزرگ هویجی توی سبد گذاشت و به دمکوتاه داد. دمکوتاه شکم پُرش را مالید و گفت: «قول میدهم نخورمش، قولِ قول.»
دمکوتاه عاشق کلوچهٔ هویجی بود ولی سیرِ سیر بود. یکراست به لانهاش برگشت و سبد را به مامانش داد. مامان خرگوش توی سبد نگاه کرد و با تعجب فریاد کشید: «یکذرهاش را هم نخوردی؟ آفرین دمکوتاه جانم!»
دمکوتاه خندید و گفت: «به ننه قول دادم، قولِ قول.» آنوقت شکم پُرش را مالید و توی دلش گفت: «خدایا! ممنونم که کمکم کردی بدقولی نکنم.»
منبع: عروسک کجوکوله، کلر ژوبرت