کاربر گرامی  خوش آمدید ... ( ورود  \ ثبت‌ نام  )
امروز: چهار شنبه 12 اردیبهشت ماه 1403 ساعت: 
گلهای نوشکفته
  • 8643
  • 100 مرتبه
‌‌من و پنگوئنم

‌‌من و پنگوئنم

12/25/1401

پنگوئنم را بابابزرگم به من هدیه داد. در گوشم گفت: «خوب مواظبش باش.»

خوب مواظبش بودم. هر جا می‌رفتم می‌بردمش. شب زیر پتو برایش داستان می‌گفتم. مامان که دید پنگوئنم را خیلی دوست دارم، برایم یک کتاب خرید. کتاب پر از عکس پنگوئن و برف و یخ بود. مامان گفت که پنگوئن‌ها سرما را خیلی دوست دارند.

زمستان بود و بیرون خیلی سرد بود. شب برای پنگوئنم پنجره را باز گذاشتم و سرما خوردم. مامان دعوایم کرد و سه روز مجبور شدم توی رختخواب بمانم.

این سه روز خیلی فکر کردم. دلم برای پنگوئنم می‌سوخت که همه‌اش مجبور بود گرمای خانه را تحمل کند. آن‌وقت یک راه خوب پیدا کردم.

شب که همه خوابیدند، یواشکی پا شدم و پنگوئنم را گذاشتم توی یخچال. بعد برگشتم به رختخواب، ولی خوابم نبرد. جای پنگوئنم خیلی خالی بود. آن‌وقت فکر کردم که طفلکی تک‌وتنها توی یخچال شاید دلش بگیرد.

دوباره پا شدم. یک کتاب داستان برداشتم و به آشپزخانه برگشتم. درِ یخچال را باز کردم و جلویش روی زمین نشستم. پنگوئنم را پایین یخچال گذاشتم و از روی نقاشی‌های کتاب برایش داستان گفتم. بعد باهم برگشتیم به رختخواب خوشحال بودم که این‌طوری پنگوئنم دلش برای سرما کمتر تنگ می‌شد.

یک‌شب داشتم جلوی یخچال یک داستان ترسناک می‌گفتم. پنگوئنم این داستان‌ها را خیلی دوست دارد. یک‌دفعه بابابزرگ به آشپزخانه آمد و پرسید: «اینجا چه‌کار می‌کنی؟»

گفتم: «پنگوئنم دوست ندارد توی یخچال تنها باشد. خوابش نمی‌برد. آمدم برایش داستان بگویم.»

بابابزرگ خندید و گفت: «تو خیلی مهربانی. ولی نباید درِ یخچال را باز بگذاری.»

بابابزرگ نگذاشت داستانم را تمام کنم. ما را به رختخواب برد و گفت: «نگران پنگوئنت نباش. هیچ‌وقت در جای سرد زندگی نکرده تا دلش برای سرما تنگ شود.»

پرسیدم: «چرا نباید در یخچال را باز بگذارم بابایی؟»

بابابزرگ مرا بوسید و گفت: «آلان وقت خواب است. فردا برایت می‌گویم.»

روز بعد، بابابزرگ ما را به کتاب‌فروشی برد و یک عالم کتاب داستان برای من و پنگوئنم خرید. یک کتاب پر از نقاشی دربارهٔ برق هم خرید، فقط برای خودم پنگوئنم که این چیزها را نمی‌فهمد.

شب به‌جای داستان، بابابزرگ کتاب برق را برایم خواند. نوشته بود اگر در یخچال باز بماند، سرمایش بیرون میرود. بعد موتورش باید بیشتر کار کند تا دوباره سرما درست کند. آن‌وقت پول برق زیاد میشود.

آن شب زیر پتو به پنگوئنم گفتم که نباید پول برق زیاد شود. چون آن‌وقت شاید بابابزرگ و مامان و بابا دیگر نتوانند برای ما کتاب بخرند. پنگوئنم چیزی نگفت. فهمیدم که داستان‌ها را بیشتر از سرما دوست دارد. به او قول دادم که شب‌ها به‌جای یک داستان چند تا داستان برایش بگویم.

آلان هم خیلی مواظبم که در یخچال باز نماند. برادرم لایش قایم شده بود و یواشکی چیزی میخورد. کتاب برق را به او قرض دادم تا دیگر این کار را نکند.

منبع: ‌‌من و پنگوئنم، کلر ژوبرت

ثبت سفارش
تعداد
عنوان