چند روز پیش، آخرهای زنگ آخر، مثل خیلی از روزها، آقا معلم یک داستان تعریف کرد. من این چند دقیقه را خیلی دوست دارم، چون معلممان داستانهایی تعریف میکند که باعث میشوند به چیزهای جدید فکر کنم.
داستان آن روز، داستان اژدهای کوچولوی مهربانی بود که با یک گنجشک دوست شده بود. اما یک روز اژدها کوچولو از یک عنکبوت فسقلی ترسید و جیغ کشید و گنجشک خندهاش گرفت. اژدها خیلی از دستش ناراحت شد و با او قهر کرد. از آن روز به بعد، هر وقت به خندهٔ گنجشک فکر میکرد آتش کوچکی توی دلش روشن میشد و دود سیاهی از گوشهایش بیرون میآمد.
آقا معلم داستان را همینجا قطع کرد و گفت: «بچهها اگر شما جای اژدهای کوچولو بودید، چهکار میکردید؟ برای هفتهٔ آینده به راههای حل مشکلش فکر کنید. بعد بهترین را انتخاب کنید و ادامهٔ داستان را بنویسید. میتوانید از بزرگترها کمک بگیرید و با آنها مشورت کنید.»
زنگ خورد. به خانه که برگشتم، به داستان اژدها کوچولو خیلی فکر کردم. چون اگر کسی به من هم بخندد، خیلی ناراحت میشوم. مثل سینا، پسر همسایه پایینیمان که به عینک تهاستکانیام خندید و با او قهر کردم.
فرق من با اژدها کوچولو این بود که دود از گوشهایم بیرون نمیآمد.
موقع نوشتن ادامهٔ داستان، خیلی زود دو راهحل به فکرم رسیدند: یکی اینکه اژدها کوچولو تلافی کند تا دلش خنک شود و دیگر اینکه آنقدر قهر کند که گنجشک پشیمان شود و بیاید عذرخواهی کند هر چه فکر کردم، راه دیگری پیدا نکردم.
پیش پدربزرگم رفتم و نظرش را پرسیدم. پدربزرگ گفت: «گنجشک اصلاً کار خوبی نکرده که به دوستش خندیده. ولی اژدها کوچولو مجبور نیست اینقدر خود را اذیت کند. یک راه سوم هم دارد. اینکه تصمیم بگیرد زود غصه و کینه را از دلش بیرون کند، بدون اینکه معطل تلافی خودش یا عذرخواهی گنجشک بماند. این راه از دو راه دیگر خیلی بهتر است.»
فکر کردم اگر اژدها کوچولو حرف پدربزرگ را میشنید، حتماً ناراحت میشد و یک عالم دود از گوشهایش بیرون
میآمد. با تعجب پرسیدم: «چرا میگویید بهتر است؟»
پدربزرگ لبخند زد و گفت: «چون فقط به خودش بستگی دارد.»
آن روز من و پدربزرگ خیلی باهم حرف زدیم. شب هم ادامهٔ داستانم را نوشتم.
امروز سر کلاس انشا، بچهها یکییکی داستانشان را خواندند. توی بیشتر داستانها، اژدها کوچولو سعی میکرد گنجشک را پشیمان کند یا تلافیاش را دربیاورد. توی داستان یکی از بچهها که همیشه دوست دارد خندهدار بنویسد، اژدها آنقدر قهر میکند که آخرش یادش میرود برای چه قهر کرده است.
بعد که یادش میآید، نقشه میکشد گنجشک را بترساند تا تلافی کند و به او بخندد. ولی موقع خندیدن، هر کاری میکند، اصلاً خندهاش نمیآید!
توی داستان من هم، اول اژدها کوچولو قهر میکند و غارش را پر از دود میکند. بعد توی جنگل دنبال گنجشک راه میافتد و گم میشود. هنگام تلاش برای پیدا کردن راهش، متوجه میشود وقتی به خندهٔ گنجشک فکر نمیکند، آتش توی دلش خاموش میشود و هیچ دودی از گوشهایش بیرون نمیآید.
اژدها کوچولو خندهاش میگیرد و به خودش میگوید: «یعنی به همین راحتی بود و من نمیدانستم؟»
بعد تصمیم میگیرد هر وقت فکر خندهٔ گنجشک توی سرش آمد، با کمک فکرهای خوب بیرونش کند. آنوقت دیگر نمیگذارد آتش توی دلش روشن شود و دود درست شود.
بعد از خواندن داستانها، من و آقا معلم و بچهها از ماجراها و تجربههای اژدها کوچولو خیلی حرف زدیم.
وقتی به خانه برگشتم و از جلوی در خانهٔ سینا رد شدم، فکر خندهاش مثل همیشه پرید توی سرم. ولی این دفعه نگذاشتم ناراحتم کند. زود بیرونش کردم و توی دلم گفتم: «حالا دیدی اژدها کوچولو! دیدی من هم بلد شدم!»
امام رضا (علیهالسلام) فرمودهاند:
«کینهای را نسبت به مؤمنی در دلت نداشته باش...»
(عیون اخبارالرضا (علیهالسلام)، ج 2، ص 51)
منبع: من و اژدها کوچولو، کلر ژوبرت