کاربر گرامی  خوش آمدید ... ( ورود  \ ثبت‌ نام  )
امروز: چهار شنبه 12 اردیبهشت ماه 1403 ساعت: 
گلهای نوشکفته
  • 8710
  • 167 مرتبه
لبخند خدا

لبخند خدا

04/11/1402


زوزون، حلزون کوچولو، با شادی گفت: «چه خوب که بهار آمده! من بهار را خیلی دوست دارم؛ به خاطر بارانِ خوبش.»

پروانه گفت: «من به خاطر شکوفه‌های گیلاس، بهار را خیلی دوست دارم.»

سنجاقک کمی فکر کرد و یک‌نفس گفت: «من به خاطر رقص آفتاب روی رودخانه، عاشق بهارم.»

زوزون با شادی گفت: «چه قشنگ گفتی سنجاقک!»

کمی دورتر، عنکبوت به آسمان نگاه می‌کرد. زوزون از او پرسید: «تو چرا ساکتی؟ بهار را دوست نداری؟»

عنکبوت گفت: «چرا دوستش دارم؛ ولی منتظرم.»

زوزون با تعجب گفت: «بهار آمده... منتظر چی هستی؟»

عنکبوت گفت: «منتظر لبخند خدا. من به خاطر لبخند خدا، بهار را خیلی دوست دارم.»

زوزون و دوستانش با کنجکاوی یک‌صدا گفتند: «لبخند خدا؟»

عنکبوت دیگر چیزی نگفت و به ابرهای وسط آسمان چشم دوخت. کمی بعد باران گرفت.

سنجاقک و پروانه زیر برگ‌ها قایم شدند.

زوزون با خوشحالی زیر باران ماند. عنکبوت هم تند و تند تاری بافت و سرپایینی آویزان شد. باران که بند آمد، عنکبوت آسمان را نشان داد و با شادی گفت: «لبخند خدا... نگاه کنید!»

زوزون به آسمان نگاه کرد؛ ولی لبخند خدا را ندید.

سنجاقک و پروانه از زیر برگ‌ها بیرون پریدند و به آسمان نگاه کردند. آن‌ها هم لبخند خدا را ندیدند.

زوزون گفت: «وا! یعنی چی؟» آن‌وقت به فکرش رسید که مثل عنکبوت به آسمان نگاه کند. شاخک‌هایش را به‌طرف پایین چرخاند و یک‌دفعه فریاد کشید: «لبخند خدا... نگاه کنید!»

سنجاقک و پروانه هم پروازکنان وارونه شدند و لبخند خدا را دیدند.

عنکبوت با مهربانی خندید.

زوزون با شادی گفت: «ما این‌همه رنگین‌کمان دیده بودیم؛ پس حواسمان تا حالا کجا بود؟»

منبع: لبخند خدا، کلر ژوبرت

اخبار مرتبط
ثبت سفارش
تعداد
عنوان