زوزون، حلزون کوچولو، با شادی گفت: «چه خوب که بهار آمده! من بهار را خیلی دوست دارم؛ به خاطر بارانِ خوبش.»
پروانه گفت: «من به خاطر شکوفههای گیلاس، بهار را خیلی دوست دارم.»
سنجاقک کمی فکر کرد و یکنفس گفت: «من به خاطر رقص آفتاب روی رودخانه، عاشق بهارم.»
زوزون با شادی گفت: «چه قشنگ گفتی سنجاقک!»
کمی دورتر، عنکبوت به آسمان نگاه میکرد. زوزون از او پرسید: «تو چرا ساکتی؟ بهار را دوست نداری؟»
عنکبوت گفت: «چرا دوستش دارم؛ ولی منتظرم.»
زوزون با تعجب گفت: «بهار آمده... منتظر چی هستی؟»
عنکبوت گفت: «منتظر لبخند خدا. من به خاطر لبخند خدا، بهار را خیلی دوست دارم.»
زوزون و دوستانش با کنجکاوی یکصدا گفتند: «لبخند خدا؟»
عنکبوت دیگر چیزی نگفت و به ابرهای وسط آسمان چشم دوخت. کمی بعد باران گرفت.
سنجاقک و پروانه زیر برگها قایم شدند.
زوزون با خوشحالی زیر باران ماند. عنکبوت هم تند و تند تاری بافت و سرپایینی آویزان شد. باران که بند آمد، عنکبوت آسمان را نشان داد و با شادی گفت: «لبخند خدا... نگاه کنید!»
زوزون به آسمان نگاه کرد؛ ولی لبخند خدا را ندید.
سنجاقک و پروانه از زیر برگها بیرون پریدند و به آسمان نگاه کردند. آنها هم لبخند خدا را ندیدند.
زوزون گفت: «وا! یعنی چی؟» آنوقت به فکرش رسید که مثل عنکبوت به آسمان نگاه کند. شاخکهایش را بهطرف پایین چرخاند و یکدفعه فریاد کشید: «لبخند خدا... نگاه کنید!»
سنجاقک و پروانه هم پروازکنان وارونه شدند و لبخند خدا را دیدند.
عنکبوت با مهربانی خندید.
زوزون با شادی گفت: «ما اینهمه رنگینکمان دیده بودیم؛ پس حواسمان تا حالا کجا بود؟»
منبع: لبخند خدا، کلر ژوبرت