کاربر گرامی  خوش آمدید ... ( ورود  \ ثبت‌ نام  )
امروز: چهار شنبه 12 اردیبهشت ماه 1403 ساعت: 
گلهای نوشکفته
  • 8713
  • 139 مرتبه
لبخند گم‌شده

لبخند گم‌شده

04/20/1402


کرمینو از زیرخاک سرک کشید. کفشدوزک و سنجاقک و هزارپا را دید. به خودش توی یک‌دانهٔ شبنم نگاه کرد و با اخم گفت: «حالا که این‌طور شد، من با خدا قهرم!»

کفشدوزک و سنجاقک و هزارپا با تعجب پرسیدند: «آخه چرا؟»

کرمینو گفت: «به همه‌تان شاخک داده؛ پس من چی؟»

آن‌وقت کرمینو به هزارپا گفت: «خدا این‌همه پا به تو داده، هیچی برای من نگذاشته!»

به سنجاقک گفت: «چهارتا بال به تو داده، یکی هم برای من نگه نداشته!»

به کفشدوزک هم رو کرد و گفت: «تازه یادش رفته من را رنگ کند!»

هزارپا و سنجاقک و کفشدوزک با مهربانی لبخند زدند.

هزارپا گفت: «اگر مثل من پا داشتی، به این راحتی زیرخاک می‌رفتی؟»

سنجاقک پرسید: «بال‌ها زیرخاک، کثیف و پاره نمی‌شدند؟»

کفشدوزک هم گفت: «برای زندگی زیرخاک، لازم نیست رنگی باشی؛ عوضش رنگِ خاکی و کمتر در خطری.»

کرمینو رفت توی فکر؛ ولی هنوز اخمو بود.

سنجاقک با لبخند گفت: «فکر کنم خدا فقط یک‌چیز یادش رفته به تو بدهد که خیلی لازمش داری. حیف شد!»

کرمینو با تعجب پرسید: «چه چیزی؟» و دوباره به خودش توی دانهٔ شبنم نگاه کرد. صورت اخمویش را دید. کم‌کم اخم‌هایش را باز کرد و یک‌دفعه فریاد زد: «نه! نه! خدا یادش نرفته. من توی دلم گمش کرده بودم!»

وقتی دوباره به کفشدوزک و سنجاقک و هزارپا نگاه کرد، لبخند قشنگی روی صورتش بود.

منبع: لبخند گم‌شده، کلر ژوبرت

اخبار مرتبط
ثبت سفارش
تعداد
عنوان