دفتر سرخ
  • 6152
  • 139 مرتبه
محمد باتقوا!

محمد باتقوا!

1400/03/30 10:43:26 ق.ظ

اسمش را گذاشته بودند محمدتقی و چه اسم قشنگی؛ یعنی محمد باتقوا؛ اسمی برازنده که برازندگی‌اش روزبه‌روز خودش را بیشتر نشان می‌داد از هفت، هشت‌سالگی کنار درس‌های مدرسه، در کارگاه کفاشی پدر، همیار او شد و با آن سن و قد کوچکش، عجیب کارهای پدر را جلو می‌انداخت. ظهر که به سر کار می‌آمد، اول سلام می‌کرد و بعد تنها هدیه‌اش را که یک لبخند بود، به پدر تقدیم می‌کرد. آرام و سربه‌زیر بود و محال بود در برابر تندی‌های اطرافیان، سرش را بلند کند. خیلی زود مرد شده بود و خیلی وقت‌ها برای دیدن مادربزرگ و خاله و دیگر اقوام، تنها می‌رفت و تنها می‌آمد.

در محیط کار، باوجود تبسم همیشگی، خیلی جدی بود. وقتی هوس شوخی کارگرهای بزرگ کارگاه گل می‌کرد، او از کارگاه می‌زد بیرون تا شوخی کارگرها تمام شود. با همهٔ جدیتش، آزارش به مورچه هم نمی‌رسید؛ با همه مهربان بود و برای همه دوست‌داشتنی. وقتی حقوق هفتگی‌اش را با هزارتا تعارف و رودربایستی از پدر می‌گرفت، شیرینی و بستنی می‌خرید و مبلغی را هم نگه می‌داشت برای خرج هفتگی خواهرها و برادرها. آن‌وقت، تمام اهل خانه دور او جمع می‌شدند و باهم جشن کوچکی می‌گرفتند.

غلامحسین ایلچیان، کارفرمای کارگاه، شده بود پیر و مرشدش. غلامحسین وقتی اولین بار نگاهش به محمدتقی افتاده بود، به پدرش گفته بود: «آقای طاهرزاده! این بچه یک‌چیزی می‌شود. هوایش را داشته باش». وقتی ایلچیان شهید شد، محمدتقی عکس او را پیشاپیش گرفته بود و جلوی جمعیت حرکت می‌کرد. آخر، هم او به تقی علاقه داشت و هم تقی به او.

تقی از همان کوچکی، دست پدر را گرفته بود. خیلی غیرتی بود. وقتی دیده بود خرجشان کفاف هدفشان را نمی‌دهد، ترک تحصیل کرده بود و تمام‌وقت چسبیده بود به کار، اما زندگی که فقط خرج نبود؛ چیزهای مهم‌تری هم وجود داشت. بمباران شهرها به اوج خود رسیده بود و اخبار زنان و کودکان بی‌دفاعی که هرروز به خاک و خون کشیده می‌شدند، خون تقی را به جوش آورده بود. خدمت سربازی را بهانه کرد و داوطلبانه، سرباز سپاه شد.

وقت نماز که می‌شد، یک ربع پیش از اذان، دست از همه‌چیز می‌کشید. به دوستانش هم می‌گفت: «پاشید، پاشید وضو بگیریم؛ الآن اذان میگه». در جبهه هم اسوهٔ اخلاق و ادب بود. وقتی گلوله‌ها، وجب‌به‌وجب خاک شلمچه را شخم می‌زدند، وقتی هوای شوشتر، به پاکی نفس شهدا، زنده می‌شد، خمپاره‌ای مأموریت یافته بود، سرنوشتی متفاوت را برای محمدتقی رقم بزند.

موج انفجار در چشم به هم زدنی، مثل پر کاه بلندش کرد و به زمینش کوبید. محمدتقی مجروح شده بود، ولی هنوز در فکر این بود که خود را به قبضهٔ خمپاره‌انداز برساند تا بتواند جلوی آتش دشمن را بگیرد. هرلحظه حالش بدتر می‌شد تا اینکه منتقلش کردند بیمارستان شهید بقایی اهواز. یکی از دستانش را مشت کرده بود و باز نمی‌کرد. از لای مشتش، یک هزارتومانی مچاله شده پیدا بود. هزارتومانی، تحفهٔ رئیس‌جمهور، آیت‌الله خامنه‌ای بود. ایشان یک‌بار دیگر هم به عیادت محمدتقی آمد، ولی ۱۴ ساله بعد!

به علت انفجار، تاولی در سر محمدتقی به وجود آمده بود که چشم و گوش دنیایی‌اش را گرفته بود و یک چشم و گوش خدایی به او هدیه کرده بود. لطیف‌ترین حرف‌هایش را با اشک، برای پدر و مادرش بیان می‌کرد؛ گویا خدا خواسته بود نمونه‌ای از مردان خدایی را به غفلت‌زده‌های قرن بیست و یکم بدهد و حالا پدر شده بود باغبان غنچهٔ نشکفته‌اش. منزل آن‌ها شده بود مکان حضور و توجه. خیلی از آن‌هایی که از شهرهای دور، برای عیادت می‌آمدند، می‌گفتند: «اصلاً تقی را نمی‌شناختیم؛ خودش آمد به خوابمان و دعوتمان کرد». تقی هم دست‌خالی آن‌ها را نمی‌فرستاد و رویشان را زمین نمی‌انداخت. همه حاجت‌روا می‌رفتند.

با پدر و مادرش حرف می‌زد؛ آن‌ها با زبانشان و تقی با نگاهش. وقتی به او می‌گفتند: «بگو یا علی، بگو یا حسین». تقی تقلا می‌کرد و بعد با قطرات اشک چشمانش که بوی حسین می‌داد، آن‌ها را همراهی می‌کرد. اواخر عمر، صورتش نورانی شده بود. مهرش بر دل‌ها می‌نشست.

در خواب، شهدا به مادرش پیغام داده بودند: «چرا از آمدن تقی جلوگیری می‌کنید؟ بچه‌ها منتظرش هستند»؛ و مادر هم گفته بود: «خدایا راضی هستیم به رضای تو؛ حالا دیگر تحمل می‌کنیم. به خاطر راحتی تقی هم که شده، تحمل می‌کنیم». وقتی مقام معظم رهبری برای ملاقات به دیدنش رفتند، گفته بودند: «محمدتقی! می‌شنوی آقاجون؟ در آستانهٔ بهشت، دم در بهشت، بین دنیا و بهشت قرار داری شما! خوشا به حالت». کسی که دم در بهشت باشد، مگر یک‌لحظه هم هوس بازگشت به دنیا به سرش می‌زند؟ و سرانجام ۱۷ سال انتظار به سر آمد.

شهید محمدتقی طاهرزاده در شهریور ۱۳۴۹ در شهر اصفهان به دنیا آمد. از همان دوران کودکی به کمک پدر رفت و کمک یار او شد. با شعله‌ور شدن جرقه‌های انقلاب، محمدتقی در صف مبارزین نظام شاهنشاهی درآمد و ارادت خود را به امام و انقلاب نشان داد. سرانجام با شروع جنگ تحمیلی در سال ۱۳۵8، به جبههٔ جنگ شتافت و در اثر موج انفجار، اعصاب خود را از دست داد و ۱۷ سال تحت مراقبت‌های پدر مهربان قرار داشت. در طول این مدت، به علت از بین رفتن سیستم عصبی، هیچ‌یک از حس‌های پنج‌گانهٔ محمدتقی فعالیتی نداشت و تنها از طریق ارتباط قلبی با پدرش، نیازهای خود را برطرف می‌کرد. عاقبت در اردیبهشت ۸۴، دار فانی را وداع گفت و در زمرهٔ شهیدان جاودان قرار گرفت.


منبع: ماهنامه خانه خوبان

اخبار مرتبط