دفتر سرخ
  • 6189
  • 143 مرتبه
از چیزی نمی‌ترسیدم

از چیزی نمی‌ترسیدم

1400/04/19 02:06:56 ب.ظ

برش‌هایی از زندگی‌نامهٔ خودنوشت حاج قاسم سلیمانی

بسمه‌تعالی

هر چیزی که یاد شهید عزیز ما را برجسته کند، چشم‌نواز و دلنواز است.

یاد او را اگرچه خداوند در اوج برجستگی قرار داد و بدین گونه پاداش دنیایی اخلاص و عمل صالح او را بدو هدیه کرد ولی ما هم هرکدام وظیفه‌ای داریم. کتاب حاضر را هنوز نخوانده‌ام اما ظاهراً می‌تواند گامی در این راه باشد. رزقنا الله ما رزقه من فضله


سید علی خامنه‌ای

۱۳۹۹/۱۰/۷

 


۱. از همان ابتدای کودکی، حالتی از نترسی داشتم. ده‌ساله بود تابستان بود و مدرسه تعطیل. فصل درو کردن ما قبل از طلوع صبح تا غروب آفتاب بود. پدرم یک گاو نر شاخ زن خطرناک داشت که همه از او می‌ترسیدند، مرا سوار بر این گاو کرد که ببرم به ده دیگری که ۱۵ کیلومتر با خانهٔ ما فاصله داشت و بس بود و خانهٔ عمه‌ام همان‌جا بود. گاو مغرور حاضر به فرمان‌بری نبود و با سر خود به پاهای کوچک من می‌کوبید. من این بیابان را سوار بر این حیوان خطرناک تا ده عمه‌ام رفتم.

یک‌شب پدرم مرا با خودش برد سر خرمن‌ها در حاشیهٔ رودخانه که فاصلهٔ زیادی با خانهٔ ما داشت. شب، گلهٔ گرازها به خرمن‌ها حمله کردند. من و پدرم بالای درخت انجیری رفتیم. یک گلهٔ گراز وحشی به خرمن حمله کردند. پدرم هیاهو می‌کرد و حیوانات وحشی مغرور، اعتنایی به سروصدای پدرم نمی‌کردند. در دل شب، بخشی از خرمن را خراب کردند و من و پدرم، بالای درخت انجیر، نظاره‌گر آن‌ها بودیم.


۲. سید محمد آمده بود. سید روضه می‌خواند. سالی سه تا چهار ماه خانهٔ ما می‌ماند. بهترین غذا مال او بود. پدر و مادرم خیلی به او احترام می‌کردند. با آمدن سید، ماها سیر می‌شدیم. با پدرم رفیق صمیمی بود. بعدازاینکه خرش را آب برد، دیگر کمتر خانهٔ ما می‌آمد.

آن روز خیلی توجه نداشتم. بعداً فهمیدم در عشیرهٔ بزرگ ما، هیچ‌کس مثل مادر و پدرم مهمان‌نواز نیستند. همیشه در خانهٔ ما مهمان بود؛ درحالی‌که من و چهار خواهر و برادر دیگرم که دوتای آن‌ها از من بزرگ‌تر بودند، همیشه چشممان به جوال آرد بود. به دلیل اعتقادی جدی که در خانه‌مان وجود داشت که «مهمان حبیب خداست»، هرگز یادم نمی‌آید که اخمی یا بی‌توجهی شده باشد. عمدهٔ مهمان‌ها غریبه بودند که در راه، به سمت روستاهای دیگر، ظهر به محل ایل ما می‌رسیدند و درخواست چای داشتند؛ چای با هل و قلمفر. مادرم که به ما اصلاً نمی‌داد. معرکه بود! بعد هم اگر نزدیک ظهر بود، ناهار یا شام می‌خوردند؛ بعضاً نان و ماست یا نان و گرمو ماست با تخم با آب گرمو. اگر مهمان خیلی مهم بود، برای او خروس می‌کشتند و پلو بار می‌گذاشتند.


۳. توجه به زیارات و امامزاده‌ها زیاد بود و نیز به آش نذری پختن آش برای باران از همه مهم‌تر بود. در تمام عشیرهٔ ما اولین گوسفندی که از بره یا کرهٔ نری به دنیا می‌آورد، آن مال امام حسین (علیه‌السلام) بود. آن را چهار تا پنج ماه در خانه می‌بستند و علف می‌دادند. چاق‌ترین گوسفندشان همان بود. بعد، ایام فصل کوچ، روضهٔ امام حسین (علیه‌السلام) را می‌خواندند، گوسفند را می‌کشتند و شام مفصل می‌دادند. هنوز هم همین رسم حاکم است؛ اما تمام عزاداری آن‌ها برای امام حسین (علیه‌السلام) در ایام فصل کوچ، یعنی ماه اول پاییز است که فقیر یا غنی، همه همین شیوه را عمل می‌کردند.

چوپان و ارباب، روضهٔ امام حسین (علیه‌السلام) را می‌گرفتند. سید مهدی روضه‌خوان، یک ماه تمام، ظهر و شب خانهٔ این‌وآن روضه می‌خواند. ران گوسفندی به‌علاوهٔ پنج یا دو تومان پول هم می‌گرفت. ایام روضه‌خوانی‌ها، روزهای خوشی ما بود. سیرِ سیر می‌شدیم. بزرگ‌ترها بالای مجلس و ماها پایین مجلس می‌نشستیم.

چای می‌دادند؛ اما من و برادرانم، بنا به توصیهٔ پدرم، حق نداشتیم هر چیزی که اعتیاد می‌آورد، بخوریم؛ لذا چای و سیگار ممنوع بود. به‌جای آن، قند برمی‌داشتیم و قند می‌خوردیم که اساس چای است. بعداً به خانهٔ یکی از اقواممان برای کاری رفتیم. قوری‌اش روی آتش بود. بوی عطر چای و میخو پیچیده بود. گفت: «عمو چای می‌خوری؟» گفتم: «بله». سه تا چای پررنگ با قند بزرگ خوردم که هنوز مزه‌اش را در ذائقه‌ام دارم.


۴. شروع به ورزش کردم؛ اول به گود زورخانهٔ عطایی رفتم. بعد هم به زورخانهٔ جهان. خدا رحمت کند آقا عطایی را. خودش هر عصر بود. به‌رغم اینکه هیکل ورزشکاری داشت، اما به دلیل پادرد ورزش نمی‌کرد. همه از من بزرگ‌تر بودند.

در باشگاه جهان، ورزشکاری قوی‌هیکل بود که بعداً پس از انقلاب از دوستانم شد؛ به نام عباس زنگی‌آبادی، بیش از پنجاه‌تا سنگ می‌زد و صدتا شنا می‌رفت. رفیق دیگری داشتم به نام عطا. رانندهٔ تاکسی بود. اگر مچ دستت را می‌گرفت، نمی‌توانستی خودت را از دست او رها کنی. اولین کلاس کارته در کرمان، برای اولین بار توسط مرحوم وزیری تأسیس شد. من جزو جوان‌هایی بودم که وارد شدم. سرجمع سی نفر بودیم. کمربند سبز را پشت سر گذاشتم. در بین این دو ورزش، هفته‌ای دو روز هم وزنه‌برداری و زیبایی‌اندام کار می‌کردم. ورزش و اعتقاد به ودیعهٔ گذاشتهٔ دینی از پدر و مادرم، باعث شد به‌رغم شدت فساد در جامعه، اما به سمت فساد نروم.


۵. محرم سال ۵۵ اولین درگیری با پلیس را تجربه کردم. روز عاشورا بود که معمولاً هرسال در این وقت به امامزاده سید حسین در جوپار می‌رفتیم. آن روز مانده بودم. برای سر زدن به دوستم فتحعلی، به هتل کسری آمده بودم. هوا گرم بود و هر دو از پنجرهٔ ساختمان، پایین را نگاه می‌کردیم. آن‌طرف خیابان مقابل ما، شهرداری و شهربانی کرمان بودند. دختر جوانی با سر برهنه و موهای کامل بلند در پیاده‌رو در حال حرکت بود که در آن روزها یک امر طبیعی بود. در پیاده‌رو یک پاسبان شهربانی به او جسارتی کرد. این عمل زشت او در روز عاشورا برآشفته‌ام کرد. بدون توجه به عواقب آن، تصمیم به برخورد با او گرفتم. پاسبان شهربانی به سمت دوستش رفت که پاسبان راهنمایی بود و در چهارراه جنب شهربانی مستقر بود. به‌سرعت با دوستم از پله‌های هتل پایین آمدم. آن‌قدر عصبانی بودم که عواقب این حمله برایم هیچ اهمیتی نداشت. دو پلیس مشغول گفت‌وگو باهم شدند. برق‌آسا به آن‌ها رسیدم. با چند ضربهٔ کاراته او را نقش بر زمین کردم. خون از بینی‌هایش فوران زد! پلیس راهنمایی سوت زد. چون نزدیک شهربانی بود، دو پاسبان به سمت ما دویدند. با همان سرعت فرار کردم و به ساختمان هتل پناه بردم. زیر یکی از تخت‌ها دراز کشیدم. تعداد زیادی پاسبان به هتل هجوم آوردند. قریب دو ساعت همه‌جا را گشتند؛ اما نتوانستند مرا پیدا کنند. بعد، از هتل خارج شدم و به سمت خانه‌مان حرکت کردم. زدن پاسبان شهربانی مغرورم کرده بود. حالا دیگر از چیزی نمی‌ترسیدم.

 

 

منبع: ماهنامه خانه خوبان

اخبار مرتبط