دفتر سرخ
  • 7490
  • 125 مرتبه
من مادر مصطفی

من مادر مصطفی

1401/04/15 10:25:16 ق.ظ

شش سال از شهادت مصطفی گذشت. علی‌رضا پسرش، شش سال بزرگ‌تر شد. پدر و مادر و همسرش در این سال‌ها، در فراق او سوختند. رهبر و مقتدایش، او و شهدای هسته‌ای دیگر را در ردیف پیشاهنگان و پیشروان کار انقلابی در کشور قرار داد. مصطفای 32 ساله کیست که پیشاهنگ و پیشرو کار انقلابی می‌شود؟ او که یک سال پس از انقلاب متولد شده است و در هشت سال دفاع مقدس کودکی چندساله بوده است! برای پاسخ به این پرسش، از پنجره نگاه کسانی که با او زندگی کرده‌اند، به تماشا می‌نشینیم؛ از کتاب «من مادر مصطفی».

همراه یکی از دوستانش با خدا قرار گذاشته بودند که درس بخوانند، خدا هم برکت درسشان را بدهد. چون این قرار را کنار یک خانه قدیمی خالی گذاشته بودند. هر شب که از پارک یا کتابخانه برمی‌گشتند، می‌زدند به دیوار خانه و می‌گفتند: «یا کریم! الوعده وفا. ما درس رو خوندیم، برکتش یادت نره!» محله‌ای که من و مصطفی در آن بزرگ شده بودیم، محله‌ای سنتی و قدیمی بود. بچه‌ها خیلی در قیدوبند کلاس و معلم و کتاب نبودند؛ ولی مصطفی می‌گفت: «فقط دانشگاه شریف!» من باور نمی‌کردم در دانشگاه شریف قبول شود؛ اما آن‌قدر بلندهمت بود که موفق شد.

هر دو بیشتر موافق ادامه تحصیل بودیم؛ ولی درباره ادامه تحصیل خودش می‌گفت: «من به‌قدری پیشرفت می‌کنم که مدرک برام اهمیتی نداشته باشه. اطلاعات در حد دکترا برام اهمیت داره که دارم و فعلاً نیازی به ادامه تحصیل نمی‌بینم. الآن جایی هستم که خیلی از دکترها و فوق‌لیسانس‌ها زیردستم کار می‌کنن.» از دبیرستان، راهش را انتخاب کرده بود. می‌گفت: «وقتی رشته مهندسی شیمی قبول شدم، می‌دونستم می‌خوام چه‌کار کنم. می‌دونستم با این مدرک و این رشته، کجا باید کار کنم». ملاک‌هایش را برای ازدواج گفت. هر چه او گفت، من دیدم ملاک‌های من هم هست. ما هم‌کفو هم بودیم. همان‌جا به من ثابت شد که مهربان است. هیچ نقطه‌ضعفی را مخفی نمی‌کرد. دانشجو بود. کار نداشت. سربازی نرفته بود. برای من جالب بود که یک جوان از ابتدا این‌قدر صادق باشد. وعده‌ووعیدهای الکی ندهد. بعد گفت: «البته من توانایی‌اش رو دارم که به زندگی ایده‌آل برای شما درست کنم». من هم از عمق وجود باور کردم.

در جمع خانوادگی، خیلی اهل بگوبخند بود؛ ولی در جمع نامحرمی، ملاحظه می‌کرد. قبل از ازدواج، بعضی از دوستانم که او را دیده بودند، گفتند: «تو می‌خوای با این ازدواج کنی؟ این آدم اخموی بداخلاق که همیشه سرش پایینه؟» بعد که تحقیق کردیم، هم‌خوابگاهی‌هایش می‌گفتند: «این وارد هر اتاقی که می‌شه، بمب خنده است». دوازده روز، دوازده روز نبود. خیلی به من فشار می‌آمد. اعتراض‌هایم را با خنده و شوخی جواب می‌داد. با تفریحات بیرون، هدیه، رفتار خوب و بزرگ‌منشانه.

هدف برایش روشن بود. همیشه بالاترین اهداف را انتخاب می‌کرد. طبیعتش جوری بود که شماره یک هر چیزی را می‌خواست؛ چه در زندگی، چه در کار. می‌گفت: «هیچ‌وقت موازی یا پایین را نگاه نکن». خودش همیشه بلندپرواز بود. چون می‌دانست کار سایت یکی از پرخطرترین، مهیج‌ترین و مفیدترین کارهاست، انجامش می‌داد.

پول نگه‌دار نبود. می‌گفت: «وقتی کسی بهم می‌گه پول بده، اگه همون لحظه به اون پول نیاز داشته باشم، نمی‌دم؛ ولی آگه دو ساعت دیگه یا فردا نیاز داشته باشم، قطعاً بهش می‌دم. تا حالا هم لنگ نموندم. تا حالا هم کسی پولم رو نخورده».

بعد از فراغت از تحصیل، خیلی دوست داشت آن چیزی را که یاد گرفته، به عمل برساند. خیلی‌ها علاقه دارند مدام در فضای تئوری پیش بروند، ارشد بخوانند، دکترا بخوانند؛ ولی روحیه ایشان این‌طور نبود بااینکه می‌توانست بخواند، می‌توانست ارشد بگیرد، دکترا بگیرد، وارد کار عملی شد. وارد حوزه هوافضا شد، چند وقت در وزارت دفاع در همین حوزه مشغول کارهای عملیاتی بود. بعد به حوزه هسته‌ای رفت.

اسم بچه‌های غنی‌سازی را فرستادند برای قرعه‌کشی حج عمره. اسم او را نفرستادند. به او گفتم: «مادر! خدا جای دیگه جبران می‌کنه». هنوز آن‌ها نرفته بودند حج عمره که بنده خدایی به او زنگ زد و گفت: «بیا برو حج واجب». به من گفت: «مامان! من دارم می‌رم». گفتم: «بهت گفته بودم غصه نخور. کاری که برای خدا می‌کنی، خدا جواب می‌ده». یک هفته قبل از اولین کاروان رفت و سه روز بعد از آخرین کاروان برگشت. رئیس کاروان می‌خواست سال‌های بعد هم او را ببرد؛ اما او هرسال یکی از دوستانش را معرفی می‌کرد.

همیشه اعتقاد داشتم مصطفی شهید خواهد شد. به یکی از دوستانش گفته بود: «من هفت‌ساله تو این بیابون‌های سایت دنبال شهادت می‌گردم». هنگام مانور در سایت و شلیک ضد هوایی‌ها، به شوخی سرش را بلند می‌کرد به آسمان و جلوی دوستانش می‌گفت: «یا خدا! می‌شه شهادت قسمت ما بشه؟»

شاگرد اخلاق آیت‌الله خوشوقت بود. به حاج‌آقا گفته بود: «ذکری به من یاد بدهید که من شهید بشوم». حاج‌آقا گفته بود: «شما الآن وظیفه دارید آنجا (سایت نطنز) خدمت کنید. خدمت شما در آنجا، ظهور آقا امام زمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه) او را نزدیک می‌کند». دوستانش بعد از شهادت مصطفی به حاج‌آقا گفتند: «حاج‌آقا! چه ذکری به مصطفی یاد دادید؟» حاج‌آقا گفته بود: «تا همین‌جا دیگه کافیه. بهتره شما خدمت کنید. نیازی نیست بروید ذکر یاد بگیرید!»

 

منبع: ماهنامه خانه خوبان