دفتر سرخ
  • 7527
  • 131 مرتبه
مربع‌های قرمز

مربع‌های قرمز

1401/05/29 11:23:10 ق.ظ

اشاره: حاج حسین یکتا را همه با روایتگری‌اش در مناطق جنگی و صوت‌ها و پادکست‌هایش می‌شناسند. مردی خوش‌صحبت و باصفا که خاطرات شنیدنی کم ندارد. کتاب مربع‌های قرمز که همین چند هفته پیش از آن رونمایی شد نیز، مجموعه‌ای برآمده از خاطرات ایشان است که زینب عرفانیان آن را نوشته است. بخش‌هایی از این کتاب خوب را برای شما خوبان برگزیده‌ایم.

پاکروان و ابراهیم‌پور نقشه کشیده بودند سربه‌سرم بگذارند تا حال و هوایم عوض شود. صدایم کردند. می‌خواستند داخل تانکر را بشویید. هیکل لاغرم را بهانه کردند که فقط من داخل تانکر جا می‌شوم. خوشحال از اینکه کاری از من خواسته‌اند، پذیرفتم. لخت شدم، پابرهنه با یک شورت مامان‌دوز، آماده ورود به تانکر. دستم را گرفتند مثل طناب از سوراخ بالای تانکر پایین دادند. معمولاً آن‌وقت روز، عراقی‌ها در خواب قیلوله بودند. شانس بد من نمی‌دانم کدامشان بی‌خواب شده بود و خمپاره‌ای سمت من و تانکر و بچه‌ها ول کرد. بشمار سه، همه پراکنده شدند. من ماندم و صدای انفجاری که در تانکر پیچید. هرجایی دوست داشتم شهید شوم جز داخل تانکر، آن‌هم با شورت. شروع کردم به دادوبیداد. مشت و لگد می‌کوبیدم که یکی به دادم برسد. سروصدایم در سرم پیچیده بود و نمی‌فهمیدم بعثی‌ها همان یک خمپاره را انداخته‌اند و رفته‌اند بخوابند. بچه‌ها هم در خنکای سایه سنگر نشسته بودند. وقتی یک دل سیر خندیدند و صدایم از دادوبیداد گرفت، سراغم آمدند.

جواد فخاری همیشه می‌گفت دوست ندارم جنازه‌ام روی این زمین، جایی بگیرد. روز دوم پاتک مجروح می‌شود. می‌گذارندش روی برانکارد که به عقب منتقل شود. خمپاره درست می‌خورد وسط برانکارد. هیچ‌چیز از جواد نمی‌ماند که جایی بگیرد. یک‌بار در تشییع شهدای یکی از عملیات‌ها، رضا اشعری به او می‌گوید: جواد! یه روز می‌بینمت رو دست مردم. جواد محکم جواب می‌دهد: بچه! هیچ‌وقت نمی‌خوام جنازه‌ام رو دست مردم بیاد.

سرم را در گوش مجتبی سیفی بردم: «نقطه سختی را برای عملیات، به گروهانت داده‌اند.» معنادار نگاهم کرد: «من اول عملیات راحت می‌شم. مشکل شماست که تا آخرش بروید». آقا مجتبی می‌خواست سنگرهای اجتماعی پشت دژ را پاک‌سازی کند. در سنگر اول خبری نبود. به دومی نرسیده، یک عراقی با زیرپوش بیرون پرید. سر رگبارش را در شکم ما گرفت. آقا مجتبی خوابید روی زمین. من روی کمرش شیرجه زدم. باقر هم روی من و آقا مجتبی خوابید. رگباری که عراقی سمتمان گرفت، کار خودش را کرد. گلوله‌ای پیشانی آقا مجتبی را شکافته بود. گلوله‌ای هم در مغز باقر نشسته بود. من هم بی‌نصیب. یاد حرفش افتادم که گفت: اول عملیات راحت می‌شود.

نمی‌دانم چرا فکر کردم به او بیشتر از همه سخت می‌گذرد. رفتم کنارش. «مجید! اینجا بهتره با خونه ویلایی‌تون توی خیابان پاسداران»؟ لپ‌هایش گل انداخت: «اینجا خیلی خوش می‌گذره». نمی‌دانم اینجا برای مجید چه دارد که ثروت حاج رحمت نتوانست برایش فراهم کند. وقتی مجید گواهینامه گرفت، برایش یک رنو خرید. مجید دوست داشت رنو را بفروشد و با پولش برای جبهه بلندگو و چراغ‌قوه بخرد. مجید آن‌قدر اصرار کرد تا حاج رحمت راضی شد. وقتی برای اولین بار می‌خواست اعزام شود، گفت: «بیا کنار دست خودم کارکن. هرچه پول درآوردی، خرج جبهه کن؛ اما خودت نرو»؛ اما مجید راهش را پیدا کرده بود. مجید رفت و پدرش سوخت. دو سال بعد از مفقود شدنش، از غصه دق کرد. جنازه‌اش چهارده سال بعد آمد.

هلیکوپتر عراقی بالای سرمان چرخ می‌زد: «در محاصره‌اید. همهٔ راه‌های پیش رو و پشت سربسته شده است». زن جوانی پشت بلندگو از آن بالا برایمان سخنرانی می‌کرد. لهجه فارسی‌اش داد می‌زد که از مجاهدین خلق است. نعمت‌های زیادی را برشمرد؛ نعمت‌هایی که اگر تسلیم می‌شدیم، عراق به پایمان می‌ریخت. تا خواست از زن‌هایی بگوید که به تسلیم شوندگان می‌دهند، بچه‌ها با شلیک آر.پی.جی وسط حرفش پریدند. موشک با سرعت از کنار هلیکوپتر گذشت. پیرمردی در گردانمان بود. سرش را رو به هلیکوپتر گرفت و با اعتراض، صدایش را با لهجه غلیظ قمی بلند کرد: «ولمون کن بابا. ما خودمون از گیر زنمون دررفتیم اومدیم اینجا». بی‌طرفان آن‌قدر آر. پی. جی به سمت هلیکوپتر شلیک کرد و ما تکبیر گفتیم که خلبان و سخنران مجبور شدند بساطشان را جمع کنند و بروند.

خمپاره ۱۲۰ هنگام فرود، قابل دیدن نیست؛ اما آن روز من حسش کردم. نور انفجار، چشمم را پر کرد. با صورت روی سقف ماشین افتادم. درد در قفسه سینه‌ام پیچید. صدای جیرینگ ریز ترکش کوچکی را که به دندانم خورد و روی سقف ماشین افتاد، شنیدم. گیج و منگ انفجار، چشم باز کردم. دیدم انصاری نیست. غرق خون، روی سروکله بچه‌ها افتاده بود. خون، فش‌فش‌کنان از خرخره‌اش بیرون می‌پاشید. سرش با ترکش خمپاره متلاشی شده بود. ترکش از یک‌وجبی‌ام رد شده بود. صحنه غسل کردنش، عطر زدنش و عکس یادگاری‌ای که انداخت، جلوی چشمم آمد. حس کردم می‌دانسته از این شناسایی برنمی‌گردد. شهادت آن‌قدر به هم نزدیک شده بود که ندیدمش. مثل یک نسیم. آمد و کناردستی‌ام را برد. بویش را حس کردم. حتی به صورتم دست کشید؛ ولی جا ماندم.

کشتی بریجتون با اسکورتی گسترده، قصد عبور از خلیج‌فارس را داشت؛ بریجتون چهارصد هزار تنی، حامل نفت به مقصد کویت، با پرچم آمریکا. امام (رحمه‌الله) در موردش فرمود: اگر من بودم، کشتی را می‌زدم. برادر شهید نادر مهدوی در خاطراتش از زبان برادرش چنین نقل می‌کند: «ما خودمان را از بوشهر به جزیره فارسی رساندیم ... مین‌ها را در یک عرض دویست متری رها کردیم و سالم برگشتیم». بریجتون روی مین رفت. حفره‌ای به قطر چند متر در بدنه کشتی ایجاد شد. ابهت آمریکا شکسته شد. کاروان اسکورت با پرچم‌های آویزان به مقصد رسید.

منبع: ماهنامه خانه خوبان