ـ شما را چه میشود؟ انگار حالتان خوش نیست سرور من.
هاجر گفت و گرد ساره که رنگ به رخسار نداشت، چرخید. ساره لحظهای چشمهایش را بست، دلش را در مشت گرفت و لبهایش بهسختی جنبید: «برو و خودت را آماده کن. پیراهن اطلسی که دیروز برایت خریدم بپوش. سرمه به چشمهایت بکش. موهایت را خوب شانه کن و بباف، راستی عطر یادت نرود، همانجا کنار لباسها گذاشتهام، حسابی خوشبو و معطر باش.»
و آهسته چشمهایش را باز کرد. قطره اشکی از چشمان ساره چکید. هاجر سراسیمه مقابل ساره خم شد و دستان بانویش را بوسید: «شما را به خدای ابراهیم قسم، بگویید چه شده؟ از آن روز که از اسارت فرعون درآمده و به کنیزی شما رسیدهام، شما را به این حالوروز ندیدهام. دستوپایتان میلرزد، سستی بدنتان را گرفته، از خود بیخود شدهاید، نکند خطایی از من سرزده باشد که ...»
ساره دستان هاجر را گرفت. بغضش را فروداد و گفت: «عجله کن، کاری که به تو سپردم انجام بده، امشب در خانه جشن داریم.»
هاجر دیگر هیچ نگفت. در بهت و سکوت تعظیمی کرد و تندی از مقابل ساره دور شد. ساره بهدوراز هاجر، ناگاه بغضش ترکید و های های گریهاش را رها کرد. میان اشک
و اندوه و آه دستانش را رو به آسمان گرفت و از خدا کمک خواست.
هاجر چون عروسی زیبا و باوقار جلو میآمد و با خود میاندیشید: «امروز در این خانه چه خبر شده؟ این لباسهای گرانقیمت، این عطر و عبیر و بانوی من که امروز حال عجیبی دارد.» وقتی به در اتاق زد و وارد شد تا خواست مقابل ساره خم شود، ساره دستانش را گرفت و با حسرت خیره شد به او. هاجر از شرم سر به زیر انداخت. ساره با لحنی حزنانگیز گفت: «تو ... زیباترین زنی هستی که تابهحال دیدهام.» و لرزان دستبهگریبان برد و گردنبندش را باز کرد و دستبند و گوشوارهها.
هاجر مات و مبهوت به تماشا ایستاده بود و با خود کلنجار میرفت: «این چه جشنی است که کنیزک خانه باید خود را بیاراید و همچون بانوی خانه رفتار کند؟ در این خانه چه خبر است؟»
ساره ذرهذره قلب و روح و دل و دستوپایش را انگار از خود جدا میکرد. انفاق میکرد، هر چه که داشت، میبرید، میکند، جدا میکرد. یکییکی و هاجر مقابلش زیبا و زیباتر میشد، یک فرشته، یک بانوی ملیح و زیبا.
ـ بانوی من، من کنیز شما هستم تا ابد؛ تا روزی که بخواهید مرا از خانه بیرون کنید.
ساره تندی رو از او برگرداند. در خود فشرده و افسرده، یکلحظه آرزو کرد که کاش هرگز به دنیا نیامده بود، کاش بهجای هاجر بود؛ یک کنیز، اما میتوانست فرزند بیاورد. یک فرزند برای ابراهیم خلیل.
هاجر گریهاش گرفته بود. دو خط سیاه از گوشه چشمانش شره کرده بود. ساره با صدای گریه هاجر رو برگرداند و بلند گفت: «صورتت را خراب کردی هاجر، برو، برو و از نو سرمه بکش، بعد در اتاقی که برای جشن آماده کردهام بمان و بیاجازه من بیرون نیا.» و خودش را به حیاط خانه رساند تا ابراهیم نیامده، صورتش را بشوید. بعد شروع کرد به قدم زدن، باید حالش عادی میشد، مثل همیشه تا ابراهیم پی به اندرونش نبرد. باید خودش را راضی نشان میداد. باید ابراهیم را راضی میکرد؛ حتماً ابراهیم راضی نمیشد. ابراهیم او را دوست داشت. به نداشتن بچه راضی بود. هیچگاه شکایتی نداشت، اما او چرا مصمم بود؟ چرا با خود چنین میکرد؟ چرا با دستان خود زندگیاش را به تباهی میکشاند؟
ـ ساره، ساره، چه شده ساره؟ کجایی، به چه فکر میکنی عزیز ابراهیم؟
ساره ترسان عقب رفت و محکم به دیوار حیاط خورد. ابراهیم جلو رفت و شانههای او را چسبید و گفت: «چرا پریشانی همسرم؟ چرا میلرزی؟ نکند بیمار شدهای؟»
ساره سعی کرد آرام باشد. لبخندی زد و دستپاچه دور ابراهیم شروع کرد به چرخیدن.
ـ چیزی نیست سرورم، شما خستهاید، طعام آماده است، آب میریزم تا دستانتان را بشویید.
و ابریق آب را برداشت. ابراهیم به صورت همسرش خیره شد: «چه شده ساره؟ انگار درونت بههمریخته است. بغض کردهای تا نگویی چه شده، داخل خانه نمیروم.» دستان ساره لرزید و ابریق بر زمین افتاد. ساره رفت و دوباره آن را پر از آب کرد. سعی کرد بر خودش مسلط باشد بر دستان همسرش آب ریخت. نفسی عمیق کشید و در دل از خدا یاری خواست، بدون اینکه به ابراهیم نگاه کند گفت: «ابراهیم، هاجر میتواند برای تو، برای تو فرزندی بیاورد. فرزندانی نیکو و صالح. او، او زنی مؤمنه و باعفت و حیاست. او شایسته همسری با توست ابراهیم، او ... او ... تو را خوشبخت میکند. برایت فرزند میآورد. من از بدون وارث ماندن نبوت نگرانم. با این کار شاید پیش خداوند روسفید شوم ابراهیم.» و ابریق آب دوباره از دستانش افتاد. ابراهیم دستان ساره را گرفت و در چشمان غمناکش خیره شد.
ـ این چهکاری است ساره؟! من راضیام، خدا هم از تو راضی باشد.
ـ نه ... نه ابراهیم، تو باید فرزند داشته باشی. نسل تو باید ادامه پیدا کند.
ـ تو را چه کنم ساره؟ تو عزیز من هستی، تو همسر وفادار و مهربان من هستی.
ساره دلش قرص شد. آرام گرفت. همیشه از حرفهای محبتآمیز ابراهیم آرام میگرفت، دلبستهاش میماند، گرم میشد.
من همسرت میمانم. وفادارت میمانم. تو هم کنارم میمانی. تو پیامبر خدایی ابراهیم. تو هرگز مرا فراموش نمیکنی. این را حتم دارم.
و دستان ابراهیم را گرفت و کشانکشان به درون خانه برد.
ـ هاجر، کجایی هاجر؟ آقا آمدهاند. از ایشان پذیرایی کن هاجر ... .
ساره بهدوراز نگاه ابراهیم از خانه درآمد و بیآنکه سخنی یا چیزی بگوید گریان و دواندوان در کوچهها گریخت.
ابراهیم نفسنفسزنان به خانه رسید. صدای کودکی فضای خانه را لبالب از شور و شادی کرده بود. بر زمین افتاد و همانجا خداوند را سجده کرد و راز و نیاز گفت.
ناگاه در آن هنگام ندایی به ابراهیم رسید: «ای ابراهیم، اسماعیل و هاجر را از بادیة الشام بیرون ببر.»
ابراهیم گفت: «خداوندا، همسر و کودک نورسیدهام را به کجا ببرم؟»
ندا رسید که: «به حرم امن من، اولین نقطه زمین که آفریدهام و آن مکه است.» ابراهیم باز خدا را سپاس گفت و کنار هاجر رفت، دست نوازش بر سروصورت کودکش کشید و او را در آغوش گرفت و بوسید. هاجر نفسی به آسودگی کشید و لبخندی بر لبانش نشست. خواست بستر اسماعیل را برای خواب آماده کند که ابراهیم گفت: «باید ازاینجا برویم هاجر، اسماعیل را خوب بپوشان.»
هاجر مات و متعجب نگاهش کرد و اسماعیل را از آغوش همسرش گرفت.
ـ کجا پیامبر خدا؟ من و اسماعیل هنوز ... .
ابراهیم میان حرفهای هاجر گفت: «جبرئیل امین از طرف خداوند نازل شده تا من و تو و اسماعیل را با خود ببرد.»
هاجر سست و بیرمق خودش را در بستر جابهجا کرد و گفت: «اما پیامبر خدا، این کودک هنوز ...»
ابراهیم تندی لبخندی زد و گفت: «خداوند نگهدار ماست. تو کودکت را به آفرینندهاش بسپار و از او کمک بخواه.»
هاجر سکوت کرد و دیگر کلامی نگفت. با تقلا از جا برخاست. ابراهیم دست او را گرفت و اسماعیل را در آغوشش گذاشت. ساره کنار در بغضش ترکید: «به همین زودی ابراهیم؟ چرا با من چنین میکنی؟ نمیتوانم باور کنم.»
ابراهیم نگاهش کرد، عمیق و عاشقانه، بعد گفت: «من از مرکب پیاده نشده بهسوی تو بازمیگردم، به تو قول میدهم. من از طرف خداوند مأمورم تا هاجر و اسماعیل را از این دیار دور کنم.»
ساره مثل همیشه در مقابل حرفهای گرم و دلنشین ابراهیم آرام گرفت. اسماعیل را بوسید و به سینهاش فشرد. هاجر را هم بوسید و آنها را بدرقه کرد و به درون خانه بازگشت.
جبرئیل امین نازل شده آنها را با (براق) برداشت و ازآنجا دور شدند.
ـ اینجا مکانی خوش آبوهواست جبرئیل، بمانیم؟
ـ نه، باید برویم.
رفتند، نخلهای سبز و سربلند، دشتهایی پربار که زیر تلألؤ آفتاب حاصلشان دوچندان نشان میداد. درختهایی با سایهسار خنک و دلچسب و چشمههای آب گوارا و زلال، ابراهیم و هاجر را بیتاب ماندن کرده بود.
ـ بمانیم یا جبرئیل؟
ـ نه ابراهیم، برویم.
رفتند. در دشتی بیآبوعلف، کویر و داغ، جبرئیل براق را فرود آورد.
ـ اینجا مکه است. حرم امن خدا، فرود آیید.
هاجر نگاهی به اطراف انداخت. نه آدمی، نه آبی، نه سبزهای، کویری خشک و بایر. اسماعیل را به خود فشرد و ابراهیم را نگریست. ابراهیم اشاره به تکدرختی خشک وسط بیابان کرد و به هاجر گفت: «بروید و آنجا پناه بگیرید. خداوند یار و یاورتان.»
و خداحافظی کرد و اسماعیل را بوسید و به سینهاش فشرد. هاجر پریشانحال پرسید: «بهراستی میخواهی بروی ابراهیم؟»
ابراهیم گفت: «به ساره قول دادهام، باید از مرکب پیاده نشده به سویش بازگردم.»
هاجر با صدای گرفته و بغضآلود گفت: «چگونه ما را در این وادی بیآبوعلف و آدمیزاد تنها میگذاری و میروی؟»
ابراهیم گفت: «خداوند نگهبان و نگهدار شماست. من بهزودی بازمیگردم هاجر.»
و باز اسماعیل را مشتاق و با ولع بوسید و براق به حرکت درآمد.
نزدیک (کداء) ابراهیم دستهایش را رو به آسمان بلند کرد و گفت: «خداوندا، همسر و فرزندم را در سرزمین مکه ساکن کردهام تا به خواسته تو سر تسلیم فرود آوریم، تو دلهای مردم را متوجه آنها ساز و روزی آنها را بده تا شکرگزار تو باشند.»
هاجر اسماعیل را سخت به خود فشرده و به برهوت چشم دوخته بود. هیچچیز نبود. کویر تفتیده. باد هوره میکشید و هوا داغ داغ. هاجر نگاه به آسمان کرد و گفت: «خدایا، این چه سرنوشتی است؟ من و این کودک نورسیده، در این دشت تفتیده، بی شوی و همدم ... مگر خطایی از من سرزده یا گناهی مرتکب شدهام که حالا باید ...»
اسماعیل میان درد دلهای مادر ناگهان گریه سر داد. هاجر او را در آغوش تکان تکان داد تا کودک خوابش برد. خودش هم کنار کودک، چشمهایش آهستهآهسته رویهم افتاد و خوابید.
ـ مراقب کودکمان باش هاجر، میشنوی هاجر؟ هاجر ... .
هاجر ناغافل از خواب پرید. ابراهیم بود، کنارش بود ابراهیم. همدمش بود، همسر مهربانش، کجا رفته بود ابراهیم؟ صدای گریه اسماعیل هاجر را به خود آورد. آفتاب داغ داغ میتابید. ظهر شده بود. خورشید وسط آسمان زلزل میتابید. دشت داغ و عطشناک، عرق بر پیشانی و سروصورت اسماعیل نشسته بود. هاجر اسماعیل را در آغوش شیر داد. داغی و گرمایی بینهایت به جانشان افتاده بود. تشنه بودند. اسماعیل از گرما شیر را پس داد. لبها خشک و داغمه بسته. گریه را سر داد. هاجر کودک را زمین گذاشت. بلند شد و چشم انداخت. از هر سو تا بیانتها کویر بود و آفتاب و خاک. چه باید میکرد؟ نکند طفلش زیر این آفتاب سوزان تلف شود؟ صدای گریه اسماعیل دلش را میچلاند. بر بالین کودکش نشست. سروصورت خیس عرقش را بوسید و از جا دوباره برخاست. ابراهیم گفته بود مراقب باش، مراقب کودکمان، اما هاجر نتوانست باید، او را میگذاشت و به دنبال آب میرفت. باید جرعهای هم که شده آب پیدا میکرد. کودکش بیشک از تشنگی هلاک میشد و خودش. یک چشم به اسماعیل، یک چشم به کویر و بستر خشک و تفتیده مقابلش، راه افتاد. مسافتی که رفت کوهی مقابلش نمایان شد. نفسزنان و خیس عرق از کوه بالا رفت. ناگاه با کمال ناباوری دریاچهای پر از آب مقابلش ظاهر شد. خدایا شکرت، آب، آب، خدایا شکرت.
شتابان از کوه پایین رفت. به دامنه کوه که رسید کویر، خاک خشکیده و ترکخورده، آب نبود. بیابان، سراب بود. خسته و تشنه برگشت. نزدیک تکدرخت خشکیده که رسید چشمهایش میخکوب ماند. اسماعیل نبود. طفل تازه به دنیا آمده چه شده بود؟ بیهوا تو دل کویر فریاد کشید: «اسماعیل ...»
بیقرار و اشکریزان بهطرف کوه راه افتاد. دل تو دلش نبود. قدمهایش پسوپیش میشد. افتانوخیزان، شاید اشتباه آمده بود. راه را گم کرده بود. از کوه با تقلا بالا رفت. دوباره دریاچه آب نیلگون، آب، آبادانی، عرق شور کنار لبش را مکید و برگشت. اسماعیل حتماً همانجا بود. زیر تکدرخت خشکیده، راه را درست رفته بود. هاجر با خود فکر کرد و دواندوان از کوه پایین رفت. نزدیک تکدرخت، اسماعیل نبود. اسماعیل را ندید. نشست، آرام دست بر جای اسماعیل کشید. بر خاک افتاد. سجده کرد. از خدا یاری خواست و دوباره راه افتاد. چهار دستوپا، کشانکشان، خردهخرده، باز سراب و اسماعیل نبود. هفت بار رفتوبرگشت. هفت مرتبه تا لب آب گوارا، هفت بار جسم و روحش را کشاند، تکهتکه، ذرهذره، نه آب بود، نه اسماعیل. کجا بود اسماعیل؟ آب کجا بود؟ کوه کجا بود؟ و خودش؟ همهجا کویر و آفتاب و خاک و عطش.
ـ «خدایا کمکم کن، خدایا مرا بمیران، اما اسماعیل را برای ابراهیم نگهدار. خدایا ...»
هفتمین بار از کوه سرازیر شد. خودش را ذرهذره، تو کویر کشاند. با دست و پای خراشیده و زخمی، و دل و روحش و لبها از خشکی و عطش ترکخورده و افتاد.
ـ هاجر، مراقب اسماعیل باش، هاجر، هاجر، کجایی هاجر؟
هاجر آهسته چشم باز کرد. صدای خنده کودکی بود انگار، صدای دستوپا زدن کودکی،
ـ نه ... نه ... سراب است، سراب است، اسماعیل ... .
سعی کرد از زمین برخیزد. نتوانست. با تقلا سرش را بلند کرد. چشمهایش دورتر دست و پای اسماعیل را دید که در هوا تکان میخورد و صدای خنده اسماعیل.
ـ نه، نه، سراب است باز، سراب میبینم.
صدای خنده باز پیچید و صدای شرشر آب، خودش را با تقلا از زمین جدا کرد و زخمی و خسته راه افتاد. چشمها به اسماعیل، پاها روی تیغ و خار و خاشاک، هاجر تقریباً میدوید. دوید یکنفس، اسماعیل را دید. اسماعیل بود و آب.
ـ نکند سراب بود. خیالی واهی.
سراب نبود آب بود. هاجر به صورتش زد. اسماعیل بود و آبی زلال زلال که زیر پاهای کوچک اسماعیل که پا میکوبید، میجوشید و فوران میزد. اسماعیل خنک خنک تو چشمهای هاجر خندید و دستهایش او را طلبید. شیر میخواست، گرسنه بود تشنه نبود، لبهایش خیس و صورتش با آب زلال سروصورت اسماعیل را شسته بودند.
هاجر همانجا کنار آب زلال به سجده افتاد. صورتش را بر خاک نرم و خیس چسباند و از ته دل گریست: «خدایا شکرت، شکرت که ما را نجات بخشیدی و نعمتت را بر ما ارزانی داشتی.»
هاجر شروع کرد به گود کردن زیر پاهای اسماعیل. آب بهسرعت تو گودال جمع شد.
ـ زمزم، بنوش از این زمزم، اسماعیلم که گوارای وجودت باد.
هاجر گفت و مشتی آب به دهان اسماعیل ریخت و مشتی آب بهصورت خودش پاشید و با یاد و نام خدا آب گوارا را نوشید.
جان تازه در رگ و تن هاجر دوید. کودکش را در آغوش گرفت و شیر داد. در یکچشم به هم زدنی ناگاه دوروبر هاجر و اسماعیل پر شد از پرندگان و جانوران.
تشنه بودند، کویر تشنه بود و هر چه که در کویر بود. بادی نرم و خنک در کویر وزیدن گرفت و صدای همهمه بود یا صدای شرشر آب. هاجر گوش سپرد و دستها را سایبان چشمها کرد. جمعی از مردم شتابان بهسوی او و اسماعیل میآمدند. هاجر از شوق بارها و بارها تن و دست و پای اسماعیل را بوسید و خدا را شکر کرد و زیر عبا رفت که روی درخت سایبانی برای خود و فرزندش درست کرده بود.
کنار چشمه آب زلال کسی پرسید: «تو کیستی و این کودک؟»
هاجر از زیر عبا بیرون آمد، دید گروهی دور چشمه حلقه زدهاند و آب مینوشند و با تعجب او را مینگرند، گفت: «من مادر فرزند ابراهیم خلیلم و این فرزند اوست.»
کسی گفت: «اجازه میدهی کنار این چشمه خیمه بزنیم و اتراق کنیم؟ در این کویر همین چشمه را یافتیم.»
هاجر گفت: «باید شویم اجازه بدهد. بمانید تا پیامبر خدا بیاید.»
صبحگاه تیره، باد خنکای چشمه را بر سر و روی هاجر و اسماعیل پاشاند و عطر سبزه را که دوروبر چشمه بهزودی روییده بود. هاجر از خواب برخاست، نمازش را بهجا آورد؛ و چشمبهراه ماند تا شاید ابراهیم بیاید.
و ابراهیم آمد؛ و کنار چشمه به خاک افتاد و خدا را ستایش و سپاس گفت.
ـ هاجر، خدا را شکر که تو و اسماعیل سالم و تندرستید.
ـ خوشآمدید سرورم، دلمان برایتان تنگ شده بود و برای بانویمان ساره.
ـ من هم همینطور هاجر، ساره هم همینطور، امتحان بزرگی را از سر گذراندهایم.
ـ ای پیامبر خدا، اجازه میدهید قبیله (جرهم) در کنار ما زندگی کنند؟ آنها خواهان زندگی در این مکان هستند.
ـ آری تو و اسماعیل در کنار آنها آسوده باشید و آنها هم در کنار شما تا فرزندم جوانمردی رشید و رعنا شود. بمانید و زندگی کنید. تو برای اسماعیل هم پدر هستی و هم مادر. صبوری و تقوای تو خیال مرا از بابت اسماعیل راحت کرده است.
ـ اما سرورم، دوری شما از من و اسماعیل طاقت فرساست.
ـ صبور باش هاجر، همچون همیشه. خداوند مزد و اجر صبوریات را خواهد داد.
به اسماعیل نگاه کن، به زلالی و معصومیت چشمانش نگاه کن. ببین هاجر، نگاه کن.
هاجر از زیر سایه عبا درآمد و نگاه کرد. جوانمرد رشید و رعنایی را دید به همراه ابراهیم که خانه خدا را میساختند. اسماعیل بلند صدا کرد: «مادر، مادرم هاجر، عبایت را بیاور تا بر در کعبه آویزان کنیم.» هاجر از شوق دستوپایش لرزید. چشم به اسماعیل و ابراهیم، عبا را برداشت و بهسوی خانه خدا شتابان گام برداشت.
منبع: مجله پیام زن