فاخلع نعلیک؛ آنک بالوادی المقدس طوی!
این صدای گریه نوزادی است
روز دیگری است امروز؛ نه اینکه ورود به ذیالقعده، برای صد و هفتاد و سومین بار در تاریخ هجری قمری تقویم اسلام، تازگی داشته باشد که مدینه، دهها بار در عمر دو سدهٔ خود، چنین ورودی را تجربه کرده است. آنچه امروز را جلایی دیگر بخشیده و آنچه شمیم غریبی را در فضای ثانیههای این خانه منتشر کرده است، صدای گریهٔ نوزادی است که خواهر دار شدن امام هشتم (علیهالسلام) را پس از بیستوپنج سال، بشارت میدهد.
تبسم مادرانهٔ نجمه خاتون، نشاط روحانی امام موسیبنجعفر (علیهماالسلام) را به تفسیر نشسته است.
گریهٔ این نوزاد، تبسمهای شیرینی را بر لبهای اهل خانه نشانده است. امروز روز دختردار شدن مدینه است؛ دختری که آمده تا تاریخ فاطمه (سلاماللهعلیها) را دگرباره به تصویر بکشاند.
اشکی بر گونهٔ دختر نوجوان میچکد
پدر در شهر بغداد، در زندان هارون به سر میبرد و سالهاست که خانه را غبار غم فراگرفته است؛ اما مگر کسی میتواند بیآنکه با غربت اهل این خانه تلفیق شده و با گریههای دلتنگیشان زیسته باشد، اشکهای چکیده بر گونههای معصومه (سلاماللهعلیها) علیها را درک کند! زندان سیاسی هارون، نهتنها بر امام هفتم (علیهالسلام) که بر دل یاران و عاشقان، سلولی تنیده است. زندانیترین دل در این سالیان غم گرفته، دل دخترانهٔ فاطمهای است که بهانهٔ دیدار پدر دارد.
این گریه، سیاسی - ولایی است
سال دویست هجری است و مأمون عباسی، امام هشتم(علیهالسلام) را به مرو، دعوت کرده است. او بهتر از هر کس میداند که این، یک دعوت نیست؛ این، برنامهٔ تبعید یک رهبر دینی است که خلیفه برای تثبیت پایههای قدرت خود، آن را به اجرا درآورده است. این را اکنونکه لرزش شانههایش راه جریان اشک را هموار کرده، بهخوبی احساس میکند؛ اکنونکه در بدرقهٔ امام، مأمور به گریستن شده است؛ گریهای که در پس آن، افشای ظلم و اختناق خلفای جور نهفته است.
بغضی که حرکت میآفریند
این یک سال را با چه صبری به سر آورده، خدا میداند. حال دلش را کسی جز دیوارهای خانه نمیفهمد. پس از پدر، تنها تکیهگاه دل بیسامان او، برادری بود که اینک در غربتستان طوس، به نقشههای تاریک مأمون گرفتار آمده است. نه، بیش از این نمیتواند؛ باید حرکت کند. باید به دنبال برادر به راه افتد. باید کاروان زینبی خود را آماده سفر کند!
روزها و هفتهها از پی هم میگذرد و کاروان، منزلبهمنزل، راهها را درمینوردد؛ تا اینک که به شهر ساوه، نزدیک میشود. چه روز دهشتناکی است امروز! این جماعت که راه را بر کاروان بانو بستهاند، از پشتوانهٔ حکومت برخوردارند. وگرنه، چگونه میتوانند اینسان بیپروا، مردان کاروان را به خاک و خون کشانند و بانو را به مصیبتی چنین تلخ، داغدار سازند؟
این تبسم، بر چهرهٔ قم، جاودانه است
بانو، فاصلهٔ ساوه تا قم را پرسید و با آن حال بیماری فرمود: «مرا به قم ببرید. زیرا از پدرم شنیدم که میفرمود: شهر قم؛ مرکز شیعیان ماست».
هفده روز از اقامت بانو در بیت النور قم میگذرد و او نگاهش را به دوردست جادههایی که به سمت خراسان امتداد دارند، سپرده است.
امروز، دهمین روز ربیعالثانی است. بانوی بیستوهشتساله، در حالی پلکهایش را بر هم مینهد که تبسمی از جنس ولایت بر چهرهٔ قم، به شهود میرسد؛ روز پرواز اوست و روز معصومه دار شدن قم؛ روز میلاد جاودانه قم در جغرافیای معنویت!
دربارهاش چنین بشارت دادهاند
امام صادق (علیهالسلام): خداوند حرمی دارد که مکه است. پیامبر حرمی دارد و آن مدینه است و حضرت علی (علیهالسلام) حرمی دارد و آن کوفه است. قم، کوفه کوچک است که از هشت درب بهشت، سه درب آن به قم باز میشود. زنی از فرزندان من در قم از دنیا میرود که اسمش فاطمه، دختر موسی (علیهالسلام) است و به شفاعت او، همهٔ شیعیان من وارد بهشت میشوند.
امام رضا (علیهالسلام): «هرکس معصومه را در قم زیارت کند، مانند کسی است که مرا زیارت کرده است».
امام جواد (علیهالسلام): «کسی که عمهام را در قم زیارت کند، پاداش او بهشت است».
هرچند همیشه رو به مردم بوده است
بانو وسط آینهها گم بوده است
در دفتر شعر روزگار ثبت شده است
بانو، غزل مقدس قم بوده است
آرامش در دل توفان
چیزی تلختر از دیدن لحظهای فروریختن نیست؛ لرزش چیزهای ثابت و سپس آوار شدن آنها؛ همهچیز میلرزید. در لحظههای که عقل برابر زرقوبرقهای حرص و آز زانو میزند، صدای انسان به خاموشی میگراید؛ تا صداهایی اوج گیرند که از غرایز دنیا، برمیآیند. گردبادی است که مردمانش را میچرخاند و توفانی آتشین است. در آن زمانهٔ پست، همهچیز زیر سمهای اسبان دیوانه، میلرزید و مردی نزدیک به پنجاهساله، با چشمانی که در آسمان بیکران سفر میکردند، بر درگاه زمان ایستاده و دستانش را بهسوی نقطهای دراز کرده بود که کشتیشکستگان در لحظههای ناامیدی، به آن رو میکنند.
ای آنکه مرا به خویش رهنمون شدی و دلم با پذیرش تو، فروتن گشت... از تو امنیت و ایمان در این جهان و آن جهان را میطلبم.
فاطمه وارد شد و کنار برادرش نشست؛ تا در این دنیایی که هراس موج میزند و سرشار از تبهکاری است، برای لحظهای، لذت آرامش و خیر را بنوشد. اندوهی تلخ در چشمانش میدرخشید؛ اندوهی پنجساله. از بیست سال پیش که پدرش را دستگیر کرده بودند و او دیگر پدر را ندیده بود. افزون بر این، آیا میتوانست جان سپردن مادرش را در آن شب سرد زمستانی، فراموش کند؛ شبی سرد که جز در کنار برادرش «علی»، به گرمی نمینشست؟
اینک، این علی بود؛ آرامشی در دل توفان. فاطمه که تاکنون همسری شایسته نیافته بود، به انسانی عشق میورزید که در کنارش، خود را به ملکوت، نزدیکتر حس میکرد. برایش علی همچون دریاچهای بود که روحش در آن از نور، غوطهور میشد. با او، هزاران چلچراغ در درونش روشن میشدند.
آتشفشانی که در مکه سر برآورده بود، مدینه را لرزاند. محمدبنجعفر سر به شورش برداشته بود؛ اما سپاهیان مأمون - هفتمین خلیفهٔ عباسی - این آتش را فرونشانده بودند و اینک اسبان آنها برای انتقام، بهسوی مدینه میتاختند.
«جلودی» - آن مرد آهندل - برای غارت خانههای علویان، سپاه را فرماندهی کرد. اسبهای غارتگر، وارد شدند؛ تا سواران آنها، همهچیز علویان را مصادره کنند. جلودی از مأمون، فرمان مستقیم داشت که همهٔ زیورها و لباسهای زنان علوی را جز یک دست لباس تنشان، با خود ببرد. ابر هراس، همهجا را فراگرفت. همهچیز میلرزید. اسبان غارتگر، هیچچیز را مقدس نمیدانستند. علی برخاست تا با ترسی که میآمد، رودررو شود. بانوان را در یک اتاق گرد آورد و خود در برابر غارتگران ایستاد. قلب فاطمه، تنها دلی بود که گنجایش امواج اندوه آن اتاق را داشت. خاطرهاش، آکنده از حماسههای جاویدان بود؛ حماسهای از تاریخ سنگین غم؛ رنجهای خدیجه؛ کوچ فاطمه و غمهای زینب.
توفان زرد، همچنان میوزید؛ تا ریشهٔ درختی را برکند که ریشهاش ثابت و شاخههایش در آسمان بود. فاطمه که غرق در فکر بازیهای روزگار بود، کنار در، صدای با خشونت دژخیمی را شنید که گفت: «من فرمان خلیفه را اجرا میکنم».
آوایی آرام پاسخ داد: «اگر هدفتان غارت اموال زنان است، من به نمایندگی از شما این کار را میکنم».
صدای خشن گفت: «چه کسی به من تضمین میدهد که این کار را خواهی کرد؟ دستور خلیفه این است که تمام زیورها و لباسهای زنان را – جز لباسی که بر تن دارند – مصادره کنیم».
صدای آسمانی گفت: «برایت سوگند میخورم که این کار را خواهم کرد».
جلودی به مرد علوی نگریست. در چشمانش، چنان پافشاریای دید که پایداری کوهستان در برابر آن، چیزی نبود. دریافت که اگر بخواهد به خانه هجوم برد، بهای گزافی را باید بپردازد و چهبسا اوضاع برگردد. در عمرش کسی را ندیده بود که در برابر شمشیر برهنه، با آرامش بایستد. هزاران نفر را دیده بود که در مقابلش خم میشدند و از چشمانشان هراس میچکید؛ اما در این لحظه، در برابر انسان دیگری ایستاده بود؛ انسانی که چشمانش، تبلور آرامش درونی وی بودند. جلودی به سربازانش دستور عقبنشینی داد و به مرد حجازی گفت: «منتظر میمانم».
علی (علیهالسلام) وارد حیاط و سپس وارد اتاق شد و به دخترکان و زنان نگریست. دلهای کوچک با شنیدن سم ضربههای اسبان دیوانه، از بیم میتپیدند. فاطمه میدانست که در درون برادرش چه میگذرد؛ دشوارترین کار برای یک مرد، پسگیری گوشوارهها، سینهریزها و النگوهاست. فاطمه گام پیش نهاد؛ تا این لحظههای تلخ را بشکند. گوشواره و گردنبند و النگوهای نقرهای خویش را درآورد و به برادرش داد. در مدت کوتاهی، بانوان دیگر نیز چنین کردند. دستان گشودهٔ علی از زیورها انباشته شد و بهسوی گرگهای منتظر در بیرون از خانه، رهسپار شد.
توفان زرد به پایان رسید. وزش مسموم آن، همهچیز را از سر راه خود برداشته بود؛ حتی گلهای بنفشه اینجاوآنجا بر زمین ریخته بودند؛ اما عطرشان، فضا را آکنده بود. در آن شب زمستانی – که جلودی از خانهٔ آنها دور شده بود – فاطمه نشست تا با آنانی که بر گرد او نشسته بودند و از او گرمای واژگان مقدس را میطلبیدند، سخن بگوید؛
برایم نقل کرد فاطمه، دختر امام جعفر صادق که گفت:
برایم نقل کرد فاطمه، دختر امام پنجم که گفت:
برایم نقل کرد فاطمه، دختر امام چهارم که گفت:
برایم نقل کرد فاطمه، دختر امام حسین که گفت:
برایم نقل کرد امکلثوم از مادرش فاطمه (سلاماللهعلیها) – دختر رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) – که گفت: «آیا فراموش کردید سخن پیامبر خداوند را که روز غدیر خم فرمود: «هر که من مولای اویم، پس علی مولای اوست»؟
همچنین فرمود: تو برای من، همانند هارون – برادر موسی (سلاماللهعلیه) – برای موسی هستی».
فاطمه رو به دخترکی کرد که در چشمان عسلیاش ستارگان میدرخشیدند و گفت: «ای برادرزاده! این حدیثها را بنویس تا میراث پیامبران از دست نرود».
سپس خاموش شد. او میدانست توفانی که از مرو آمد، برادرش علی را میخواهد؛ علیای که همچنان در برابر توفان زمانه، پایداری میکند؛ علیای که دل آزادگان و ستمدیدگان، به یاد او میتپد. ازاینرو گفت:
نقل کرد برایم فاطمه، دختر امام ششم که گفت:
نقل کرد برایم فاطمه، دختر امام پنجم که گفت:
نقل کرد برایم فاطمه، دختر امام چهارم که گفت:
نقل کرد برایم فاطمه، دختر امام حسین که گفت:
نقل کرد برایم زینب، دختر فاطمه که گفت:
نقل کرد برایم فاطمه، دختر پیامبر خدا که گفت: «شنیدم رسول خدا میفرمود: هنگامیکه مرا - در معراج - به آسمان بردند، وارد بهشت شدم؛ وارد کاخی از مروارید سفید شدم که درون آن را خالی کرده بودند. قصر، دری آراسته از درّ و یاقوت داشت. جلوی در، پردهای آویخته بود. سرم را بلند کردم. روی در، نوشته شده بود: «خدایی جز پروردگار یگانه نیست! محمد (صلیاللهعلیهوآله) پیامبر خداست و علی سرپرست مردم». روی پرده نوشته بود: «فرخنده باد به شیعهٔ علی (علیهالسلام)».
وقتی وارد آن شدم، کاخی از عقیق سرخ توخالی دیدم که دری از نقره داشت؛ آراسته با زبرجد سبز، روی در، پردهای بود، سرم را بلند کردم. روی در، نوشته بود: «محمد، پیامبر خداست. علی، جانشین مصطفی است».
روی پرده نوشته شده بود: «پیروان علی را به حلالزادگی مژده ده».
وقتی وارد آن شدم، کاخی از زمرّد سبز دیدم توخالی که زیباتر از آن ندیدهام و دری داشت از یاقوت سرخ؛ آراسته از گوهر. در، پردهای داشت. سرم را بلند کردم. روی پرده نوشته بود: «پیروان علی، رستگارند».
پس پرسیدم: «دوستم جبرئیل! اینها در مورد چه کسی است»؟
گفت: «ای محمد! برای پسرعمهات و جانشینت، علیبنابیطالب است».
آبشاری از عشق الهی جاری شد و شادمانی، دلها را و لطافت، روحها را لبریز کرد.
منبع: مجله پرسمان