روزنه های امید

  • 8727
  • 171 مرتبه
به همین سادگی

به همین سادگی

1402/05/15 10:15:31 ق.ظ

نونوکی برای مامان گنجشک بال تکان داد و برای اولین بار از لانه پر کشید. بالای شهر پرواز کرد و به خیلی جاها سر کشید. بعد به لانه برگشت و با شادی گفت: «چه دنیای بزرگ و جالبی!»

آن‌وقت آه کشید و گفت: «ولی می‌دانی مامانی؟ وقتی پرواز بلد نبودم، خیلی با خدا حرف می‌زدم؛ اما امروز حواسم به چیزهای جدید پرت شد و یک‌ذره هم به یاد خدا نبودم. حالا چی کارکنم؟»

مامان گنجشک گفت: «همهٔ این چیزها را خدا آفریده. پس هر وقت چیز جدیدی می‌بینی، سعی کن به یاد خدا باشی.»

نونوکی با شادی بال‌بال زد و گفت: «به همین سادگی؟» و دوباره پر کشید تا چیزهای تازه کشف کند.

کمی بعد نونوکی برگشت و گفت: «یک عالم چیز جدید دیدم؛ ولی حواسم همه‌اش پرت شد و یک‌ذره هم به یاد خدا نبودم. حالا چی کارکنم؟»

مامان گنجشک گفت: «خب این بال‌ها را خدا به تو داده، مگر نه؟ پس هر وقت بال می‌زنی، سعی کن به یاد خدا باشی.»

نونوکی با شادی بال زد و رفت. کمی بعد برگشت و گفت: «یک عالم بال زدم، ولی این‌قدر دوستان جدید پیدا کردم که یک‌ذره هم به یاد خدا نبودم. حالا چی کارکنم؟»

مامان گنجشک گفت: «خب، دوستانت را خدا آفریده، مگر نه؟ پس هر وقت آن‌ها را می‌بینی، سعی کن به یاد خدا باشی.»

نونوکی آه کشید و گفت: «نمی‌شود مامانی. همه‌اش حواسم پرت می‌شود.»

مامان گنجشک گفت: «پس خودت سعی کن یک راه‌حل پیدا کنی. آن‌وقت به من هم یاد بده. بعضی وقت‌ها من هم فراموش می‌کنم به یاد خدا باشم.»

نونوکی با تعجب پرسید: «شما هم؟» و به یاد شلوغی شهر افتاد و توی دلش گفت: «پس آدم‌ها که همه‌اش مشغول کاری هستند، چی؟»

آن‌وقت به‌جای گردش و بازی، رفت دنبال جواب سؤالش.

چند روز گذشت. نونوکی صبح زود می‌رفت و شب به لانه برمی‌گشت. تا این‌که یک روز زودتر برگشت و با ذوق و شوق گفت: «می‌آیی چیزی نشانت بدهم مامانی؟»

مامان گنجشک پرسید: «راه‌حلی پیدا کردی؟»

نونوکی محکم سر تکان داد و مامانش را با خودش برد. آن‌ها باهم بالای شهر پرواز کردند و روی گنبد فیروزه‌ای نشستند.

نونوکی خیابان را نشان داد و گفت: «ببین آدم‌ها چه قدر این‌طرف و آن‌طرف می‌دوند!»

مامان گنجشک سرش را تکان داد. نونوکی ادامه داد: «ولی راه قشنگی دارند که به یاد خدا هم باشند.» آن‌وقت به غروب خورشید نگاه کرد و گفت: «الآن وقت آواز مخصوص است... گوش کن!»

مامان گنجشک کمی گوش کرد و فریاد کشید: «چه آواز قشنگی است!»

نونوکی با شادی گفت: «بله خیلی! آواز مخصوص یاد خداست. توی این چند روز دیدم که بعضی آدم‌ها با شنیدنش، کار یا خوابشان را چند دقیقه رها می‌کنند...»

و آدم‌ها را نشان داد که آن پایین، به‌طرف گنبد می‌آمدند.

مامان گنجشک با کنجکاوی پرسید: «آن‌وقت چه‌کار می‌کنند؟»

نونوکی گفت: «آن‌وقت توی این خانهٔ قشنگ یا هر جا که هستند، کمی با خدا حرف می‌زنند. آن‌قدر از پشت پنجره‌ها به حرف‌هایشان گوش کردم تا این را فهمیدم.»

و مامانش را برد پشت پنجره‌های باز زیر گنبد.

مامان گنجشک گفت: «چه راه‌حل جالبی! تمرین یاد خدا!»

نونوکی با شادی گفت: «ما هم اگر لانه‌مان را نزدیک اینجا بسازیم، با شنیدن این آواز قشنگ، به یاد خدا می‌افتیم. آن‌وقت کم‌کم یاد می‌گیریم همیشه به یاد او باشیم. به همین سادگی.»

«منم، من،
خدایی که جز من خدایی نیست،
پس من را بپرست و برای یاد من نماز بخوان.»

 

قرآن کریم، سوره طه (۲۰)، آیه ۱۴

 

 

منبع: به همین سادگی، کلر ژوبرت

 

اخبار مرتبط