نميدانم مأمون با من چكار دارد. مولايم امام رضا عليه السلام را كشت؛ بسش نبود كه حالا نميدانم چه نقشهاي براي من دارد. خدا به خير بگذراند.
وارد تالار قصر كه ميشوم، مأمون به استقبالم ميآيد. با دست اشاره ميكند و بيشتر نگهبانها آنجا را ترك ميكنند فقط دو نگهبان ايستادهاند. مأمون به شانهام ميزند و حالم را ميپرسد. لابد چيز مهمي از من ميخواهد كه اينطور مهرباني ميكند. نميدانم چه بگويم.