ابراهیم کاری کرد که پدر از او خواست از خانه بیرون برود و تا شب برنگردد!
او هم رفت و تا شب نیامد.
همه خانواده ناراحت بودند ناهار را چه کرده و چه خورده؟
شب که برگشت و باادب سلام کرد، بلافاصله سؤال کردیم: ناهار چی خوردی؟
ابراهیم گفت: توی کوچه راه میرفتم، دیدم یه پیرزن کلی وسایل خریده و نمی دونه چطور ببره خونه! من رفتم کمکش کردم. کلی تشکر کرد و به اصرار یه پنجریالی بهم داد. چون برای اون پول زحمت کشیده بودم، خیالم راحت بود که حلاله و باهاش نون خریدم و خوردم.
منبع: درباره شهید ابراهیم هادی، از کتاب سلام بر ابراهیم، ص 17