پرواز در آسمان زندگی
  • 2793
  • 235 مرتبه
حبیب خدا بود (حکایت‌های بازار)

حبیب خدا بود (حکایت‌های بازار)

1398/11/01 10:09:28 ب.ظ

یکی از تجار موفق کشورمان در خاطره جالب و درس‌آموزی می‌گفت: چند سال پیش به اتفاق خانواده برای گردش به خارج از شهر رفته بودیم. یک وقت دیدم پیرمردی به‌سوی من می‌آید. به من که رسید، پرسید: شما فرزند آقایی نیستید که در ابتدای بازار سبزوار مغازه پارچه‌فروشی داشت؟ گفتم: بله.

پیرمرد با خوشحالی و هیجان مرا در آغوش گرفت و بوسید. بعد احوال پدرم را جویا شد.

پاسخ دادم به رحمت خدا رفته است. خیلی ناراحت شد و بعد از اظهار تأسف گفت: پدرت تاجر خیلی باانصاف و باگذشتی بود. من با ایشان همکار بودم. مغازه من چند مغازه پایین‌تر از مغازه ایشان بود.

چون مغازه آن مرحوم دونبش بود و در ابتدای بازار قرار داشت و خودش هم تاجر مردم‌دار و منصفی بود، از صبح زود مشتری‌ها اول به مغازه ایشان می‌رفتند. ایشان وقتی اولین فروش روز را انجام می‌داد، مشتری‌های بعدی را از مغازه‌اش بیرون می‌آورد و به مغازه‌های دیگر ازجمله مغازه من راهنمایی می‌کرد و می‌گفت: آن برادران و همکاران من هنوز دشت نکرده‌اند، شما لطفاً از آن‌ها خرید کنید. آن‌ها هم همین جنسی را که می‌خواهید از من بخرید، دارند.

خدا می‌داند که این کار روزانه آن مرحوم، چه قدر محیط بازار ما را صمیمانه، برادرانه و پر برکت کرده بود. خدا رحمتش کند که واقعاً «حبیب خدا» بود.

 


منبع: ماهنامه خانه خوبان

اخبار مرتبط