پرواز در آسمان زندگی
  • 8549
  • 123 مرتبه
سوار هواپیمای مسافربری بشویم یا نه؟

سوار هواپیمای مسافربری بشویم یا نه؟

1401/06/23 01:22:04 ب.ظ

دوراهی خرج کردن و پس‌انداز

 

 ۱ جورج و همسرش بِسی، هرسال به نمایشگاه ییلاقی می‌رفتند. این بزرگ‌ترین تفریح سالیانه آن‌ها بود. بهترین و دم‌دستی‌ترین کاری که در تعطیلات می‌توانستند بکنند.

هرسال، جورج به بسی می‌گفت: «من خیلی دلم می‌خواد سوار اون هواپیمای تفریحی سم‌پاش بشم.» و هرسال بسی می‌گفت: «می‌دونم جورج! ولی سوار اون هواپیما شدن، ده دلار خرج داره ... و ده دلار، ده دلاره»!

چندین سال بعد جورج و بسی، بار دیگر مطابق معمول به نمایشگاه رفتند. جورج گفت: «بسی، من دیگه ۸۱ سالم شده! آگه امسال سوار اون هواپیما نشم، ممکنه دیگه هیچ شانسی نداشته باشم»!

بسی پاسخ داد: «جورج، سوار اون هواپیما شدن، ده دلار خرج داره و ده دلار، ده دلاره»! خلبان که گفت‌وگوی آن‌ها را می‌شنید، گفت: «عزیزان! من دارم هرسال شما رو اینجا می‌بینم. می‌دونم که همه این مدت دلتون می‌خواسته سوار هواپیمای من بشین و می‌دونم که اون پول براتون خیلی ارزش داره و سختتونه که از دستش بدین ... می‌دونین چیه؟ من می‌تونم به معامله با شما بکنم. من هردوی شما رو سوار هواپیمام می‌کنم. آگه هر دوتون در طول پرواز کاملاً ساکت باشین او کلمه‌ای حرف نزنین، ازتون هیچ پولی نمی‌گیرم؛ اما آگه حتی یه کلمه بشنوم، باید ده دلار به من بدین».

جورج و بسی با پیشنهاد خلبان موافقت کردند. سوار هواپیما شدند و از زمین برخاستند. خلبان با هواپیمایش هر کاری می‌توانست کرد، چرخید، پیچید، غلت زد، شیرجه رفت، با سرعت زیاد سروته شد؛ اما جورج و بسی، جیکشان درنیامد.

وقتی فرود آمدند، خلبان به جورج نگاه کرد و گفت: «عجب! نمی‌تونم باور کنم جورج! ... من همه کار کردم که دادوفریاد شما رو دربیارم؛ اما هیچ صدایی ازتون نیومد»!

جورج جواب داد: «آره! وقتی سی از هواپیما افتاد پایین، من می‌خواستم یه چیزی بگم؛ ولی خب ... ده دلار، ده دلاره»!


 ۲ وقتی بزرگ (و احیاناً عاقل) می‌شویم، داشتن اولویت‌ها خوب و دانستن ارزش پول مهم است؛ اما دانستن ارزش «زمان» اهمیت بیشتری دارد. داستان جورج و بسی، داستان خیلی از ماهاست که در شرایطی مشابه، نمی‌دانیم کدام کار را بکنیم، بهتر است. برای چه چیزی اسکناس‌ها را از جیب دربیاوریم و برای چه چیزهایی درنیاوریم.

خیلی خوب است که آدم‌ها برای خرج کردن درآمدشان، برنامه داشته باشند، حساب‌وکتاب دخل‌وخرجشان را بنویسند و چیزی پس‌انداز کنند. این فکرهای اقتصادی برای مدیریت خانه و زندگی لازم است؛ اما زیادی‌اش هم چیزی از «لذت زندگی» باقی نمی‌گذارد. فکر کنید مثل جورج و بسی بخواهید پس از سال‌ها، تفریحی را تجربه کنید که همیشه آرزویش را داشته‌اید؛ ولی به خاطر کم نشدن یک ریال از پس‌اندازتان، قیدش را بزنید. یا به خاطر خانه‌ای که قرار است روزی برای فرزندتان بخرید، امروز غذا نخورید.

شاید به نظر آینده‌نگرانه برسد؛ اما چندان عاقلانه نیست. اگر بپرسید «چرا؟» میگویم از دید فلسفی، تنها همین لحظه حال وجود دارد. این ثانیه‌ای که در آن داریم فکر می‌کنیم، می‌نویسیم یا می‌خوانیم، نفس می‌کشیم، کاری انجام می‌دهیم، چیزی می‌خریم یا لذتی می‌بریم، زندگی نقد ماست، تنها دارایی ما؛ یا شاید باارزش‌ترین آن‌ها؛ زیرا اگر این نباشد، داشته‌های دیگرمان هم خواه‌ناخواه «نداشته» می‌شوند. شاید افرادی ارزش زندگی‌شان را با مقدار پول توی حسابشان یا زمین و خانه و خودروشان بسنجند؛ اما آیا به این پرسش فکر کرده‌اند که:


 ۳ می‌توانیم آینده‌نگر باشیم، اما بیشترین ارزش را نه برای پول که برای «بودن» قائل باشیم؛ یعنی تنها چیزی که همین حالا در دست داریم و می‌توانیم انتخاب کنیم که چگونه از آن استفاده کنیم. تاکنون کسانی را دیده‌اید که بیماری پیش‌رونده‌ای دارند؟ بیمارانی که مرگ را به خودشان، از آدم‌های سالم نزدیک‌تر می‌بینند. تجربه بیماری به برخی از این افراد می‌آموزد قدر لحظه‌ها را بیشتر بدانند. دغدغه پول نداشته باشند و بکوشند با ساده‌ترین و ارزان‌ترین چیزها، خوشحال باشند.

آروین یالوم، نویسنده کتاب درمان شوپنهاور درباره تجربه برخوردش با این افراد می‌نویسد:

«من به بیماران زیادی برخوردم که در رویارویی با مرگ از پا درنیامدند. برعکس، دگرگونی‌هایی را پشت سر گذاشتند که فقط می‌توان آن را رشد فردی، پختگی پا دستیابی به فرزانگی خواند. آن‌ها اولویت‌هایشان را دوباره طبقه‌بندی کردند، جزئیات را ناچیز شمردند و برای آنچه مهم بود (کسانی که دوست داشتند، تغییر فصول، موسیقی و شعر که مدت‌ها نادیده گرفته بودند) قدر بیشتری قائل شدند».


 ۴ حرف‌هایی که گفتم، معنی‌اش آن نیست که فقط شعر خیام را آویزه گوش کنیم و باده بنوشیم و خوش باشیم؟ ... مثلاً همین شعرش را ملاحظه کنید:

تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوش‌دلی گذارم یا نه

پرکن قدح باده که معلومم نیست
کائن دم که فروبرم، برآرم یا نه

اندرز بزرگان را جدی گرفتن خوب است؛ اما حدی دارد و تازه، طبق گفته خدا در قرآن، باید اول حرف‌ها را شنید و بعد، بهترین آن‌ها را پیروی کرد. طبیعی است که در خرج کردن هم باید راه و روشی میانه و متعادل را پیش گرفت تا نه سیخ بسوزد و نه کباب. یادم می‌آید سالیانی دور، در دفتر خاطراتم، حدیثی از امام عسکری (علیه‌السلام) با این مضمون نوشته بودم: «بخشیدن اندازه‌ای دارد که اگر از آن اندازه بگذرد، اسراف است.» و این ماییم که باید «اندازه‌ها» را درست تشخیص بدهیم.


 ۵ مدیریت بودجه شخصی، امری مهم است و بینش ما نسبت به زندگی، به آن جهت می‌دهد. نه مشت‌هایمان را چنان محکم ببندیم که سکه‌ای از آن بیرون نیفتد و نه چنان خرج کنیم که به فلاکت بیفتیم! یک قاعده جالب برای مدیریت بودجه دیدم که شاید اگر بدانید، کمکتان کند تا جا برای همه‌چیز در زندگی‌تان بازبماند و بتوانید روی بند «خرج-پس‌انداز» تعادلتان را حفظ کنید. این قاعده به قاعدهٔ ۲۰/۳۰/۵۰ معروف است و چند گام ساده دارد:

الف) درآمدتان را با کسر مالیات از آن حساب کنید.

ب) برای «نیازها»یتان (چیزهای ضروری مانند خوراک، مسکن و سلامت)، تنها نیمی از درآمد را در نظر بگیرید.

ج) برای «خواسته‌ها»یتان (چیزهای غیرضروری مانند سفرهای پرخرج و رفتن به رستوران)، تنها ۳۰٪ از درآمد را اختصاص دهید.

د) ۲۰٪ باقی‌مانده را پس‌انداز کرده و صرف بازپرداخت وام‌ها کنید.

 


* زمر، ۱۷


منبع: ماهنامه خانه خوبان

اخبار مرتبط