امید های آینده
  • 8599
  • 91 مرتبه
انار در فصلی که نیست

انار در فصلی که نیست

1401/09/24 12:47:07 ب.ظ

نویسنده: ایدا فرهنگ

 

زن حال خوشی نداشت. در بستر دراز کشیده بود. گهگاه چشم باز می‌کرد و اطرافش را می‌دید. دیگر رنگ به چهره‌اش نمانده بود. باآنکه نا نداشت حتی دستش را بلند کند، اما نگران خانه‌اش بود. کارهای خانه مانده بود. دلش نمی‌خواست شوهرش به خاطر او زحمت بکشد. مرد کنار بستر زن نشست. دست سرد زن را آرام گرفت. زن سر چرخاند و او را دید. مرد پرسید: «چیزی می‌خواهی تا برایت تهیه کنم؟»

زن ابرو بالا انداخت و با لبخندی از او تشکر کرد که به یاد اوست. باز پلک‌هایش سنگین شد و روی‌هم نشست و دیگر نتوانست مرد را ببیند که با دلواپسی نگاهش می‌کند. مرد دستش را روی دست زن گذاشت و این بار آرام تر پرسید: «خواهش می‌کنم یک‌چیزی بگو. این‌جور که نمی‌شود.»

زن نگاهش کرد و گفت: «آخر پدرم گفته از شوهرت چیزی نخواه. شاید نتواند تهیه کند؛ و خوب نیست شرمنده تو شود.»

مرد آن‌قدر اصرار کرد تا زن گفت: «اگر برایم انار بگیری، شاید حالم بهتر شود.»

مرد در فصلی که انار در بازار نبود، دنبال انار گشت تا نشانی خانه مردی را گرفت که می‌گفتند از شهر طایف برایش انار آورده‌اند. خانه شمعون یهودی دور بود. مرد باعجله کوچه‌ها را پشت سر گذاشت تا به خانه او رسید. معطل نکرد، زود در زد و منتظر ماند. شمعون یهودی که مرد را دید، تعجب کرد و گفت: «تویی علی، چه شده سراغ من آمدی؟»

مرد گفت: «انار داری؟»

شمعون یهودی به چشم‌های مرد خیره شد: «انار؟ نه همه را فروختم.»

ـ «حتی یک‌دانه انار هم... .»

صدایی از توی خانه بلند شد. صدای زنی بود. زن شمعون یهودی بود: «شمعون، هنوز یک انار هست.»

زن شمعون، انار را در جعبه‌ای پر از برگ پنهان کرده بود تا تازه بماند. شمعون، انار را به مرد داد و مرد پول زیادی به او داد. باآنکه شمعون نمی‌خواست پول را بگیرد، اما مرد اصرار کرد.

مرد معطل نکرد و سمت خانه دوید. سر راه، در خرابه‌ای، پیرمردی را دید که زیر سایه دیواری شکسته، دراز کشیده و ناله می‌کند. دلش نیامد، از او بگذرد. پیش پیرمرد رفت و بازویش را گرفت و حالش را پرسید. پیرمرد نابینا بود و بیمار. عرق از سر و روی او می‌بارید. لب‌های خشکیده‌اش به هم چسبیده بود. مرد به انار فکر کرد و یاد زنش افتاد. پیرمرد را دید و دلش سوخت. انار را نصف کرد و نصف انار را به پیرمرد داد. پیرمرد کمی حالش خوب شد. مرد مانده بود چه‌کار کند. پیرمرد تنها و ناتوان بود و حتماً کسی را هم نداشت که نگرانش باشد. مرد تصمیم گرفت، نصف دیگر انار را هم برای او دانه کند و به او بدهد. مرد نمی‌دانست با چه رویی باید به خانه‌اش برگردد. او از این‌که نتوانسته بود، برای زنش کاری کند، ناراحت بود و از این‌که به پیرمرد کمک کرده بود، خوش‌حال بود.

مرد به خانه‌اش رفت و خیلی آهسته وارد اتاقی شد که زنش آنجا بود. به زنش که نشسته بود و به پُشتی تکیه داده بود و با لبخند نگاهش می‌کرد، خیره شد. زن به مرد اناری تعارف کرد. مرد جلو رفت و دست روی انارها کشید که روی سینی بزرگی چیده شده بود. مرد پرسید: «این‌همه انار ... .»

زن گفت: «وقتی رفتی، طولی نکشید که کسی آمد و گفت این‌ها را علی فرستاده.»

 

یک سینی انار برای بهترین مرد و زن دنیا

نویسنده: سیدرضا سجادی نژاد

 

ملکه بیمار است. شاه باید برای سلامتی ملکه کاری بکند، حتی اگر هفت‌خان را بگذراند. شاه از هفت‌خان می‌گذرد، بعد می‌فهمد که ملکه...

ایدا با توجه به حکایت معروف بیماری حضرت زهرا با سر هم کردن جمله‌ها سعی کرده ما را به دنیای یک قصه وارد کند. این قصه دو شخصیت اصلی دارد: مرد و زن؛ و یک شخصیت فرعی: فقیر. چه چیزی توی این قصه سبب می‌شود که ما به خواندن ادامه دهیم؟ یافتن انار در فصلی که نیست.

قصه درست ازآنجا شروع می‌شود که مرد می‌فهمد باید برای زن انار پیدا کند. اگر مرد بعد از رسیدن به شمعون انار را هم پیدا می‌کرد، شما در حقیقت با این‌طور چیزی روبه‌رو بودید: «شاه برای سلامتی ملکه نیاز به عسل تازه داشت. برای همین به نوکرش گفت که برود و آن جام را بیاورد. نوکرش هم رفت و جام را آورد.»

از این اتفاق‌ها توی زندگی روزمره‌مان خیلی می‌افتد، برای همین ما نمی‌پرسیم که خب بعدش چی. دیگر نمی‌پرسیم که: ملکه عسل را خورد و خوب شد؟

در این قصه هم وقتی مرد به شمعون می‌گوید: «انار داری» بهترین جواب همان است که شمعون می‌گوید: «نه ندارم». پس ما می‌فهمیم که احتمال دارد مرد به انار نرسد. ولی در این قصه خیلی زود مرد به انار می‌رسد و به راه می‌افتد تا به زن برسد و انار را به او بدهد. درست خیلی از قصه‌ها هم از این‌طور جایی شروع می‌شوند. قهرمان داستان که اینجا مرد است، برای کمک به همسرش باید راهی را پشت سر بگذراند. این راه بهتر است موانعی داشته باشد تا ما بیشتر از قهرمانی قهرمان بشنویم. مانعی که برای قهرمان در این قصه پیش می‌آید یک حیوان درنده یا دیوار یا دزد و راهزن نیست، فقیری است نابینا و بیمار. این فقیر سبب می‌شود مرد جوان مردی کند و انار را به او بدهد. پس زن چی؟ همین سؤال سبب می‌شود که ما منتظر شویم و ببینیم که مرد جواب همسرش را چه می‌دهد. مرد شرمنده همسرش خواهد شد؟

حادثه این داستان با چیزی مثل معجزه تمام می‌شود. در این داستان همه‌چیز آمده تا وقوع این معجزه را برای ما شیرین کند. اگر همان موقع که زن انار می‌خواست همه‌چیز با معجزه اتفاق می‌افتاد، به‌خودی‌خود باورپذیر نبود و ما از چیزی لذت نمی‌بردیم؛ اما حالا بعد از کلی حرص خوردن که مرد چه‌کاری برای زنش خواهد کرد، یک‌دفعه با معجزه‌ای روبه‌رو می‌شویم که خیلی برای ما دل‌نشین است. این‌گونه معجزه‌ها و اتفاق‌ها را در داستان گره‌گشایی می‌گویند.

البته اگر ایدا فرهنگ، کمی از عجله‌اش برای پایان دادن به قصه می‌کاست و اضطراب مرد را وقت رسیدن به زن بیشتر به ما نشان می‌داد، شاید ما بیشتر از دیدن سینی بزرگ انار لذت می‌بردیم. این نظر من است تا چه باشد نظر تو!

منبع: مجله انتظار نوجوان