دلنوشته ها
  • 7263
  • 175 مرتبه
بابا مـرا بـا خـود بـبـر از ایـن خـرابـه

بابا مـرا بـا خـود بـبـر از ایـن خـرابـه

1400/06/22 08:47:48 ق.ظ

از گـوشـهٔ ویـرانـه‌ای آمــد صـدایـی
بــا نـالـه‌ای از فـرش تا عـرش خدایی

گـفـتـا ز غـم یـک دخـتری با آه و ناله
بابا نــدارد ایــن دلــم تــاب جــدایــی

بابا چـرا بـا خـود نـبـردی دخـترت را
بابا چـرا نــگــذاشــتــی گــردم فـدایـی

بابا ببین خصمِ خـدا بـا ما چه کردست
مــا را بــبــیـن از پـادشـاهی تـا گدایی

بابا مـرا بـا خـود بـبـر از ایـن خـرابـه (2)

باور نمی‌کردم که مـا روزی بـه زنجـیر
در شـهـر نـامـردان شـویـم آمــاج تحقیر

آیـا فـرامـُـش کـرده‌انـد ایـن مردم پست
مــا خــانـِـدان احـمـدیـم، آیــات تطهـیـر

سـجـادِ زیـن‌الـعـابـدیـن بـر روی اُشـتـر
ما کودکان مضروب کین با سنگ تکفیر

بابا عـدو می‌زد بـه شـدت دخـتـرت را
بـا سیلی و شلاقِ کین، بـا پشت شمشیر

بابا مـرا بـا خـود بـبـر از ایـن خـرابـه (2)

بابا بـیـا از ایـن قـفـس مـن را رها کن
ایــن درد دوری مــرا بــابــا دوا کن

جـمـعـی نـشستیـم ازغـم و درد جـدایی
بـابـا بـیـا بـابـا مـرا حـاجـت‌روا کن

بـابـا دلـم طـوفـان‌زده گـشـتـه ز داغـت
بـابـا بـیـا مـن را ز غـم‌هـایـت جدا کن

بـابـا کـمـانـی گـشـتـه ایـن جـسـم نحیفم
بابا بـیـا از خـوابِ غـم من را صدا کن

بابا مـرا بـا خـود بـبـر از ایـن خـرابـه (2)