بابا روباه برای روبیکو و ماما روباه قصه میگفت؛ اما یکدفعه از لانهٔ بالایی صدای پا آمد:
تقتقتق!...
تقتقتق!...
ماما روباه گوشهایش را گرفت و گفت: «آخ! چی کار کنیم از دست این همسایهها! چند دفعه بهشان بگوییم یواشتر؟» بابا روباه آه کشید و گفت: «کاش، بهجای اینکه برویم با آنها دعوا کنیم، راه بهتری پیدا کنیم!»
روبیکو هی با سبیلهایش بازی کرد و فکر کرد. یکدفعه فریاد کشید: «فهمیدم؛ میتوانیم برایشان کفش کاموایی ببافیم تا توی لانه کفشهای بیرونشان را نپوشند.»
بابا و ماما روباه محکم سر تکان دادند و گفتند: «چه فکر خوبی!» و سهتایی مشغول بافتن شدند. روبیکو گفت: «ادامهٔ قصه را میگویی بابایی؟»
هنوز صدای تقتقتق میآمد. بابا روباه مجبور شد با صدای خیلی بلند ادامهٔ قصه را بگوید. آنوقت صدای تقتقتق قطع شد.
قصه که تمام شد، تقتق در زدند؛ سه روباه همسایه بودند با یک سینی شیرینی.
بچهٔ همسایه گفت: «قصهتان خیلی قشنگ بود ولی اولش را نشنیدیم. میشود دوباره از اول بگویید؟»
همه با شادی دورهم نشستند، شیرینی خوردند و به قصهٔ بابا روباه گوش دادند. موقع قصه، روبیکو و بابا و مامانش هی بافتند و بافتند.
وقتی همسایهها رفتند، کفشهای بافتنیشان را با خودشان بردند.
آنوقت روبیکو خمیازه کشید و توی دلش گفت: «خدایا! ممنونم که به ما فکر دادی تا بهجای دعوا، راه خوبی پیدا کنیم.»
منبع: کفشهای بافتنی، کلر ژوبرت