توی درخت گیلاس، کنار لانهٔ گنجشکها، یک بسته به شاخه آویزان بود.
نوکنوک بالبال زد و با شادی گفت: «ببین تیکتیک! خاله سینهسرخ دوباره برای ما هدیه فرستاده!»
نوکنوک و تیکتیک زود بسته را باز کردند. توی آن، دو جفت جوراب کوچولوی چهارانگشتی بود: یک جفت زرد و یک جفت آبی.
نوکنوک زود جفت آبی را با نوکش قایید.
تیکتیک با ناراحتی فریاد کشید: «آهای آبیها را من میخواهم!»
نوکنوک جورابهای آبی را زیر بالهایش چپاند.
جورابهای زرد را نشان داد و گفت: «ببین اینها چه قدر خوشگلاند؛ رنگ گل قاصدک، رنگ زردآلو، رنگ خورشید!...»
تیکتیک با تندی توی حرفش پرید: «اگر اینقدر دوستشان داری، پس چرا خودت برشان نمیداری؟ من آبیها را میخواهم.»
نوکنوک گفت: «من از تو بزرگترم!»
تیکتیک گفت: «ولی من اول گفتم!»
بچه گنجشکها اینقدر بگومگو کردند تا خسته شدند و حوصلهشان از دعوا سر رفت. نوکنوک به آسمان نگاه کرد و فریاد کشید: «آخ چی شد! ظهر شده و هنوز یکذره هم بازی نکردیم!»
نوکنوک زود جورابهای آبی را از زیر بالهایش درآورد. یک لنگهاش را به تیکتیک داد و گفت: «این برای تو که اول گفتی.»
بعد لنگهٔ دوم را پوشید و گفت: «این هم برای من که بزرگترم. باشه؟»
تیکتیک خندید و جوراب را پوشید. آنوقت دوتایی جوراب دومشان را پوشیدند و با شادی پر زدند دنبال بازی، هرکدام با یک پای زرد و یک پای آبی. نوکنوک توی دلش گفت: «خدایا! ممنونم که به ما کمک میکنی وقتی دعوا میکنیم، زود آشتی کنیم.»
منبع: کفشهای بافتنی، کلر ژوبرت