بابا خرگوش توی آشپزخانه آش کلم ض میپخت. دمسیاه از راه رسید و فریاد کشید: «هومممممم! چه بوی خوبی! چه بوی خوشحالکنندهای!»
دمسیاه با شادی اینطرف و آنطرف پرید.
بابا خرگوش در قابلمه را گذاشت و گفت: حالا باید صبر کنیم تا آش خوبِ خوب بپزد.»
دمسیاه رفت جلوی لانه بازی کند تا آش آماده شود. اما یکدفعه با خودش گفت: «پیف! چه بوی بدی! چه بوی ناراحتکنندهای!»
دمسیاه هی هوا را بو کرد. دنبال بوی بد را گرفت تا رسید به آشپزخانه.
دماغش را گرفت و فریاد کشید: «پیفپیف! من از بوی بد خیلی بدم میآید!»
بابا خرگوش روی صندلیاش خوابش برده بود.
با صدای دمسیاه از خواب پرید.
هوا را بو کشید و فریاد زد: «ایوای! آشم سوخت!»
دمسیاه با ناراحتی گفت: «آخ! حیف شد! پس حالا چی بخوریم؟»
بابا خرگوش به آشپزخانه دوید. زود شعلهٔ زیر قابلمه را خاموش کرد. به آش نگاه کرد و گفت: «آخیش! فقط تهش سوخته. هنوز کمی آش داریم که بخوریم.»
بابا خرگوش و دمسیاه با شادی کنار هم نشستند و آش خوردند. آش فقط یکذره مزهٔ سوخته میداد. دمسیاه پرسید: «اگر به خاطر بوی بد، شما را بیدار نمیکردم، همهاش میسوخت بابایی؟»
بابا خرگوش سر تکان داد و خندید.
دمسیاه دور دهانش را لیسید و توی دلش گفت: «خدایا! ممنونم که بوها را آفریدی، هم بوی خوب، هم بوی بد.»
منبع: کفشهای بافتنی، کلر ژوبرت