کاربر گرامی  خوش آمدید ... ( ورود  \ ثبت‌ نام  )
امروز: سه شنبه 01 خرداد ماه 1403 ساعت: 
گلهای نوشکفته
  • 6221
  • 151 مرتبه
پیف‌پیف

پیف‌پیف

05/25/1400

بابا خرگوش توی آشپزخانه آش کلم ض می‌پخت. دم‌سیاه از راه رسید و فریاد کشید: «هومممممم! چه بوی خوبی! چه بوی خوشحال‌کننده‌ای!»

دم‌سیاه با شادی این‌طرف و آن‌طرف پرید.

بابا خرگوش در قابلمه را گذاشت و گفت: حالا باید صبر کنیم تا آش خوبِ خوب بپزد.»

دم‌سیاه رفت جلوی لانه بازی کند تا آش آماده شود. اما یک‌دفعه با خودش گفت: «پیف! چه بوی بدی! چه بوی ناراحت‌کننده‌ای!»

دم‌سیاه هی هوا را بو کرد. دنبال بوی بد را گرفت تا رسید به آشپزخانه.

دماغش را گرفت و فریاد کشید: «پیف‌پیف! من از بوی بد خیلی بدم می‌آید!»

بابا خرگوش روی صندلی‌اش خوابش برده بود.

با صدای دم‌سیاه از خواب پرید.

هوا را بو کشید و فریاد زد: «ای‌وای! آشم سوخت!»

دم‌سیاه با ناراحتی گفت: «آخ! حیف شد! پس حالا چی بخوریم؟»

بابا خرگوش به آشپزخانه دوید. زود شعلهٔ زیر قابلمه را خاموش کرد. به آش نگاه کرد و گفت: «آخیش! فقط تهش سوخته. هنوز کمی آش داریم که بخوریم.»

بابا خرگوش و دم‌سیاه با شادی کنار هم نشستند و آش خوردند. آش فقط یک‌ذره مزهٔ سوخته می‌داد. دم‌سیاه پرسید: «اگر به خاطر بوی بد، شما را بیدار نمی‌کردم، همه‌اش می‌سوخت بابایی؟»

بابا خرگوش سر تکان داد و خندید.

دم‌سیاه دور دهانش را لیسید و توی دلش گفت: «خدایا! ممنونم که بوها را آفریدی، هم بوی خوب، هم بوی بد.»

منبع: کفش‌های بافتنی، کلر ژوبرت

ثبت سفارش
تعداد
عنوان