پاپاپا و دوستانش روی سنگی یک کلوچه پیدا کردند. پاپاپا فریاد کشید: «نگاه کنید! بچهها تا حالا کلوچهٔ خالخالی دیده بودید؟»
کفشدوزک و پروانه سر تکان دادند که نه. بعد اینور و آنور را نگاه کردند، ولی کسی را ندیدند. کفشدوزک گفت: «آخ آخ! حیف نیست هیچکس آن را نخورد؟»
پروانه گفت: «هوممممم! چه بوی خوبی میدهد! فقط یکذره از زیرش میخورم تا ببینم مزهٔ خوبی هم دارد یا نه.»
پروانه از زیر کلوچه چندتکهٔ کوچولو خورد. بعد کفشدوزک هم همین کار را کرد. پاپاپا آب دهانش راه افتاد. نزدیکتر آمد و پرسید: «خوشمزه است؟»
بچهها با دهان پر گفتند: «اوهوم اوهوم!»
پاپاپا کمی این پا و آن پا کرد و توی دلش گفت: «فقط یکذره، یکذرهٔ خیلی کوچولو.» آنوقت خودش هم از زیر کلوچه چندتکه خورد. یکدفعه با نگرانی پرسید: «زیاد نخوردیم بچهها؟»
سهتایی کمی عقب رفتند و یکصدا گفتند: «وای!»
دورتادور کلوچه سوراخسوراخ شده بود. همان وقت صدایی آمد. بچهها زود پشت برگها قایم شدند. ننه جیرجیرک از راه رسید و فریاد کشید: «ایوای! کلوچهام! فقط چند دقیقه گذاشته بودمش خنک شود. پس چرا این شکلی شده؟»
جیرجیرکهای همسایه دور ننه جیرجیرک جمع شدند. یکیشان گفت: «حتماً کار بچه زنبورهاست. از بس شکمویند.»
یکی دیگر گفت: «شاید هم کار بچه مورچهها باشد. بروم دنبالشان؟»
ننه جیرجیرک اخمی کرد و گفت: «شما که ندیدید، چرا اینها را میگویید؟»
کفشدوزک از پشت برگها یواش گفت: «آخیش! چه خوب شد هیچکس ما را ندیده!»
پروانه محکم سر تکان داد. پاپاپا فکری کرد و گفت: «آره خُب. ولی خدا که ما را دیده. بعدش هم اگر بهجای ما بچههای دیگری را دعوا کنند چی؟ برویم باهم بگوییم ما بودیم؟»
کفشدوزک و پروانه با صدای لرزان گفتند: «نه! نه! ما میترسیم!»
پاپاپا کمی این پا و آن پا کرد و با خودش گفت: «خُب من هم میترسم، ولی میخواهم بروم تا خدا از من راضی باشد.»
بعد نوک پا نوک پا از پشت برگها بیرون آمد و با مِنومِن به ننه جیرجیرک گفت: «بَ... بَ... بچههایی که از کلوچهتان خوردند، پشیمان شدند آ... آ... آنها را میبخشید؟»
همه با تعجب به پاپاپا نگاه کردند. ننه جیرجیرک پرسید: «تو آنها را میشناسی؟»
پاپاپا کمی قرمز شد و سر تکان داد. بعد دور دهانش را لیسید و گفت: «کلوچهتان چقدر خوشمزه بود!»
همه باهم پچپچ کردند و ننه جیرجیرک زد زیر خنده.
پاپاپا سرش را پایین انداخت که برود. ننه جیرجیرک پرسید: «پس کجا میروی قهرمان؟»
آنوقت با مهربانی لبخند زد و گفت: «کار بدی کردی بیاجازه به چیزی که مال تو نیست دست زدی؛ ولی چقدر شجاع بودی که به من راستش را گفتی! هزار آفرین پاپاپا!»
جیرجیرکهای همسایه یکییکی با آواز تکرار کردند: «آفرین پاپاپا! هزار آفرین پاپاپا!» و صدایشان توی هوا پیچید. پاپاپا با خوشحالی گوش میکرد. یکدفعه کفشدوزک و پروانه از پشت برگها بیرون پریدند و گفتند: «ما هم بودیم! ما هم بودیم!»
ولی هیچکس توجه نکرد. فقط پاپاپا با شادی شاخکهایش را برایشان تکان داد.
منبع: کلوچهٔ خالخالی، کلر ژوبرت