کاربر گرامی  خوش آمدید ... ( ورود  \ ثبت‌ نام  )
امروز: جمعه 07 اردیبهشت ماه 1403 ساعت: 
گلهای نوشکفته
  • 8682
  • 126 مرتبه
شام خاله هزارپا

شام خاله هزارپا

02/21/1402

یک‌شب پاپاپا از بابا و مامانش پرسید: «حالا که شما می‌روید مهمانی، من باید تک‌وتنها بمانم؟»

بابا هزارپا با مهربانی خندید و گفت: «نه پاپاپا جان، ما هیچ‌وقت تو را تنها نمی‌گذاریم.»

مامان هزارپا پاپاپا را بوسید و گفت: «خاله الآن می‌آید هم شام بپزد، هم پیشت بماند.»

خاله هزارپا از راه رسید و بابا و مامان رفتند مهمانی.

کمی که گذشت، پاپاپا مثل هر شب آه کشید و گفت: «آخ، اصلاً حوصله ندارم جوراب‌هایم را جمع کنم و کفش‌هایم را مرتب کنم. الآن دوست دارم با لگوهایم (هم‌چین‌هایم) بازی کنم.»

آن‌وقت منتظر شد تا ببیند خاله هزارپا چه می‌گوید.
 
خاله اصلاً مثل مامان و بابا اخم نکرد. لبخند زد و با شادی گفت: «وای چه فکر خوبی! من هم اصلاً حوصله ندارم شام بپزم. اجازه می‌دهی من هم با لگوهایت بازی کنم؟»

پاپاپا با دهانی باز از تعجب به خاله هزارپا نگاه کرد. بعد با خوشحالی فریاد کشید: «یوهو! بهتر از این نمی‌شود!» آن‌وقت زود لگوهایش را آورد و دوتایی مشغول بازی شدند.

کم‌کم بوی غذای همسایه‌ها از پنجره آمد و توی لانه پیچید. پاپاپا به آشپزخانه سرک کشید. بعد به خاله نگاه کرد و با خودش گفت: «بازی خاله حالا حالاها تمام نمی‌شود. پس شام ما چه می‌شود؟»

پاپاپا زود فکری کرد و گفت: «خاله؟ خاله جان؟ گوش می‌کنی؟ یک فکر خوب دارم. الآن می‌خواهم یک‌ذره جوراب‌هایم را جمع کنم که دیر نشود، بعد دوباره بازی کنم. این‌طوری هم می‌توانی یک‌ذره شام بپزی. باشه؟»

پاپاپا الکی مشغول جمع‌کردن جوراب‌هایش شد. خاله هم آه کشید و مشغول آشپزی شد. آن‌وقت پاپاپا یواشکی لگوهایش را یک‌گوشه برد تا بازی کند.
 
همان موقع خاله با خوش‌حالی از آشپزخانه بیرون دوید و دوباره نشست سر بازی.

پاپاپا به شام نصفه‌کاره نگاه کرد. بوی غذای همسایه‌ها حسابی گرسنه‌اش کرده بود. بچه مورچه‌ها دو کاسهٔ آش ماش برایشان آوردند، ولی برای خاله و پاپاپا خیلی کم بود.

پاپاپا توی دلش گفت: «خاله چه تند تند کارهای من را یاد می‌گیرد! پس حالا چه‌کار کنم؟»

آن‌وقت لگوها را کنار گذاشت و گفت: «خاله؟ خاله جان؟ یک فکر خوب دارم. بهتر نیست اوّل کارهای نصفه‌کاره‌مان را تمام کنیم بعد بازی کنیم؟»

خاله با کمی غرغر به آشپزخانه برگشت و هر دو مشغول کارشان شدند. کم‌کم بوی دلمهٔ برگ کاکوتی توی هوا پیچید.

پاپاپا تمام جوراب‌هایش را از گوشه و کنار لانه جمع کرد و یکی‌یکی توی سبد مخصوصش انداخت. آن‌وقت به فکر افتاد که روز بعد با دوستانش مسابقهٔ پرتاب جوراب بگذارد.

بعد تمام کفش‌هایش را یک‌جور جدید مرتب کرد و با شادی فریاد کشید: «آخیش! تمام شد!»

خاله هزارپا گفت: «کار من هم تمام شد!» و دو کاسهٔ مورچه‌ها را پر از دلمه کرد.

پاپاپا کاسه‌ها را برای مورچه‌ها برد و زود برگشت. جلوی لگوهایش نشست و گفت: «دیدی چه فکر خوبی کردم خاله جان؟ حالا که کارهایمان را تمام کردیم، می‌توانیم با خیال راحت بازی کنیم.»

آن‌وقت قاروقور شکمش را شنید. خندید و پرسید: «ولی یک فکر خوب دیگر هم دارم. بهتر نیست اوّل شام بخوریم؟»

منبع: شام خاله هزارپا، کلر ژوبرت

اخبار مرتبط
ثبت سفارش
تعداد
عنوان