صدای قدمهای زن در کوچه میپیچید. حتی نسیمی نمیوزید. سکوت در شهر چرخ میزد. زن یکباره به خود آمد. نفس بلندی کشید. چشمانش به در بزرگ دوخته شد. جلو رفت، پشت سرش را پایید. دست برد سوی کوبه در. دمی مکث کرد. آسمان تاریک و روشن بود. هنوز خورشید نورش را روی شهر پهن نکرده بود. صدایی او را به خود آورد. نگاه کرد. پرندهای به آسمان پر کشید. بیدرنگ کوبه در را به صدا درآورد.
صدایی گفت: «کیست؟» زن مضطرب گفت: «باز کن.» صدا گفت: «میدانی چه وقتی از روز است؟ صبح به این زودی برای چهکار آمدهای؟ خانم در حال استراحت است.» زن گفت: «خواهش میکنم باز کن.» صدای دیگری گفت: «میسره در را باز کن ...»
در منزل که باز شد، زن خود را به درون انداخت و در را پشت سرش بست. غلام سیاه که «میسره» خوانده شده بود، گفت: «تو که هستی؟»
اضطراب از صورت زن پیدا بود و از صدایش.
«سیده قریش» کجاست؟ خانم قریش کجاست؟
«میسره» با تعجب اشاره به دری که با پرده اطلسی پوشانده بود. زن بیتوجه به صحبت غلام خود را درون اتاق انداخت. فرش لطیفی اتاق را مفروش کرده بود و هنوز شمع در شمعدانی فلزی که چون خورشید میدرخشید در حال سوختن بود. زن بیاعتنا به درودیوار زیبا و بالشهای زربافت که دورتادور اتاق چیده شده بود فریاد زد: «خانم! شهبانوی قریش، سیده قریش، به دادم برسید.»
بانو خم شد. دست زن را در دست گرفت و او را از جلوی در به کنار کشید. بالشی نرم به پشت او گذاشت. کنیزان به صدای زن از خوابگاه خویش بیرون آمده و کنار در اتاق جمع شده بودند. بانو سر بلند کرد و گفت: «کمی آب بیاورید.» زن آب را که خورد، به خود آمد. دوباره به التماس گفت: «به دادم برسید.» بانو گفت: «چه شده است؟» زن گفت: «دو روز است که نتوانستهام به کودکانم غذایی بدهم.» بانو اخمی کرد و گفت: «آنها کجا هستند؟» زن ادامه داد: «درون خیمه، از بطحاء خیلی دور است.»
«بطحاء» محله اعیاننشین مکه بود. ثروت و خوشگذرانی در آن موج میزد. خانه بانو هم در بطحاء بود.
ـ چرا آنها را با خود نیاوردی؟
زن گفت: «خواب بودند که آمدم. پنج دختر دارم. دختر پنجم که به دنیا آمد، شوهرم گفت اگر میگذاشتی آنها را زندهبهگور کنم نکبت و بدبختی از ما دور میشد. اما حالا که فرزندانت به شوربختی زندگیام لبخند میزنند من میروم. ما را رها کرد و رفت. با بردگی برای دیگران لقمه نان فراهم میکردم. اما خود میدانید که چه سخت است، چارهای نداشتم جز ...»
زن یکباره ساکت شد ... به چشمان پاکترین زن که «طاهره» مینامیدندش خیره شد. شرم کرد از ادامه گفتگو ... و بر پای بانو افتاد و گفت: «من کنیز تو میشوم، دخترانم کنیز تو میشوند ...»
اشک چون باران بر گونههای او میغلتید. بانو دستمال ابریشمی را به صورت او کشید. صدای خوش بانو زن را به خود آورد. «با میسره برو و دخترانت را به اینجا بیاور. من سرپرستی آنها را بر عهده میگیرم.»
زن خندید. اما هنوز قطرههای اشک روی گونههایش میدوید.
بانو بلند شد. مگر نه اینکه او فرزند خویلد و اسد بود و شجاعت و شهامت، بندهنوازی و حمایت از مظلوم را در مکتب آنها فراگرفته بود.
ـ خدیجه، تو را چه میشود؟ بانوی زیبای قریش.
بانو چیزی نگفت. «نفیسه» ادامه داد: «شهبانوی قریش! نمیتوانی از من پنهان کنی؟ چند روز است که آرام نداری؟ در هیچ کجا قرار نمییابی؟ هر وقت با تو صحبت میکنم جواب نمیدهی یا جوابهایت از سر بیحوصلگی است! این چه حالتی است که در تو پیدا شده است؟ میگویند کاروان امسال سود فراوانی برای تو داشت!»
بانو سر بلند کرد. «نفیسه» چشم به چشمهای پرفروغ و نمناک او نزدیک کرد.
ـ خدیجه! باز چه شده است؟ کدامین یتیم سر بیشام بر زمین گذاشته که مادر یتیمان و بینوایان اینچنین آشفتهحال شده است؟ در کجا جنگی روی داده که داغ پدر شجاعت «خویلدبناسد» را که در سال جنگ «فجار» کشته شد تازه کرده است؟ بگو؛ ای طاهره، زن پاکنهاد عرب، چه چیز تو را ...
بانو هیچ نگفت. «نفیسه» گفت: «نکند فرزندان خواهرت هاله تو را آزار رساندهاند؟ «هند» و «زینب» و «هاله» ... وای امان از بچهها، ... خدیجه تو گرچه ازدواج نکردهای! اما مادر خوبی برای فرزندان خواهرت هستی که دو همسرش را زود از دست داده، ... اما نباید به خاطر آنها چنین پریشانخاطر شوی ...»
غم در نگاه بانو موج میزد. «نفیسه» صدایش را آرام کرد. دست به زیر چانه بانو برد و سر او را بالا گرفت و گفت: «نکند باز خواستگاران پولدار و ثروتمند تو اینچنین آشفتهخاطرت کردهاند؟»
نگاه بانو عوض شد. پوسته نازک صورتش رنگ گلی به خود گرفت. «نفیسه» خندید.
ـ پس درست حدس زدهام؟ این مرد خوشبخت کیست که قرار از تو برده است؟
بانو من و من کنان گفت: «اما او هیچ نمیداند.»
«نفیسه» با تعجب گفت: «هیچ نمیداند؟»
ـ نه.
ـ و قرار از تو برده است و تو آرام نداری؟
بانو سر تکان داد. «نفیسه» بیتاب شنیدن بود اما بانو ساکت شده بود. دقایقی که گذشت، «نفیسه» سرش را جلو آورد و آهسته سخن گفت. بانو نیز آهسته سخن میگفت آنگونه که حتی کنیزکی که برای آنها شربت آورده بود چیزی نشنید.
«نفیسه» آرام قدم برمیداشت. رو بهسوی کعبه داشت. خانه آرامش. هنوز صحبتهای دوستش در ذهنش جولان میداد.
ـ میترسم این احساس به خاطر تنبیه من باشد از سرباززدن از ازدواج با کسانی که بسیار اصرار داشتند بر این کار، آنها که هم ازلحاظ مال و ثروت، هم ازلحاظ نسب و قوم موقعیت مناسبی داشتند. ... میترسم از سرزنش فامیل، از عتاب بزرگان قوم، او مالی ندارد. فقیر و تنگدست است. خود میدانی که او چوپانی میکند و جز بهرهای اندک، همه را به عمویش میدهد که چون پدر، او را دوست دارد. ... اما دیدن او چراغی را در دلم روشن کرده است. راستگویی و درستکرداری او آرامم میکند. صداقت و پاکیاش میارزد به تمام این دنیای دون که برای آن یکدیگر را پاره میکنند، صفا و صمیمیتی در او دیدهام که آرامش را از من گرفته است، علاوه بر آن، داستان راهب مسیحی و ...
«نفیسه» آرام قدم برمیداشت. آنچنان غرق در اندیشه بود که ندید از جایگاه «دار الندوه» گذشته است. صدای زمزم او را به خود آورد. زمزمه چشمه بر جانش نشست. نفس بلندی کشید. دور و برش را پایید. امین را دید. تکیه داده بر ستونی و به کعبه نگاه میکرد. کنارش کودکی کوچک روی زمین را میکاوید. امین نگاه پرمهرش را به کودک میانداخت تا مبادا سنگریزهای به دهان برد. «نفیسه» جلو آمد. امین او را شناخت.
«نفیسه» از آسمان گفت که چترش را بر سر همه باز کرده است و از زمین مهرگستر، و از دلهای پاک و از ...
ـ ای محمد! چرا زن نمیگیری؟
گونههای امین رنگ گرفت. گفت: «چیزی ندارم که با آن زن بگیرم.»
«نفیسه» گفت: «اینکه مشکل نیست. من آن را برطرف میکنم. زنی را میشناسم پاک، بامحبت، مال دار، اصیل و زیبا از خانوادهای با اصل و نسب و شریف. اگر راضی باشی میتوانی با او ازدواج کنی.»
امین سر به زیر انداخت. بیگمان میدانست منظور «نفیسه» کیست؟
امین هنوز به دنیا نیامده بود که پدر را از دست داد. ششساله بود که مادرش آمنه هم از او جدا شد. دل او به جدش «عبدالمطلب» خوش بود که او نیز چندی بعد بار سفر دیگر بست. از مال پدرش یک کنیز داشت، دو شتر و نه گوسفند و در خانه عمویش زندگی میکرد.
اما خدیجه سید و بانوی بزرگ قریش است. ثروت فراوان دارد. در اصل و نسب چون او شریف است، از خاندان مشهور و اشرافی، بالیاقت و باکیاست، مهربان و بامحبت به یتیمان و درماندگان ... .
امین سر به زیر افکند و سکوت کرد.
«نفیسه» گفت: «دوباره با تو صحبت خواهم کرد.» و از جا برخاست. بانو در خانه خویش منتظر او بود. «نفیسه» میدانست که دوباره برمیگردد!
شرم بر گونههای بانو سایه انداخته بود. «نفیسه» گفت: «باید خانوادهها را از این وصلت آگاه کنید. این بار من به «محمد» میگویم که تو رضایت خویش را اعلام کردهای!»
قلب بانو لرزید. نبضش تند میزد. خون با شتاب دَوران میکرد در تمام وجودش اما گونهها را سرختر میکرد. صورتش تب داشت. دوباره آرامش رفته بود. انگار که بخواهد قلبش را بهفرمان درآورد. دست بر روی قلب خود گذاشت.
«صفیه» وارد اتاق که شد بانو بلند شد. «صفیه» او را تهنیت گفت. بانو دستور شربت و آشامیدنی داد. «صفیه» گفت: «برای خوردن نیامدهام دخترعمو! خبری شنیدهام برای صدق و کذب آن نزد تو آمدهام. درواقع برادرانم «ابوطالب» و «حمزه» مرا فرستادهاند.»
گونههای بانو به سرخی گرایید. گفت: «آنچه شنیدهای راست است. من جلالت و بزرگی امین را درک کردهام. راستگویی و درستکرداریاش را دیدهام. اکنون در دل من جز محبت و دوستی او چیزی نیست. من خود تمایل به ازدواج با او دارم.»
دل «صفیه» شاد شد. او نیز برادرزادهاش امین را بسیار دوست میداشت. نور چشم او بود و یادگار برادر جوانش که گل زندگیاش زود پرپر شد ... .
«صفیه» چنان شتابان از خانه بانو بیرون آمد که یادش رفت کنیزان بانو برای پذیرایی از او شربت آوردهاند.
«صفیه» خود را به برادرانش رساند. به «ابوطالب»، به «حمزه» و به ... تا مژده سامان گرفتن برادرزادهشان را به آنها بدهد.
سه سال گذشت. گریه کودکان هرروز شدت بیشتری مییافت. بیابیو بیغذایی همه را آزار میداد. گرچه رنج، میهمان خانه مسلمانان بود اما حلقه وحدت آنها را تنگتر کرد و آنها را به هم متصل کرد.
گونههای بانو روزبهروز زردتر میشد و قامتش خمیدهتر. بانو رنج میکشید. محور بزرگ اقتصادی مردم فقیر و مسلمانان اینک در رنج بود و این از چشم دیگران پنهان نماند.
در شهر نیز صداهایی بلند شده بود. آنها که در شعب مانده بودند، خانوادههایشان در مکه نگران آنها بودند. اشرافیت مکه ناتوان از یکپارچگی شکاف برداشت. خبر رسید که انجمنی از «مُطعمبنعدی»، «ابوالبختری عاصبنهشام» و «زَمَعهبناسود مطلّب» در کوه «حجون» در کنار مکه تشکیل شده است. حتی «ابوجهل» نظر داد که ادامه محاصره به نفع بنیهاشم و مسلمین است و مظلومنمایی آنها را در سراسر جزیرةالعرب به نمایش گذاشته است!
پس گروهی از اشراف مسلحانه به همراه مردم به شعب رفتند و محاصره را شکستند.
آن روز نیمه رجب سال دهم بعثت بود.
بانو چشمانش را بست. امید در دلش جوانه زده بود. سه سال زندگی در «شعب ابیطالب» چه سخت گذشت. بانو بیمار بود. فاطمه و پیامبر (صلّیاللهعلیهوآله) دستمالهای نمدار به صورت او میکشیدند تا مگر تب او اندکی تخفیف یابد. اما فایدهای نداشت. تمام زندگی بانو در جلوی چشمان بود. آن روزها در سراسر مکه تنها چند زن بازرگان وجود داشت. هند همسر ابیسفیان که سلامت نفس نداشت و شهوتران بود ولی او پاک بود و طاهره. نه پول به ربا میداد و نه بهزور میستاند.
بانو در متن زندگی جاهلی رشد کرده بود. میگساری مردان و گرمابخشی مجلس زنان را دیده بود اما آلوده نشده بود.
پاک و طاهر بود تا زمانی که عشق امین در وجودش لانه کرد و طاهر ماند. ارزشهای اشرافیت برای او دلبستگی به دنیا را همراه نداشت، همه را نثار قدمهای امین کرد.
نه عرف، نه سنت، نه خانواده و نه حتی تنگناهای مالی، فشارهای روحی و روانی، زخمزبانها و طعنهها هیچکدام او را از ازدواج با امین و تداوم بیستوپنجساله زندگی صادقانه با پیامبر خدا (صلّیاللهعلیهوآله) بازنداشت.
امین فقیر و تهیدست بود. نهتنها هیچ زروزیوری بر گردن او ننهاد که حتی تجارت را نیز وانهاد. تمام ثروت بانو در راه اعتلای اسلام، خرج مسلمانان و امدادرسان آنها در تنگنای اقتصادی و اجتماعی شد. تحمل مصائب سخت، تنها با عشق امکانپذیر است و بانو عاشق بود. عشق به وصال، قربانگاه معشوق است. عشق بانو، معرفت او را افزایش داد و او را با روح امین آشنا کرد. او از همان ابتدا با روحی آشنا شد که بانو نهفقط ثروت و ارزشهای اشرافی که تمام هستی و آسایش خود را فدای او کرد تا در کنار او به آرامش دست یابد و به دیدار معشوقی بزرگتر رود تا به وصال عشقی بزرگتر دست یابد. عشق به امین استمرار عشق الهی شد.
بانو با ازدواج با امین ارزشهای حقیر زندگی را طلاق داد تا با مرد زندگیاش راه کمال را بپیماید. راهی در مسیر جستجوی گوهر هستی. عشق به امین، راه کمال «محمد» را نبست که بال پرواز بانو نیز شده بود.
بانو با ازدواج با «محمد (صلّیاللهعلیهوآله)»، زندگی را یافته بود. چه شبهای بسیاری که پس از جستجوی فراوان او را در حرا یا در دامنه کوه ابوقبیس مییافت و همراه او به خانه میشد.
بانو لبخند میزد و به یاد میآورد روزها و شبهای طولانی را. شبهای ستارهباران، شبهای خوف، روزهای امید، روزهای سرگردانی و هراس.
هنوز دو ماه از پایان زندگی مشقتبار در شعب ابیطالب نگذشته بود که جسم بانو روزبهروز رو به تحلیل میرفت اما روحش کمال یافته بود. تمام ثروت خود را صرف اعتلای اسلام و زاد و توشه بنیهاشم و مسلمانان در شعب کرده بود.
نفسهای بانو به شماره افتاده بود. «اسماء» به نزد بانو آمد. بانو اشکهای صورتش را پاک کرد. «اسماء» گفت: «تو چرا گریه میکنی، تو سیده زنان جهان هستی؟»
بانو جواب داد: «ازآنجهت گریه میکنم که زنان در شب اول ازدواج مطالبی دارند که آنها را برای زن دانا میگویند. فاطمهام کودک است میترسم مبادا در آن روز زنی شایسته نباشد تا «فاطمه» را اندرز گوید.»
«اسماء» گفت: «ای بانوی بزرگوار! من پیمان میبندم که اگر در آن زمان زنده بودم در آنجا حاضر باشم و برای دختر تو خدمتگزاری کنم.»
پیامبر خدا (صلّیاللهعلیهوآله) داخل اتاق شد. کاسه سوپی در دست داشت از گندم پختهشده، آن را کنار بستر بانو گذاشت. بانو چشم باز کرد. صورت پیامبر (صلّیاللهعلیهوآله) را که دید لبانش به خنده باز شد. پیامبر (صلّیاللهعلیهوآله) قاشق در دهان بانو گذاشت. بانو گفت: «ای رسول خدا (صلّیاللهعلیهوآله) مرا شرمنده اکرام خود نسازید!»
پیامبر (صلّیاللهعلیهوآله) تبسم کرد. شیرینی تبسم پیامبر (صلّیاللهعلیهوآله) به جان بانو جانی دوباره داد.
پیامبر (صلّیاللهعلیهوآله) فرمود: «ای خدیجه! من از تو سپاسگزارم. به خاطر محبتهایی که به من روا داشتی و اولین زنی بودی که به من ایمان آوردی. تو تمام ثروت خویش را به من تقدیم کردی! تو در راه اسلام از هیچ حمایتی دریغ نکردی.» و قاشق را نزدیک دهان بانو برد.
روحهای پاک را آزردگی دنیا خراش میدهد. روح بانو خسته از خراشهای جسم به تعالی روح میاندیشید. میدانست که مرگ او نزدیک است. روزهای پیش بود که پیامبر (صلّیاللهعلیهوآله) در عزای از دست دادن عمویش گریسته بود.
بانو چشم باز کرد. تمایل به خوردن نداشت و گفت: «ای پیامبر خدا (صلّیاللهعلیهوآله)! سفارشها و وصیتهای مرا بشنو.» پیامبر (صلّیاللهعلیهوآله) کاسه را کناری گذاشت و برای سلامتی بانو دعا کرد. بانو گفت: «میخواهم تا مرا دعا کنید و آنگاهکه این جهان را بدرود گفتم و قصد کردید پیکرم را در آرامگاه قرار دهید، به لطف خود با نماز و دعا، آنجا را پرفروغ و بابرکت سازید.»
درد اندامهای بانو را به فریاد آورده بود. بانو چشمانش را بست تا مگر اندکی آرام یابد. دوباره چشم باز کرد. پیامبر خدا (صلّیاللهعلیهوآله) هنوز کنار او نشسته بود. بانو گفت: «وصیت دیگری نیز دارم که آن را به «فاطمه» خواهم گفت.» پیامبر (صلّیاللهعلیهوآله) کاسه را در دست گرفت و از اتاق بیرون رفت. بانو به «فاطمه» نگاه کرد. دختر بهشتی او در کنارش بود.
ـ هان ای محبوب دل مادر! ای نور چشم من! از قول من به پدرت بگو مادرم میگوید من از خانه قبر و تنهایی میترسم، از شما تقاضا دارم یکی از جامههای خود را که به هنگام نزول وحی میپوشیدید به من هدیه داده و مرا در آن کفن کنید.
«فاطمه» پیام بانو را به پدرش رساند. پیامبر (صلّیاللهعلیهوآله) بیدرنگ ردای مخصوصش را به نزد ایشان فرستاد. پیامبر (صلّیاللهعلیهوآله) وارد اتاق شد و کنار بستر بانو نشست. چشمانش لبریز از اشک بود. فرمود: «ای خدیجه! از رنجی که تو میبری ما نیز در عذاب هستیم، اما خداوند در ناگواری و سختیهای زندگی خیر بسیاری قرار داده است ... باید بر مصیبتها شکیبایی کرد و به خداوند اعتماد کرد ... بانوی من! وقتیکه در بهشت خداوند بر بانوان برگزیده جهان وارد شدی سلام مرا به آنها برسان. آنان همنشینان تو در بهشت هستند.»
بانو دست پیش برد و اشک صورت پیامبر (صلّیاللهعلیهوآله) را از چهرهشان پاک کرد و پرسید: «آنها چه کسانی هستند؟»
پیامبر (صلّیاللهعلیهوآله) فرمود: «مریم دختر عمران، کلثم خواهر موسی و آسیه زن حقطلب و آزاده ...»
بانو تبسمی کرد و گفت: «به خوشی و مبارکی، ای پیامبر خدا (صلّیاللهعلیهوآله)!»
پیامبر (صلّیاللهعلیهوآله) ادامه داد: «من دستور یافتهام که تو را به اقامتگاهی پرشکوه در بهشت پرطراوت و زیبا مژده بدهم که از مروارید ساخته شده و در آن از سروصدا و هیاهوی دنیا و رنج و فرسودگی خبری نیست.»
بانو چشمانش را بست. چشمانش خسته بود. مرگ مثل نسیم بهاری جان خستهاش را در بغل گرفت. صدای فریاد و فغان از خانه بانو بلند شد. مرگ بانو از یکسو غلامان و کنیزان آزادشده و مسلمانانی که از خوان ثروت بیحساب بانو بهرهمند بودند را غرق در ماتم و اندوه کرد و از سوی دیگر مشرکان را به شادی واداشت. پشتوانه مادی و معنوی پیامبر خدا (صلّیاللهعلیهوآله)، خدیجه و ابوطالب در فاصلهای اندک از یکدیگر دنیا را ترک گفتند. کوه در برابر این مصیبت از هم میپاشید.
مسلمانان به امر پیامبر (صلّیاللهعلیهوآله) قبری را در آرامگاه «مُعلّی» در دامنه کوه «حجون» آماده کردند. پیامبر خدا (صلّیاللهعلیهوآله) بدن همسر عزیزش را غسل کرد و چون ردای خویش را بر وی پوشاند، جبرئیل فرود آمد و گفت: «ای «محمد»! جامه آخرت «خدیجه» از سوی ما است چراکه او ثروت و امکانات خویش را در راه دین ما هزینه کرد.» و آنگاه جامه بهشتی را به پیامبر (صلّیاللهعلیهوآله) تقدیم کرد.
پیامبر (صلّیاللهعلیهوآله) هدیه بهشتی را روی ردایی که خود هدیه داده بود بر تن «خدیجه» پوشاند و با دستان خود او را در خاک گذاشت.
آن روز دهم ماه مبارک رمضان سال دهم بعثت بود. بانو بیستوپنج سال با پیامبر خدا (صلّیاللهعلیهوآله) زندگی کرده بود.
منبع: مجله پیام زن